***

 

خورشید کاملاً غروب کرده و دامن شب روی سر شهر پهن شده بود .

 

پیاده روی عریض و سنگفرش شده مقابل باغ بهشت پر از رفت و آمد رهگذران بود … و بساطِ فروشِ هنرمندان باعث شده بود محیط رنگی رنگی شود .

 

بعد از مدت ها وقت کرده سراغ بساط رزینم رفته بودم … مثل بقیه ی دستفروش ها کنار پیاده رو نشسته و دستبندها و گوشواره های دست سازم را برای فروش گذاشته بودم .

 

کمی دورتر از من دختری جوان بوم های نقاشی کوچکش را می فروخت … و دورتر از او، کسی بساط نقاشی روی سی دی داشت . گروهی نوازنده ی خیابانی هم مشغول نواختن قطعه ای محلی بودند .

 

خوشا فصلی که دور از غم

همه که شونه وا شونه

دست وا دست

سایه وا سایه

شا رفته خانه وا خانه

 

کف دست هایم را روی زانوهایم گذاشته بودم و با ریتم موسیقی بدنم را تکان می دادم .

 

بدو پیشم بدو پیشم

بدو ای نوشم و نیشم

بدو ای آخرین عشقم

دوا دار دل ریشم

 

بعد از مدت ها احساس خوبی داشتم … نوعی خوشی و سبکبالی ! فارغ از تمامِ دغدغه هایم … تمام بغض ها و ترس هایم ! … نسیمِ خنک به صورتم می خورد و موهایم را نوازش می کرد .

 

نگاه پر محبتی به آثار هنری ام که درون یک چمدانِ قهوه ای و طرح قدیمی چیده بودم ، انداختم .

 

بعد از چند وقت فرصت کرده بودم سراغشان بیایم ؟ چقدر بی وفا بودم ! … با این حال این گوشواره های رزینِ رنگارنگ و ست های سوزن دوزی شده دوباره به من حس شوق و زندگی انتقال داده بود .

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_596

 

 

حتی چند تایی از گوشواره ها و دستبندهایم را به توریست ها و مسافرها فروخته بودم و بعد از مدت ها درآمدی برای خودم داشتم .

 

– وای اینا چه قشنگن !

 

با صدای پر از ذوق و شوق دختر بچه ای که پای بساطم ایستاده بود … لبخند زدم .

 

– چشمات قشنگ می بینه، خوشگلم !

 

دختر بچه خم شد تا به گوشواره های داخل چمدان دست بزند . مادرش به او تذکر داد :

 

– دست نزن مامان جان !

 

با لحنی صمیمی گفتم :

 

– عیبی نداره ، بذارید راحت باشه !

 

و یک جفت گوشواره ی رزین، طرح گل بابونه به سمتش گرفتم و گفتم :

 

– ببین اینا رو ! … خوشت میاد ؟!

 

دختر بچه با تردید پرسید :

 

– من اگه از اینا بندازم توی گوشام … عین شما خوشگل میشم ؟!

 

– مطمئنم از من خوشگل تر میشی ! آخه موهات بلنده !

 

دستی به موهای بلند و باز دخترک کشیدم . مادرش با لحن یخی تذکر داد :

 

– النا جان شما به بدلیجات حساسیت داری !

 

خیلی سخت جلوی خودم را گرفتم تا چپ چپی نگاهش نکنم . این زن لابد از آنهایی بود که تصور می کرد هر فروشنده ی خوش برخوردی دنبال این است تا اجناسش را به او غالب کند !

 

به دختر بچه که دمق شده بود، مجدد لبخند زدم و گفتم :

 

– ای وای النا حساسیت داری ؟ … عب نداره ! من یه هدیه برات دارم که مطمئنم خوشت میاد !

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_597

 

 

از بین وسایلم یک دستبندِ باریکِ سوزن دوزی شده که رنگ های شاد داشت، در آوردم و به او نشان دادم . دخترک از شادی هورایی کشید … و مادرش باز گفت :

 

– النا جان پول نقد همراهم نیست ! خانم هم کارت خوان ندارن گویا !

