_این دیگه چی بود!… میشناختینشون؟
_نه
️صحبتم با آقای تهامی تمام میشود و من خوشحال از اینکه از فردا همینجا مشغول به کار خواهم شد از شرکت خارج میشوم.
بیرون ساختمان اولین چیزی که میبینم اوست که داخل ماشینش نشسته و با دیدن من پیاده میشود.
عصبانی نگاهش میکنم ولی به من رسیده و راهم را سد میکند.
_دنبال کار میگردی و یه پیشنهاد شغلی خوب برات دارم
سعی میکنم از جای خالی کنارش رد شوم.
_من استخدام شدم، دیگه دنبال کار نیستم
یک دستش در جیب شلوار جین خوشدوخت زغالیاش است و همان راهِ کوچک را هم سد میکند و میگوید:
_شرط عقل اینه که شغل بهتر و درآمد بیشتر رو انتخاب کنی
با ابروهای گره خورده مستقیم نگاهش میکنم.
_نمیفهمم چرا این مزخرفات رو میگین و همین الان میخوام که برم
قدش از من بلندتر است. قد من ۱۶۸ سانت است و او احتمالا ۱۸۰ باشد. صاف ایستاده و خبری از عضلات بزرگ و باد کرده زیرِ پیراهنش نیست. لاغر ولی خوش هیکل است.
_یک کار راحت و امن، از ساعت ۱۰ صبح تا ۳ ظهر. دو برابر مبلغی که با مدیر این شرکت قرارداد بستی میدم بهت
با کیفم به ساق لخت دستش فشاری میآورم تا رد شود ولی دریغ از ذرهای حرکت.
_برید کنار آقا
_نمیخوای راجع به پیشنهادم بیشتر بدونی؟
دو برابر حقوق تهامی وسوسهانگیز است ولی من او را نمیشناسم و ممکن است مرا درون کار خلافی بکشاند.
_چرا باید پیشنهاد شغلی کسی رو که نمیشناسم و بیشتر شبیه مزاحمه قبول کنم یا حتی بهش فکر کنم؟
یک قدم جلوتر میآید و بوی عطرش مرا احاطه کرده.
قدمی عقب میروم و میگوید:
_من بهت فرصت میدم تا من رو بشناسی
پرروی خودخواه. پوزخندی میزنم و ادامه میدهد:
_به عنوان یه بیزینس من موفق این نصیحت رو بهت میکنم که هرگز موقعیتهای شغلی خوب رو بدون فکر پس نزن. ممکنه دیگه این شانس رو نداشته باشی
مثل خودش با خودخواهی و غرور توی چشمانش نگاه میکنم و من از جاذبهی چشمان آبی رنگم باخبرم.
_جناب بیزینسمنِ موفق، همه چیز برای من پول نیست. شاید بیزینس شما خلاف باشه
۲۴ سالهام و در طول عمرم چنین نگاهی را ندیدهام. گوشهی لبش به خندهی محوی کشیده میشود.
_ممکنه. ولی از تو کار خلاف نمیخوام
آفتابِ سوزان آزارم میدهد و این مرد چه از جان من میخواهد!
شالم را تکانی میدهم، موهای نمناکم به گردنم چسبیده و نگاه او سلول به سلولِ مرا میکاود.
_اگه نزارید رد بشم و برم داد میزنم که مزاحمم شدید
اهمیتی به حرفم نمیدهد.
_بیا توی یه کافه بشینیم و من مجابت کنم
بلند داد میزنم
_یکی پلیس خبر کنه
چشمانش درشتتر میشود، انتظار چنین چیزی را نداشته. دو سه نفری نگاهمان میکنند و مردی میانسال میپرسد:
_چیزی شده خانم؟
هنوز مقابلم ایستاده و زمزمه میکنم
_برو کنار
بدون واکنشی چند ثانیه نگاهم میکند و سمت ماشینش میرود. با تکان سر از مرد میانسال تشکر میکنم و او را میبینم که ویراژی میدهد و میرود.
