***
خورشید کاملاً غروب کرده و دامن شب روی سر شهر پهن شده بود .
پیاده روی عریض و سنگفرش شده مقابل باغ بهشت پر از رفت و آمد رهگذران بود … و بساطِ فروشِ هنرمندان باعث شده بود محیط رنگی رنگی شود .
بعد از مدت ها وقت کرده سراغ بساط رزینم رفته بودم … مثل بقیه ی دستفروش ها کنار پیاده رو نشسته و دستبندها و گوشواره های دست سازم را برای فروش گذاشته بودم .
کمی دورتر از من دختری جوان بوم های نقاشی کوچکش را می فروخت … و دورتر از او، کسی بساط نقاشی روی سی دی داشت . گروهی نوازنده ی خیابانی هم مشغول نواختن قطعه ای محلی بودند .
خوشا فصلی که دور از غم
همه که شونه وا شونه
دست وا دست
سایه وا سایه
شا رفته خانه وا خانه
کف دست هایم را روی زانوهایم گذاشته بودم و با ریتم موسیقی بدنم را تکان می دادم .
بدو پیشم بدو پیشم
بدو ای نوشم و نیشم
بدو ای آخرین عشقم
دوا دار دل ریشم
بعد از مدت ها احساس خوبی داشتم … نوعی خوشی و سبکبالی ! فارغ از تمامِ دغدغه هایم … تمام بغض ها و ترس هایم ! … نسیمِ خنک به صورتم می خورد و موهایم را نوازش می کرد .
نگاه پر محبتی به آثار هنری ام که درون یک چمدانِ قهوه ای و طرح قدیمی چیده بودم ، انداختم .
بعد از چند وقت فرصت کرده بودم سراغشان بیایم ؟ چقدر بی وفا بودم ! … با این حال این گوشواره های رزینِ رنگارنگ و ست های سوزن دوزی شده دوباره به من حس شوق و زندگی انتقال داده بود .
#سال_بد ❄️
#پارت_596
حتی چند تایی از گوشواره ها و دستبندهایم را به توریست ها و مسافرها فروخته بودم و بعد از مدت ها درآمدی برای خودم داشتم .
– وای اینا چه قشنگن !
با صدای پر از ذوق و شوق دختر بچه ای که پای بساطم ایستاده بود … لبخند زدم .
– چشمات قشنگ می بینه، خوشگلم !
دختر بچه خم شد تا به گوشواره های داخل چمدان دست بزند . مادرش به او تذکر داد :
– دست نزن مامان جان !
با لحنی صمیمی گفتم :
– عیبی نداره ، بذارید راحت باشه !
و یک جفت گوشواره ی رزین، طرح گل بابونه به سمتش گرفتم و گفتم :
– ببین اینا رو ! … خوشت میاد ؟!
دختر بچه با تردید پرسید :
– من اگه از اینا بندازم توی گوشام … عین شما خوشگل میشم ؟!
– مطمئنم از من خوشگل تر میشی ! آخه موهات بلنده !
دستی به موهای بلند و باز دخترک کشیدم . مادرش با لحن یخی تذکر داد :
– النا جان شما به بدلیجات حساسیت داری !
خیلی سخت جلوی خودم را گرفتم تا چپ چپی نگاهش نکنم . این زن لابد از آنهایی بود که تصور می کرد هر فروشنده ی خوش برخوردی دنبال این است تا اجناسش را به او غالب کند !
به دختر بچه که دمق شده بود، مجدد لبخند زدم و گفتم :
– ای وای النا حساسیت داری ؟ … عب نداره ! من یه هدیه برات دارم که مطمئنم خوشت میاد !
#سال_بد ❄️
#پارت_597
از بین وسایلم یک دستبندِ باریکِ سوزن دوزی شده که رنگ های شاد داشت، در آوردم و به او نشان دادم . دخترک از شادی هورایی کشید … و مادرش باز گفت :
– النا جان پول نقد همراهم نیست ! خانم هم کارت خوان ندارن گویا !
همانطور که بند نخیِ دستبند را دور مچِ ظریف النا گره می زدم، با بی اعتنایی گفتم :
– گفتم که … این هدیه است ! … به شرط اینکه النا هم به من یه عکس خوشگل هدیه بده !
النا با صمیمیتی کودکانه روی زانوی هم نشست و گونه ام را بوسید . آن وقت مادرش هم تازه یخش آب شده بود … گفت :
– خیلی کاراتون شیک و قشنگه !