 

همانطور که بند نخیِ دستبند را دور مچِ ظریف النا گره می زدم، با بی اعتنایی گفتم :

 

– گفتم که … این هدیه است ! … به شرط اینکه النا هم به من یه عکس خوشگل هدیه بده !

 

النا با صمیمیتی کودکانه روی زانوی هم نشست و گونه ام را بوسید . آن وقت مادرش هم تازه یخش آب شده بود … گفت :

 

– خیلی کاراتون شیک و قشنگه !

 

همانطور دست های النا دور گردنم حلقه خورده بود و صورتش را چسبانده بود به صورتم … موبایلم را در آوردم و یک سلفی از خودمان گرفتم . از بعد از ظهر با چند نفر از مشتری ها عکس گرفته بودم . می خواستم ریلز کوتاهی درست کنم و در پیجم به اشتراک بگذارم .

 

بعد از سلفی بوسه ای از گونه ی النا گرفتم و موبایلم را از مقابل صورتم پایین اوردم … که با دیدن تصویرِ مقابلم یخ بستم !

 

درست آن طرف پیاده رو … زیر درختهای سپیدار بلند … عماد شاهید روی نیمکت چوبی نشسته بود … .

 

پای راستش را روی پای چپش انداخته بود … کف دست راستش روی سطح نیمکت … به من نگاه می کرد … .

 

حتی از آن فاصله ای که داشتیم، برقی که در تیرگیِ چشم هایش می رقصید را می دیدم !

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_598

 

انگشتانم لرزید … نفسم گیر کرد زیر جناق سینه ام ! احساسی در من سقوط کرد …

 

عماد لبخند زد … و من بیشتر و بیشتر سقوط کردم !

 

دیگر متوجه اطرافم نبودم . النا را که هنوز روی زانویم نشسته بود، تقریباً به زور پس زدم … و موبایلم را کنار گذاشتم .

 

احساسی باعث شده بود راه نفسم مسدود شود . عماد شاهید باز سراغ من آمده بود … و زمین زیر پایم را سست و ناامن می دیدم !

 

این سایه کِی قرار بود از سرم برداشته شود ؟!

 

مستقیماً به عماد نگاه نمی کردم ‌… شاید بهتر بود خودم را به کوری می زدم ! اما متوجه بودم که او کاملاً حواسش به من است . آنقدر صبر کرد تا النا و مادرش خداحافظی کردند و رفتند … آن وقت از روی نیمکت برخاست و صاف به طرف من آمد .

 

گوشتِ تنم شروع کرده بود به گزش . انگشتانم بی اختیار دنبال شالم گشت تا روی موهایم بکشم … .

 

مقابلم ایستاد .

 

– خانم … ببخشید شما از کره ی ماه اومدین ؟! … آخه اینهمه قشنگ بودنت طبیعی نیست ! یه جورایی فضایی می زنی !

 

انگشتانم پارچه ی نخیِ شال را به چنگ گرفت . نگاهم لحظه ای روی کفش های اسنیکرز کفه سفیدش ثابت ماند … سعی کردم نفس عمیقی بکشم .

 

– آقای شاهید !

 

صدایم ارتعاش خفیفی داشت که امیدوار بودم از گوش او پنهان بماند . گفت :

 

– خانمِ سلطانی جاویدِ نازنین !

 

صدایش مشتاق و سر کیف بود … و سپس کاری کرد که اصلاً از او انتظار نداشتم !

 

درست مقابل من … چهار زانو کف زمین نشست ! با حالتی گرم و صمیمی … انگار دوستِ دیرین من بود !

 

 

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_599

 

سرم را عقب کشیدم و به حالتی تدافعی نگاهش کردم . نمی دانستم چرا … اما اصلاً انتظارش را نداشتم .

 

اما انگار آن شب تغییر کرده بود !

