♥️به نام خداوندی که از رگ گردن به ما نزدیکتر است♥️
۱۰.۱
با اورژانس استاد رستمی را راهی بیمارستان کردن .
به فاطمه ونفس مسیج فرستادم .
که خودشان به خانه بروند ومشکلی برایمان پیش آمده .
آتناز ونفس را سوار ماشین کردم .
وراهی بیمارستان شدیم .
وارد محوطه بیمارستان شدیم .
سریع با بچه ها به داخل رفتیم .
دخترا ها زو روی صندلی ها انتظار نشاندم .
وخودم به سمت پذیرش رفتم .
رو کردم شمت پرستار وگفتم:
+-سلام ….خسته نباشید …..بیمار ما رو آوردن اینجا کدوم بخشه ؟!…..
پرستار با ناز گفت :
-خواهش میکنم …. اسم بیمارتون ؟!…..
با استرس ولکنت گفتم :
+-اِ اِ ….امیر … ر..رستمی !
پرستار اینبار شدایش را ناز کرد وگفت:
-چکارشون هستید شما؟!…..از بستگانید…..یا نکنه دوست دختر ایشون هستید ؟!….
عصبی شدم این دختر حد خودش را نمی دانست .
محکم دستم را روی میز پذیرش زدم وبا لحن محکم وجدی گفتم :
+-خانمممم ….. لطفا درست صحبت کنید …حد خودتون رو بدونید ….. از بستگان ایشون هستم …. حالا خیالتون راحت شد؟!…
شماره اتاق ….
پرستار با ترس گفت :
شوک بهشون وارد شده …..بخش مراقبت های ویژه هستن ….وملاقات ممنوع هست …..
ممنونی گفتم .
۹.۲
ممنونی گفتم .
برگشتم سمت دخترها.
نسترن مثل ابر بهار اشک میریخت.
دلم برای حالش سوخت .
طفلی! میدانم چقدر مریض شدن اعضای خانواده دشوار است .
مخصوصا اگر او پدر خانواده باشد .
نسترن را درآغوشم گرفتم .
وبا دست کمرش را نوازش میکردم .
کنار گوشش آرام زمزمه کردم :
+-عزیز دلم آروم باش…. گریه نکن !…
انشالله هرچه زودتر خوب میشه … گفتن یه شوک بوده که خدارشکر به خیر گذشته ….
راستی نسترنی … استاد همیشه اینجور مریض میشه ؟!…
نسترن در حالی که با دستمال های کاغذی های فانتزی صورتش را تمیز میکرد با صدای بغض دار گفت :
-نه … گاهی اوقات اینجور میشه… شاید سالی یکبار یا اصلا دوسالی یکبار…. وقتی یک موضوع ناراحتش میکنه اینجور میشه….
ودوباره شروع کرد به گریه کردن .
چیزی نگفتم ونسترن را بیشتر در آغوشم گرفتم .
از دور زنی را دیدم .
زن خیلی زیبا وخوش استایلی بود .
با گریه به سمت ما می آمد .
نسترن با دیدن زن گریه اش چند برابر شد .
فکر میکنم آن زن زیبا مادر نسترن است .
نسترن خودش را درآغوش زن انداخت وهر دو های های شروع کردن به گریه کردن .
آتناز آرام با سر اشاره کرد که دگر برویم .
سرم را تکان دادم .
نسترن را صدا زدم .
سرش را از روی شانه های مادرش بلند کرد .
دستی برایش تکان دادم .
وهمراه آتناز از بیمارستان خارج شدیم .
اگر وقت دیگر بود ونسترن اینجور رفتار کرده یود واقعا ناراحت میشدم .
ولی الان حال خودش را هم نداشت .
چه برسد به خداحافظی به من .
سوار بر ماشین شدیم.
وبه سمت خانه راه افتادم .
در طول مسیر هیچ صحبتی میانمان رد وبدل نشد .
راه یک ساعته را .
در نیم ساعت طی کردم .
اگر از خستگی نبود .
هیچ وقت همچین کاری را نمیکردم .
به خانه رسیدیم .
در را با ریموت باز کردم .
وماشین را در پارکینگ پارک کردم .
آتناز در خانه را با کلید باز کرد .
کفش هایم را وردی در در آوردم .
آن را در جاه کفشی گذاشتم وبه نشیمن رفتم .
دخترا روی کاناپه نشسته بودند.
۹.۳
دختر ها روی کاناپه نشسته بودند.
ومشغول خوردن پیتزا بودند .
از امشب باید برنامه ای میریختیم .
که هرشب یکی غذا را آماده کند .
روی کاناپه .
کنار فاطمه نشستم .
مقعنه ام را از سرم در آوردم .
و روی کوله ام گذاشتم .
فاطمه پیتزا ونوشیذنی خنک گلوری را جلویم گذاشت .
نوشیدنی را برداشتم .
نفس درحالی که تکه ای از پیتزایش را گاز میزد .
گفت :
-انگار ….که حال استادتون خوب نیست…. الان حالش چطوره ؟!
در نوشیدنی خنک را باز کردم .
جرعه ای از آن را خوردم .
دل وجگرم از سرمای ایش حال آمد .