**
روزهای تابستان طولانیست و هنوز خورشید غروب نکرده که به خانه میرسم. خانهی کوچکی در طبقهی آخر یک آپارتمان پنج طبقه دارم. خیلی کوچک، اما مأمن است. یک اتاق خواب، یک سالن کوچک و آشپزخانهای مستطیل شکل و باریک. بوی غذاهایی که هر روز با ذوق برای خودم میپزم این مکان کوچک را زندگی میبخشد. به نظرم خانه مهمترین فاکتور آرامش و امنیت انسان است. شاید برای منی که از نوزادی تا ۱۸ سالگی در پرورشگاه بزرگ شدهام این حس قویتر است.
به دکوراسیون سفید و صورتی خانه نقلیام نگاه میکنم و دوستش دارم. روح من قطعا صورتی است. مبلهای راحتی صورتی، پردههای سادهی سفید، فرش سفید و صورتی، سه تابلوی کوچک صورتی با قابهای سفید، شمعها و یک درختچهی شکوفه تزئینات خانهی من است. درسا میگوید شبیه خانهی باربیست و آرزو دارد مثل من در چنین خانهای مستقل باشد ولی خانوادهاش اجازه نمیدهند.
شب مقابل تلویزیون نشسته و با لذت لازانیا میخورم. به شغل جدیدم و فردا فکر میکنم ولی یک مگسِ مزاحم مدام لابهلای فکرهایم وزوز میکند. گویی نشسته روی مبل روبهرویم، با آن نگاه عمیقش خیره به من است و صدای گیرایش را میشنوم که میگوید:
_لیلا…
زهرماری حوالهاش کرده و صدای تلویزیون را زیاد میکنم.
در خانهای که هیچکس نیست جز خودم، افکارِ درون سرم انگار جان میگیرند و جسم میشوند. سالهاست به این اوهام عادت کردهام. به حضور هاله مانندِ زن خوشرویی که در مترو نیم ساعتی حرف زده بودیم، ایستاده در آشپزخانهام. به حضور پسربچه گلفروشی که گلی از او خریدم و او گل دیگری را لای موهایم فرو کرده و فرار کرده بود، نشسته روی کانتر آشپزخانهام. این تنهایی و سکوتِ خانه باعث میشود به هر کسی که فکر میکنم جان بگیرد و انگار در خانه است. این کارِ ذهنم شاید نوعی خلقِ حضور است، خلقِ حضورِ کسی کنارم برای رهایی از تک و تنها بودن.
مثل ذهن بچههایی که دوست خیالی خلق میکنند.
از ۶ سال پیش که از پرورشگاه خارج شده و قدم به دنیای مستقل خودم گذاشتهام روال اینگونه است. قبلا زندگی شلوغی داشتم در سالنها و اتاقهای پرورشگاه و خانم علوی.
حضور خانم علوی در خانهام همیشه پر رنگ است چون زیاد به او فکر میکنم. مثل دختری که در خانهی شوهر هنگام پخت و پز به مادرش میاندیشد.
و امشب مهمان ناخوانده و روی مخی دارم که میدانم حضورش در ذهنم و خانهام مثل بقیهی آدمهایی که فقط یکبار میبینم کوتاه است و خواهد رفت.
شمارهی درسا را میگیرم، باید از او برای سفارشی که به عمویش کرده تشکر کنم. در پایان قضیهی آن روباه را هم برایش تعریف میکنم.
_وای لیلو… خوب کردی داد زدی. مثل عروسک خوشگلی؛ شاید میخواسته تو رو بفروشه به عربها
میخندم به حرفش. اینروزها فروخته شدن دخترهای ایرانی به شیخهای عرب کابوس بعضی دخترهای ساده است.
_حالا شیخ عرب نه درسا، ولی خیلی چیزای دیگه هم هست که اگه محتاط نباشی یهو میبینی واردت کردن توی دم و دستگاه خلاف
صدای گریه و ترس درمیآورد و میگوید
_وای خدا مثلا پورن
بلند میخندم به افکارش و میگویم:
_تا ماجرا رو خطریتر نکردی قطع کنم
درسا دوست دوران دانشگاهم است و جزو معدود کسانیست که پرورشگاهی بودن من اهمیتی برایشان ندارد. از او و خانوادهاش چیزی جز مهربانی ندیدهام. نه دلسوزی بیجا، نه قضاوتهای نابجا.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 75
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی فقط اگه میشه یکم پارتا رو طولانی تر کن
قشنگ بود ممنون و خسته نباشید مهرناز بانو
رمان خوبیه لطفاً زود به زود پارت بذار …