وحشت کرده بود.
اومد کنارم و با ترس گفت:
چی شده دختر
چرا اینجوری می کنی.
ولی من فقط هق می زدم و چیزی نمی گفتم.
بالاخره بعد از یکم گریه کردن به حرف اومدم که بیشتر از اون نگرانش نکنم.
با هق هق گفتم :
هی.. هیچی مامان.
خواب بد دیدم.
خواب بود خداروشکر… بر… برو بخواب.
_ خواب چی دیدی.
_ نمی خوام یاد آوری کنم.
هوفی کشید و گفت :
لا اله الا الله. نصف جون شدم.
الان برات دعا می خونم راحت بخوابی
_ مرسی مامان.
بغلش کردم.
حس کردم داره گریه می کنه.
ازش جدا شدم و گفتم : چی شد مامان؟
چرا گریه می کنی؟
_ دلم برات کبابه دختر
با اون حرفش منم باز گریم گرفت.
هرچی گریه می کردم خالی نمی شدم.
تا اینکه بابام اومد و ما رو تو اون حالت دید.
بیچاره اونم اول خیلی ترسید.
_ چتونه شما ها نصفه شبی. کسی مرده!
مادرم سعی کرد اونو آروم کنه. برا همین خودشو کنترل کرد و گفت :
چیزی نیست. برو بخواب. دلارام خواب بد دیده.
منم یاد یه چیزی افتادم دلم گرفت.
_ یاد چی؟
_ هیچی آقا. برو استراحت کن.
ببخش بیدارت کردیم.
هوفی کشید و گفت :
استغفرالله. نشستید نصفه شبی یه طوری گریه می کنید فکر کردم چه خبر بدی بهتون رسیده.
منم گفتم :
ببخشید بابا. نشد خودمو کنترل کنم.
دستی به صورتش کشید. طفلی خیلی ترسیده بود.
دیگه چیزی نگفت و با یه شب بخیر رفت.
بابا که رفت منم رو به مامانم گفتم :
مرسی که اومدی.
برو بگیر بخواب. غصه منم نخور.. من حالم خوبه. همه چی رو به راهه.
اونم آهی کشید. دستی به پاش کشید و یلند شد با شب بخیر رفت.
روی تخت دراز کشیدم. پتو رو کشیدم روم و توی خودم مچاله شدم
کاش همش یه خواب بود. کاش از بعد جدایی مون خواب بود.
****
تصمیم بر این شد که بریم بندر.
چون آب و هوا مناسب اونجا بود.
خیلی وقت هم بود که نرفته بودیم.
این شد که وسیله جمع کردیم.
و راه افتادیم توی جاده.
تمام سعیم بر این بود که تمام اتفاقات بد و خاطرات بد رو فراموش کنم
و فقط از سفر لذت ببرم.
هندزفری گذاشتم تو گوشم.
و زل زدم به جاده.
میشه گفت حس و حال خوبی بود. تونستم توی یه حال خوب غرق بشم.
و برای چند دقیقه هم که شده فکر و خیال نکنم.
نگران آینده نباشم. به عشق نافرجامم فکر نکنم.
بعد از چندین ساعت توی راه بودن، بالاخره رسیدیم.
توی بندر یه ویلا اجاره کردیم و رفتیم که استراحت کنیم.
همه خیلی خسته بودن.
بعد از چند ساعت استراحت کردن
و غذا خوردن از خونه زدیم بیرون.
راه افتادیم توی بازار بندر.
خیلی فضای صمیمی و خوبی داشت.
عاشق دست فروش هاش بودم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه خانم میش حالا ک بعضی از نویسنده ها پارت ها رو دور ب دور میزارن ی رمان جدید شروع کنین
یکی از رمانا تموم شدن یکی جایگزین میکنم
ممنون