 

– شما اینجا چیکار می کنید ؟

 

کاملاً عادی پاسخم را داد :

 

– همون کاری که بقیه می کنن ! خیابون رو خریدی مگه خانم ؟!

 

لبخندی تصنعی و حرصی زدم … حرف حساب، جواب نداشت !

 

– کاملاً درسته ! من که باید برگردم خونه … به شما خوش بگذره !

 

قصد کردم از جا برخیزم … اما او دستش را مقابل من تکان داد !

 

– بشین ! بشین !

 

دستم که برای بستنِ در چمدانم دراز شده بود را عقب کشیدم … عماد ادامه داد :

 

– تازه سر شبه ! حیفت نمیاد ؟ … هوا اینقدر خوب ! منظره عالی و چشم نواز !

 

و به من نگاه از بالا به پایینی انداخت !

 

دستم باز به لبه ی شالم رفت … و توجه عماد جلبِ دست سازه های من شد .

 

او به گوشواره ها و دستبندها با دقت نگاه می کرد … و من بی اختیار نگاهی به سر تا پای او انداختم .

 

شلوار جین تیره و تیشرت سفید یقه گردی به تن داشت و پیراهنِ سورمه ای که روی تیشرت پوشیده بود … .

 

حس می کردم حتی ظاهرش تغییر کرده بود آن شب !

 

 

 

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_600

 

یک گوشواره برداشت … طرح نیم دایره سوزن دوزی شده با رنگ های پرتقالی و سبز بود . لنگه ی گوشواره را میان دو انگشت مقابل صورتش گرفت و با دقت به جزئیاتش نگاه کرد .

 

انگشتانم بی اختیار روی زانوهایم ضرب گرفت .

 

– امیدوارم چیزی که دنبالش می گردین رو توی اون گوشواره پیدا کنید !

 

– من به جزئیات خیلی علاقمندم ! در مورد هر چیزی !

 

آن گوشواره را به چمدان برگرداند و یکی دیگر برداشت . این یکی رزین بود و طرح گل کانولای شیری رنگی داشت .

 

– ولی مطمئنم جزئیاتی که دنبالش هستید رو اینجا پیدا نمی کنید !

 

روی میخ نشسته بودم انگار ! می خواستم از جا بپرم و از آنجا فرار کنم !

 

– چطور ؟!

 

به گوشواره ی در دستش اشاره کردم .

 

– اونی که دستتون گرفتید، الماس نیست ! فقط یه تیکه پلاستیک بی ارزشه !

 

کاملاً جدی و دقیق پاسخ داد :

 

– امکان نداره کسی این رو با الماس اشتباه بگیره ! قطعاً نیست ! اگر هم باشه به خاطر رنگ کدرش قیمتی نیست !

 

باز نگاهش را به من تاباند و ادامه داد :

 

– من تازگی ها به الماس آبی علاقمند شدم ! هر چند ممکنه برام بدبیاری بیاره ! …

 

لنگه ی گوشواره را جلو آورد و کنار گوش من گرفت … و با نگاهی جدی و ارزیابانه مشغول برانداز کردنم شد .

 

– تو چیزی در مورد الماس آبی امید می دونی ؟!

 

 

 

❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_601

 

دستش را تند پس زدم و گفتم :

 

– نه ! … راستش من دیرم شده ! بابام یه خرده روی ساعتا حساسه …

 

بر خلاف حرکات هیستریکم … لحنم هنوز کنترل شده بود ! به هیچ عنوان نمی خواستم با او دعوا راه بیاندازم … دیگر تاب تحمل دلهره ی بعد از آنش را نداشتم !

 

– الماس امید اولین الماس آبیه که توی هندوستان کشف شد ! اندازه ی اولیه اش صد و دوازده قیراط بوده که حقیقتاً حیرت انگیزه … رنگ آبی ملایمش هم بسیار منحصر به فرد و کمیابه ! …

 

بی خیال کند و کاو میان دستسازه های من شد … آرنج هایش را روی پاهایش گذاشت و کمی به طرف من خم شد . با لحنی که انگار می خواست راز مهمی با من در میان بگذارد … ادامه داد :

 

– معروفه که این الماس نفرین شده است … هر کی مالکش شده یه بلایی سرش اومده !