رو کردم سمت نفس وگفتم :
+- والا مسئول پذیرش گفت :مراقبت های ویژه است …… ودخترش هم که امروز باهاش آشنا شدیم …گفت انگار که همیشه اینجور میشه…
انشاللّه که زودتر خوب شه …..
دخترها انشاللّه ای گفتن .
وهرکس مشغول خوردن نهارش شد.
دلم روی غذا نمی رفت نصفی از پیتزا هم را رها کردم .
رو کردم سمت بچه ها وگفتم :
+-دستتون درد نکنه… من میرم استراحت کنم….. خسته هستم….لطفا اگه میشه منو بیدار نکنید….
دخترها باشه ای گفتن.
به داخل اتاقم رفتم .
یک دست لباس راحتی ام را برداشتم .
وبعداز عوض کردن آن به تخت خوابم رفتم .
همین که سرم را روی بالشت گذاشتم .
از خستگی زیاد به عالم بی خبری رفتم .
با صدای موبایلم. خواب آلود موبایلم را از روی کنسول کنار تخت برداشتم .
دکمه ی اتصال رو زدم.
وتماس را برقرار کردم.
با صدای که از خواب آلودگی گرفته شده بود گفتم :
+-الو!…..
با صدای خندیدن گفتم :
+-الو………… مگه مزاحم هستی که جواب نمیدی…………
با صدای دخترونه ای که صحبت کرد حواسم جمع شد:
-منم نسترن ………خوبی خانم خوشگله؟!………انگار بد موقع مزاحم شدم……
روی تخت نیم خیز شدم وگفتم :
+-نه عزیزم………ببخشید اگه بد صحبت کردم ……بخاطر خستگی زیاد خواب بودم …..
خندید.
۹.۴
خندید.
وگفت :
-نه جانم …. میخواستم بابت امروز ازت تشکر کنم … حالم خوب نبود نتونستم از تو آتناز تشکر کنم……
خندیدم گفتم
+-اوه اوه …. نسترن عزیزم …. این چه حرفیه وظیفه ام هست….. حال استاد چطوره ؟!………بهتر؟!..
در جوابم گفت :
-اره عزیزم …. حالش بهتره یک ساعته دیگه به بخش منتقل میشه….
+-انشالله … که زودتر خوب شن ….
ممنونی گفت .
باهام صحبت کردیم .
وبعداز اون تماس را به پایان رساندم .
به سمت حمام را افتادم .
دوش مختصری گرفتم.
وبعداز پوشیدن لباس هایم به جمع دخترها پیوستم .
دخترها درحال صحبت از اولین روز کلاس هایشان بود.
روی یک کاناپه تک نفره نشستم .
وخطاب به بچه ها گفتم :
+- دخترا …. از امشب هرکس به نوبت غذا دریت میکنه ………وهیچ کس اجازه غذا از بیرون گرفتن نداره ………
فاطمه بلند شد وگفت
-شام امشب با من ………املت درست میکنم ….
باشه ای گفتیم وبا دخترا مشغول صحبت شدیم .
۱۰.۵
باشه ای گفتیم وبا دخترا مشغول صحبت شدیم .
بعداز چند دقیقه فاطمه صدایمان کرد وهمگی برای صرف شام به آشپزخانه رفتیم .
بعداز اینکه شام را خوردیم سفره را جمع کردیم وبا کمک هم ظرف هارا شستیم .
وهر کدام دوباره به نشیمن رفتیم .
در حال صحبت بودیم که فاطمه شروع کر به جیغ زدن .
-بچه هااا …. ساعت دو هست …. وایییی بریم بخوابیم ….
حوصله جیغ جیغ های دخترها رو نداشتم .
پس به یک شب بخیر اکتفاه کردم .
وبه اتاقم رفتم .
همان موقع موبایلم روی کنسول خاموش وروشن شد .
موبایلم را برداشتم .
با دیدن مسیج که اومده بود در صفحه هم رفتم
-سلام …. بیداری ؟!
باهم صحبت کنیم …!
بله ای نوشتم ودکمه فرستادن رو زدم .
که به ثانیه نکشید موبایلم روشن شد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فدات دلارامییییییی. 🙂
خیلی خوب بود دمت گرم
رمانتون قشنگه .
🌹🌹
روند پارت گذاری چطور هست ؟؟؟
سلامم S.sجان ممنونم از اینکه رمان منو میخونی اگه ایردای چیزی داشت بهم بگو خوشحال میشم 🙂
روند پارتگذاری هم اگه پارت داشته باشم هر روز یا اگر هم نباشه سه روز یا چهار روز یکبار 🙂
ای جان انگار هر روز پارت برامون درای 😍😎😎
ای خدااا چرااا من رمانت رو اینقدر دوست دارم 😜😜
اصلا هرچقدر که میخونم سیرنمیشم ازش😝😝😝
موفق باشی نسترن جان 😘😘
مرسییییی نازی جان واقعا خوشحال میشم که رمانم رو میخونی ورمانم رو انتخاب کردی 🙂
فدات بشم من اگه ایردای چیزی داشت بهم بگو خوشحال میشم عزیزم 🙂