همانطور دست های النا دور گردنم حلقه خورده بود و صورتش را چسبانده بود به صورتم … موبایلم را در آوردم و یک سلفی از خودمان گرفتم . از بعد از ظهر با چند نفر از مشتری ها عکس گرفته بودم . می خواستم ریلز کوتاهی درست کنم و در پیجم به اشتراک بگذارم .
بعد از سلفی بوسه ای از گونه ی النا گرفتم و موبایلم را از مقابل صورتم پایین اوردم … که با دیدن تصویرِ مقابلم یخ بستم !
درست آن طرف پیاده رو … زیر درختهای سپیدار بلند … عماد شاهید روی نیمکت چوبی نشسته بود … .
پای راستش را روی پای چپش انداخته بود … کف دست راستش روی سطح نیمکت … به من نگاه می کرد … .
حتی از آن فاصله ای که داشتیم، برقی که در تیرگیِ چشم هایش می رقصید را می دیدم !
#سال_بد ❄️
#پارت_598
انگشتانم لرزید … نفسم گیر کرد زیر جناق سینه ام ! احساسی در من سقوط کرد …
عماد لبخند زد … و من بیشتر و بیشتر سقوط کردم !
دیگر متوجه اطرافم نبودم . النا را که هنوز روی زانویم نشسته بود، تقریباً به زور پس زدم … و موبایلم را کنار گذاشتم .
احساسی باعث شده بود راه نفسم مسدود شود . عماد شاهید باز سراغ من آمده بود … و زمین زیر پایم را سست و ناامن می دیدم !
این سایه کِی قرار بود از سرم برداشته شود ؟!
مستقیماً به عماد نگاه نمی کردم … شاید بهتر بود خودم را به کوری می زدم ! اما متوجه بودم که او کاملاً حواسش به من است . آنقدر صبر کرد تا النا و مادرش خداحافظی کردند و رفتند … آن وقت از روی نیمکت برخاست و صاف به طرف من آمد .
گوشتِ تنم شروع کرده بود به گزش . انگشتانم بی اختیار دنبال شالم گشت تا روی موهایم بکشم … .
مقابلم ایستاد .
– خانم … ببخشید شما از کره ی ماه اومدین ؟! … آخه اینهمه قشنگ بودنت طبیعی نیست ! یه جورایی فضایی می زنی !
انگشتانم پارچه ی نخیِ شال را به چنگ گرفت . نگاهم لحظه ای روی کفش های اسنیکرز کفه سفیدش ثابت ماند … سعی کردم نفس عمیقی بکشم .
– آقای شاهید !
صدایم ارتعاش خفیفی داشت که امیدوار بودم از گوش او پنهان بماند . گفت :
– خانمِ سلطانی جاویدِ نازنین !
صدایش مشتاق و سر کیف بود … و سپس کاری کرد که اصلاً از او انتظار نداشتم !
درست مقابل من … چهار زانو کف زمین نشست ! با حالتی گرم و صمیمی … انگار دوستِ دیرین من بود !
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#سال_بد ❄️
#پارت_599
سرم را عقب کشیدم و به حالتی تدافعی نگاهش کردم . نمی دانستم چرا … اما اصلاً انتظارش را نداشتم .
اما انگار آن شب تغییر کرده بود !
– شما اینجا چیکار می کنید ؟
کاملاً عادی پاسخم را داد :
– همون کاری که بقیه می کنن ! خیابون رو خریدی مگه خانم ؟!
لبخندی تصنعی و حرصی زدم … حرف حساب، جواب نداشت !
– کاملاً درسته ! من که باید برگردم خونه … به شما خوش بگذره !
قصد کردم از جا برخیزم … اما او دستش را مقابل من تکان داد !
– بشین ! بشین !
دستم که برای بستنِ در چمدانم دراز شده بود را عقب کشیدم … عماد ادامه داد :
– تازه سر شبه ! حیفت نمیاد ؟ … هوا اینقدر خوب ! منظره عالی و چشم نواز !
و به من نگاه از بالا به پایینی انداخت !
دستم باز به لبه ی شالم رفت … و توجه عماد جلبِ دست سازه های من شد .
او به گوشواره ها و دستبندها با دقت نگاه می کرد … و من بی اختیار نگاهی به سر تا پای او انداختم .
شلوار جین تیره و تیشرت سفید یقه گردی به تن داشت و پیراهنِ سورمه ای که روی تیشرت پوشیده بود … .
حس می کردم حتی ظاهرش تغییر کرده بود آن شب !