 

بی اختیار خندیدم … مثل خودش روی ران هایم خم شدم به جلو و به طعنه گفتم :

 

– پس باید روی علاقه تون به الماس های آبی تجدید نظر کنید ! ممکنه گرفتار نفرینش بشید !

 

– اما من دنبال اون الماس نفرین شده نیستم ! دنبال خواهرِ دو قلوش می گردم !

 

– خواهر !

 

– اینکه الماس امید اولین بار کجا بوده هنوز اختلاف نظر هست . بعضی ها میگن از چشم مجسمه ی خدا توی یکی از معابد هندوستان جدا شده ‌! … اگر این نظریه درست باشه قطعاً باید این الماس یک جفت هم داشته باشه … که هنوز پیدا نشده ! … البته فکر می کنم که من تصادفاً پیداش کردم !

 

و چشمکی زد و پشتبند آن … لبخندی روانه ام کرد .

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_602

 

 

کاملاً متوجه بودم که داشت از چه چیزی حرف می زد … بر افروخته پاسخ دادم :

 

– از کجا می دونید … اون یکی الماس هم نفرین شده نیست ؟! …

 

شانه ای بالا انداخت :

 

– نمی دونم ! باید امتحان کرد !

 

– شاید عواقبش خیلی سنگین باشه ! بهر صورت احتیاط شرط عقله !

 

آهسته خندید و گفت :

 

– عقل کجا بود ؟ … بعضی چیزا اینقدر قشنگن که آدمو مدهوش می کنن !

 

پشت پلکی برایش نازک کردم … گفتم :

 

– خدا همه ی مدهوشا رو سر عقل بیاره !

 

نرمشی بی نظیر در نگاهش پدید آمد … و من ناگهان به سرفه افتادم ! داشتم چه غلطی می کردم ؟ باورم نمی شد ! شهاب در خانه افتاده بود … با دنده های ترک خورده و کف دست مجروحش ! … و من آنجا نشسته بودم و به لاسِ علمی فرهنگی هنریِ عماد گوش می کردم ؟

 

صورتم تا بناگوش داغ شد . حس تلخ عذاب وجدان در کامم پیچید … از شدت ناراحتی گلویم گرفت ! دیگر صبر نکردم و در چمدانم را بهم کوبیدم . این بار با لحن فوق العاده رسمی و سردی گفتم :

 

– البته … داشتم می گفتم ! پدرم روی ساعتا حساسه ! خودمم همینطور !

 

خیلی جلوی خودم را گرفته بودم که به طرفش چشم غرّه نروم . قفل چمدان را بستم و از جا برخاستم . او هم پشت سرم از روی زمین بلند شد و خاک شلوارش را تکاند :

 

– چه بی مقدمه یاد ساعتا افتادی ! اما مهم نیست … من در خدمتم ، بفرمایید برسونمتون !

 

پشت سرم ایستاده بود … گفتم :

 

– نه ! متشکرم

 

لبم را کشیدم بین دندان هایم . خیلی سخت جلوی خودم را گرفته بودم تا چیپ بازی در نیاورم و نگویم برو در خدمت عمه ات باش !

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_603

 

راه افتادم به سمت خیابان . هنوز لبم را بین دندان هایم گاز گاز می کردم . خاک بر سر من ! شهاب نازنینم داشت درد می کشید … و آن وقت من مثل یک ابلهِ تیتاب خورده نیشم را برای حرف های عماد شل کرده بودم !

 

یک بند خودم را سرزنش می کردم . متوجه بودم که پشت سرم می آمد .

 

– کجا میری ؟ …الماسِ آبیم ! آیدا جان ! … صبر کن حرف بزنیم !