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#سال_بد ❄️
#پارت_600
یک گوشواره برداشت … طرح نیم دایره سوزن دوزی شده با رنگ های پرتقالی و سبز بود . لنگه ی گوشواره را میان دو انگشت مقابل صورتش گرفت و با دقت به جزئیاتش نگاه کرد .
انگشتانم بی اختیار روی زانوهایم ضرب گرفت .
– امیدوارم چیزی که دنبالش می گردین رو توی اون گوشواره پیدا کنید !
– من به جزئیات خیلی علاقمندم ! در مورد هر چیزی !
آن گوشواره را به چمدان برگرداند و یکی دیگر برداشت . این یکی رزین بود و طرح گل کانولای شیری رنگی داشت .
– ولی مطمئنم جزئیاتی که دنبالش هستید رو اینجا پیدا نمی کنید !
روی میخ نشسته بودم انگار ! می خواستم از جا بپرم و از آنجا فرار کنم !
– چطور ؟!
به گوشواره ی در دستش اشاره کردم .
– اونی که دستتون گرفتید، الماس نیست ! فقط یه تیکه پلاستیک بی ارزشه !
کاملاً جدی و دقیق پاسخ داد :
– امکان نداره کسی این رو با الماس اشتباه بگیره ! قطعاً نیست ! اگر هم باشه به خاطر رنگ کدرش قیمتی نیست !
باز نگاهش را به من تاباند و ادامه داد :
– من تازگی ها به الماس آبی علاقمند شدم ! هر چند ممکنه برام بدبیاری بیاره ! …
لنگه ی گوشواره را جلو آورد و کنار گوش من گرفت … و با نگاهی جدی و ارزیابانه مشغول برانداز کردنم شد .
– تو چیزی در مورد الماس آبی امید می دونی ؟!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#سال_بد ❄️
#پارت_601
دستش را تند پس زدم و گفتم :
– نه ! … راستش من دیرم شده ! بابام یه خرده روی ساعتا حساسه …
بر خلاف حرکات هیستریکم … لحنم هنوز کنترل شده بود ! به هیچ عنوان نمی خواستم با او دعوا راه بیاندازم … دیگر تاب تحمل دلهره ی بعد از آنش را نداشتم !
– الماس امید اولین الماس آبیه که توی هندوستان کشف شد ! اندازه ی اولیه اش صد و دوازده قیراط بوده که حقیقتاً حیرت انگیزه … رنگ آبی ملایمش هم بسیار منحصر به فرد و کمیابه ! …
بی خیال کند و کاو میان دستسازه های من شد … آرنج هایش را روی پاهایش گذاشت و کمی به طرف من خم شد . با لحنی که انگار می خواست راز مهمی با من در میان بگذارد … ادامه داد :
– معروفه که این الماس نفرین شده است … هر کی مالکش شده یه بلایی سرش اومده !
بی اختیار خندیدم … مثل خودش روی ران هایم خم شدم به جلو و به طعنه گفتم :
– پس باید روی علاقه تون به الماس های آبی تجدید نظر کنید ! ممکنه گرفتار نفرینش بشید !
– اما من دنبال اون الماس نفرین شده نیستم ! دنبال خواهرِ دو قلوش می گردم !
– خواهر !
– اینکه الماس امید اولین بار کجا بوده هنوز اختلاف نظر هست . بعضی ها میگن از چشم مجسمه ی خدا توی یکی از معابد هندوستان جدا شده ! … اگر این نظریه درست باشه قطعاً باید این الماس یک جفت هم داشته باشه … که هنوز پیدا نشده ! … البته فکر می کنم که من تصادفاً پیداش کردم !
و چشمکی زد و پشتبند آن … لبخندی روانه ام کرد .
#سال_بد ❄️
#پارت_602
کاملاً متوجه بودم که داشت از چه چیزی حرف می زد … بر افروخته پاسخ دادم :
– از کجا می دونید … اون یکی الماس هم نفرین شده نیست ؟! …
شانه ای بالا انداخت :
– نمی دونم ! باید امتحان کرد !
– شاید عواقبش خیلی سنگین باشه ! بهر صورت احتیاط شرط عقله !
آهسته خندید و گفت :
– عقل کجا بود ؟ … بعضی چیزا اینقدر قشنگن که آدمو مدهوش می کنن !
پشت پلکی برایش نازک کردم … گفتم :
– خدا همه ی مدهوشا رو سر عقل بیاره !
نرمشی بی نظیر در نگاهش پدید آمد … و من ناگهان به سرفه افتادم ! داشتم چه غلطی می کردم ؟ باورم نمی شد ! شهاب در خانه افتاده بود … با دنده های ترک خورده و کف دست مجروحش ! … و من آنجا نشسته بودم و به لاسِ علمی فرهنگی هنریِ عماد گوش می کردم ؟
صورتم تا بناگوش داغ شد . حس تلخ عذاب وجدان در کامم پیچید … از شدت ناراحتی گلویم گرفت ! دیگر صبر نکردم و در چمدانم را بهم کوبیدم . این بار با لحن فوق العاده رسمی و سردی گفتم :
– البته … داشتم می گفتم ! پدرم روی ساعتا حساسه ! خودمم همینطور !
خیلی جلوی خودم را گرفته بودم که به طرفش چشم غرّه نروم . قفل چمدان را بستم و از جا برخاستم . او هم پشت سرم از روی زمین بلند شد و خاک شلوارش را تکاند :
– چه بی مقدمه یاد ساعتا افتادی ! اما مهم نیست … من در خدمتم ، بفرمایید برسونمتون !
پشت سرم ایستاده بود … گفتم :
– نه ! متشکرم
لبم را کشیدم بین دندان هایم . خیلی سخت جلوی خودم را گرفته بودم تا چیپ بازی در نیاورم و نگویم برو در خدمت عمه ات باش !
#سال_بد ❄️
#پارت_603
راه افتادم به سمت خیابان . هنوز لبم را بین دندان هایم گاز گاز می کردم . خاک بر سر من ! شهاب نازنینم داشت درد می کشید … و آن وقت من مثل یک ابلهِ تیتاب خورده نیشم را برای حرف های عماد شل کرده بودم !
یک بند خودم را سرزنش می کردم . متوجه بودم که پشت سرم می آمد .
– کجا میری ؟ …الماسِ آبیم ! آیدا جان ! … صبر کن حرف بزنیم !
کنار جدول خیابان ایستادم و با شدت چرخیدم به طرفش :
– چه حرفی ؟ مگه ما خداحافظی نکرده بودیم ؟!
– نه ! کِی ؟!
کاملاً خودش را به آن راه زده بود . نفس تندی کشیدم . او ادامه داد :
– بیا برسونمت … سر راه …
پریدم وسط حرفش … با لبخندی کاملاً مصنوعی و حرص زده :
– خیلی ممنون ! اما خداوند اسنپ رو آفرید تا مزاحم دیگران نشیم ! شب خوش !
می خواست چیزی بگوید، اما صدای زنگ موبایلش که بلند شد … برای ثانیه ای حواسش را پرت کرد . من هم دیگر تامل نکردم … پریدم آن طرف جدول و در مسیر خیابان شروع به قدم زدن کردم . کمی که از عماد دور می شدم … می توانستم اسنپ بگیرم .
اما هنوز زیاد دور نشده بودم … که صدای گاز وحشتناک موتوری خیابان را برداشت … و قبل از اینکه بفهمم چه اتفاقی افتاده، کسی موبایلم را از بین انگشتانم قاپید .
جیغ بلندی که کشیدم دست خودم نبود … و متعاقب با آن صدای فریاد عماد :
– مراقب باش !
اما دیر گفته بود … موبایلم را قاپیده بودند و داشتند با سرعت می رفتند !
هنوز در شوک بودم … بدنم عین بید می لرزید . حس می کردم هر آن ممکن است زانوهایم خم شوند … که عماد خودش را به من رساند و دست هایش را روی شانه هایم گذاشت .
#سال_بد ❄️
#پارت_604
– خوبی ؟
صدایش را سخت می شنیدم . گوش هایم سوت می کشید و رعشه ای در تنم افتاده بود که مهار شدنی نبود . نفس های عمیق و پی در پی کشیدم .
– خوبم ! خوبم !
کمی چرخیدم به طرف او و نگاهش کردم … نگاه تند و تیز عماد به انتهای خیابان بود … جایی که آن موتور سیکلت از ما دور شد و از چشممان محو شد .
– گوشیمو زدن !
عماد با مکث پاسخ داد :
– فدای سرت !
نزدیک بود گریه ام بگیرد . تا یکی دو ساعت دیگر وقتی از شوک خارج می شدم، حتماً به گریه می افتادم ! او می توانست بگوید فدای سرم ، ولی من نه ! موبایل عزیزم را از دست داده بودم که لااقل ده میلیون ضرر مالی بود … و آن همه عکس و اطلاعات شخصی که به فنا رفت ! با لحن تلخی حرفش را تایید کرد :
– آره، فدای سرم !