 

کنار جدول خیابان ایستادم و با شدت چرخیدم به طرفش :

 

– چه حرفی ؟ مگه ما خداحافظی نکرده بودیم ؟!

 

– نه ! کِی ؟!

 

کاملاً خودش را به آن راه زده بود . نفس تندی کشیدم . او ادامه داد :

 

– بیا برسونمت … سر راه …

 

پریدم وسط حرفش … با لبخندی کاملاً مصنوعی و حرص زده :

 

– خیلی ممنون ! اما خداوند اسنپ رو آفرید تا مزاحم دیگران نشیم ! شب خوش !

 

می خواست چیزی بگوید، اما صدای زنگ موبایلش که بلند شد … برای ثانیه ای حواسش را پرت کرد . من هم دیگر تامل نکردم … پریدم آن طرف جدول و در مسیر خیابان شروع به قدم زدن کردم . کمی که از عماد دور می شدم … می توانستم اسنپ بگیرم .

 

اما هنوز زیاد دور نشده بودم … که صدای گاز وحشتناک موتوری خیابان را برداشت … و قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی افتاده، کسی موبایلم را از بین انگشتانم قاپید .

 

جیغ بلندی که کشیدم دست خودم نبود … و متعاقب با آن صدای فریاد عماد :

 

– مراقب باش !

 

اما دیر گفته بود … موبایلم را قاپیده بودند و داشتند با سرعت می رفتند !

 

هنوز در شوک بودم … بدنم عین بید می لرزید . حس می کردم هر آن ممکن است زانوهایم خم شوند … که عماد خودش را به من رساند و دست هایش را روی شانه هایم گذاشت .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_604

 

– خوبی ؟

 

صدایش را سخت می شنیدم . گوش هایم سوت می کشید و رعشه ای در تنم افتاده بود که مهار شدنی نبود . نفس های عمیق و پی در پی کشیدم .

 

– خوبم ! خوبم !

 

کمی چرخیدم به طرف او و نگاهش کردم … نگاه تند و تیز عماد به انتهای خیابان بود … جایی که آن موتور سیکلت از ما دور شد و از چشممان محو شد .

 

– گوشیمو زدن !

 

عماد با مکث پاسخ داد :

 

– فدای سرت !

 

نزدیک بود گریه ام بگیرد . تا یکی دو ساعت دیگر وقتی از شوک خارج می شدم، حتماً به گریه می افتادم ! او می توانست بگوید فدای سرم ، ولی من نه ! موبایل عزیزم را از دست داده بودم که لااقل ده میلیون ضرر مالی بود … و آن همه عکس و اطلاعات شخصی که به فنا رفت ! با لحن تلخی حرفش را تایید کرد :

 

– آره، فدای سرم !

 

و خودم را کاملاً کنار کشیدم و از بین دست هایش خارج شدم . عماد بلاخره بی خیالِ انتهای خیابان شد و نگاهش را به سمت من برگرداند .

 

– رنگت پریده !

 

بدون اینکه جوابش را بدهم، موهای ریخته جلوی چشم هایم را پس زدم . باز پرسیدم :

 

– دستت آسیب ندید ؟ … کاملاً خوبی ؟!

 

داشت کلافه ام می کرد !

 

– خوبم ! گفتم خوبم ! باید برم خونه !

 

نگاهی به سر تا پایم انداخت . انگار می خواست مطمئن شود که راست می گویم … بعد خم شد و چمدانم را که روی زمین افتاده بود، برداشت .

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_605

 

– برسونمت !

 

بزاق دهانم را قورت دادم . سعی کردم مخالفت کنم :

 

– ممنون، من …

 

اما وسط حرفم پرید :

 

– نپرسیدم ازت ! فقط گفتم ! …

 

لحنش یکدفعه جدی و سخت شد … و من جانی در تنم نداشتم که با تعارفات مسخره آن لحظات را بدتر کنم . با حرکت سر به جلو اشاره کرد :

 

– ماشین من دو سه متر جلوتر پارکه … راه بیفت !

 

بدون اینکه حرفی بزنم، راه افتادم … او با یک قدم فاصله، پشت سرم من را همراهی می کرد . بلاخره به ماشینش رسیدیم . یک خودروی غول پیکرِ مشکی رنگ که جایگزین ماشین قبلی اش شده بود و من حتی اسمش را نمی دانستم . با خودم فکر کردم لابد این به خاطر شاهکار شهاب بود ! درگیری اش با عماد و شکستنِ شیشه ی ماشینش … به او یک خودروی بهتر و به ما کوهی از درد و رنج و نگرانی داده بود !

 

اما آنقدر حالم بد بود که نمی توانستم به این چیزها بپردازم . عماد خودش در را برایم باز کرد و من سوار شدم . بعد چمدانم را روی صندلی عقب گذاشت و سپس پشت رل نشست . چند ثانیه ای مکث کرد تا با موبایلش پیامی بفرستد … و بعد بلاخره راه افتاد .

 

دست هایم را درهم گره زده بودم و از شیشه به خیابان نگاه می کردم . ساعت تقریباً نه شب بود و اوجِ فعالیت و رفت و آمد مردم ! سکوت داخل ماشین را دوست داشتم … خیلی بهتر از ابراز نگرانی ها و دلداری های بی مفهوم بود ! با خودم فکر می کردم تقصیر خودم شد … نباید موبایلم را آنطور در دسترس قاپ زنها قرار می دادم ! بی عقلی کرده بودم !

 

پوست لبم را می جویدم و مشغول سرزنش کردن خودم بودم … که بلاخره عماد چیزی گفت .

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_606

 

– حالا مدل گوشیت چی بود ؟!

 

با صدایش … از عالم افکارم به سختی خارج شدم و به طرفش چرخیدم . پشت چراغ قرمز توقف کرده بودیم . دست های عماد هنوز روی فرمان بود و انگشتانش روی چرمِ سیاه دور فرمان ضرب گرفته بود .

 

– ای پنجاه و یک !

 

هوومی گفت … و من ادامه دادم :

 

– برای چی می پرسی ؟!

 

– فکر کردم شاید بشه پیداش کرد !

 

آهی کشیدم و ناامیدانه گفتم :

 

– نمیشه ! یکی از دوستای من چند ماه قبل تبلتش رو دزدیدن … رفت شکایت کرد ! حتی پیگیری نکردن !

 

سری تکان داد و چون چراغ سبز شده بود، دوباره به راه افتاد .

 

– این دفعه پیگیری میشه !

 

لب هایم را روی هم فشردم . مطمئناً در حالت عادی پیگیری نمی شد … مگر اینکه این مرد یکی از آن سوپرایزهای عجیب و غریبش را از آستینِ جادوگری اش در می آورد و رو می کرد ! یادم نرفته بود که آن شب نحس چطور من و شهاب را از کلانتری نجات داد ! او دوست های زیادی بین پلیس ها داشت … و انگار شریکِ دزدها هم بود !

 

– اگه بشه که خیلی خوبه ! … ولی اگر نشد هم مهم نیست !

 

شانه ای بالا انداختم . وسوسه ی پیدا کردن موبایلم واقعاً قوی بود … اما نمی خواستم دوباره زیر دِین این آدم بروم .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 58

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غرور پیچیده

  خلاصه رمان :             رمو فالکون درست نشدنیه! به عنوان کاپوی کامورا، بی رحمانه به قلمروش حکومت می کنه، قلمرویی که شیکاگو بهش حمله کرد و حالا رمو میخواد انتقام بگیره. عروسی مقدسه و دزدیدن عروس توهین به مقدساته. سرافینا خواهرزاده ی رئیس اوت فیته و سال هاس وعده ازدواجش داده شده، اما سرافینا

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
7 ساعت قبل

خیلی ممنونم

شيوا
شيوا
13 ساعت قبل

خیلی ممنون

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x