و خودم را کاملاً کنار کشیدم و از بین دست هایش خارج شدم . عماد بلاخره بی خیالِ انتهای خیابان شد و نگاهش را به سمت من برگرداند .
– رنگت پریده !
بدون اینکه جوابش را بدهم، موهای ریخته جلوی چشم هایم را پس زدم . باز پرسیدم :
– دستت آسیب ندید ؟ … کاملاً خوبی ؟!
داشت کلافه ام می کرد !
– خوبم ! گفتم خوبم ! باید برم خونه !
نگاهی به سر تا پایم انداخت . انگار می خواست مطمئن شود که راست می گویم … بعد خم شد و چمدانم را که روی زمین افتاده بود، برداشت .
#سال_بد ❄️
#پارت_605
– برسونمت !
بزاق دهانم را قورت دادم . سعی کردم مخالفت کنم :
– ممنون، من …
اما وسط حرفم پرید :
– نپرسیدم ازت ! فقط گفتم ! …
لحنش یکدفعه جدی و سخت شد … و من جانی در تنم نداشتم که با تعارفات مسخره آن لحظات را بدتر کنم . با حرکت سر به جلو اشاره کرد :
– ماشین من دو سه متر جلوتر پارکه … راه بیفت !
بدون اینکه حرفی بزنم، راه افتادم … او با یک قدم فاصله، پشت سرم من را همراهی می کرد . بلاخره به ماشینش رسیدیم . یک خودروی غول پیکرِ مشکی رنگ که جایگزین ماشین قبلی اش شده بود و من حتی اسمش را نمی دانستم . با خودم فکر کردم لابد این به خاطر شاهکار شهاب بود ! درگیری اش با عماد و شکستنِ شیشه ی ماشینش … به او یک خودروی بهتر و به ما کوهی از درد و رنج و نگرانی داده بود !
اما آنقدر حالم بد بود که نمی توانستم به این چیزها بپردازم . عماد خودش در را برایم باز کرد و من سوار شدم . بعد چمدانم را روی صندلی عقب گذاشت و سپس پشت رل نشست . چند ثانیه ای مکث کرد تا با موبایلش پیامی بفرستد … و بعد بلاخره راه افتاد .
دست هایم را درهم گره زده بودم و از شیشه به خیابان نگاه می کردم . ساعت تقریباً نه شب بود و اوجِ فعالیت و رفت و آمد مردم ! سکوت داخل ماشین را دوست داشتم … خیلی بهتر از ابراز نگرانی ها و دلداری های بی مفهوم بود ! با خودم فکر می کردم تقصیر خودم شد … نباید موبایلم را آنطور در دسترس قاپ زنها قرار می دادم ! بی عقلی کرده بودم !
پوست لبم را می جویدم و مشغول سرزنش کردن خودم بودم … که بلاخره عماد چیزی گفت .
#سال_بد ❄️
#پارت_606
– حالا مدل گوشیت چی بود ؟!
با صدایش … از عالم افکارم به سختی خارج شدم و به طرفش چرخیدم . پشت چراغ قرمز توقف کرده بودیم . دست های عماد هنوز روی فرمان بود و انگشتانش روی چرمِ سیاه دور فرمان ضرب گرفته بود .
– ای پنجاه و یک !
هوومی گفت … و من ادامه دادم :
– برای چی می پرسی ؟!
– فکر کردم شاید بشه پیداش کرد !
آهی کشیدم و ناامیدانه گفتم :
– نمیشه ! یکی از دوستای من چند ماه قبل تبلتش رو دزدیدن … رفت شکایت کرد ! حتی پیگیری نکردن !
سری تکان داد و چون چراغ سبز شده بود، دوباره به راه افتاد .
– این دفعه پیگیری میشه !
لب هایم را روی هم فشردم . مطمئناً در حالت عادی پیگیری نمی شد … مگر اینکه این مرد یکی از آن سوپرایزهای عجیب و غریبش را از آستینِ جادوگری اش در می آورد و رو می کرد ! یادم نرفته بود که آن شب نحس چطور من و شهاب را از کلانتری نجات داد ! او دوست های زیادی بین پلیس ها داشت … و انگار شریکِ دزدها هم بود !
– اگه بشه که خیلی خوبه ! … ولی اگر نشد هم مهم نیست !
شانه ای بالا انداختم . وسوسه ی پیدا کردن موبایلم واقعاً قوی بود … اما نمی خواستم دوباره زیر دِین این آدم بروم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 58
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی ممنونم
خیلی ممنون