چند دقیقه ی بعد در خیابانِ منزل ما پیچیدیم … و من ناگهان مثل اینکه جریان قوی برق از تنم عبور کند، از جا پریدم .
در تاریکی کوچه که با نور چراغ برق ها رنگ ملایمی خورده بود … بابا اکبر را دیدم که دم در ایستاده بود و داشت باغچه ی مقابل خانه را آب می زد .
نفسم در سینه ام گره خورد .
– ای وای بابام !
صدایم از وحشت ته گرفته بود ! عماد به من نگاهی انداخت و سرعتش را کم کرد … اما کاملاً متوقف نشد .
– خب ! چرا اینطوری می کنی ؟!
– چرا ؟! … خب برای اینکه … هووف !
پلک هایم را با حرص روی هم فشردم . دلم می خواست جیغ بزنم ! بابا اکبر آدم تعصبی و سخت گیری نبود … اما با این حال می دانستم خوشش نمی آمد این وقت شب با یک مرد غریبه جلوی چشم هایش ظاهر شوم .
اما باید به خودم قوت قلب می دادم … من که گناهی مرتکب نشده بودم ! چرا دست و پایم می لرزید ؟ …
نفس عمیقی کشیدم و با لحنی که انگار می خواستم شجاعت به خودم و او تزریق کنم، گفتم :
– اوکی … دستپاچه نشو ! خودم یه کاریش می کنم ! خب ؟!
عماد از گوشه ی چشم نگاه مضحکی به من انداخت … و من فهمیدم به اندازه ی یک قرن سوژه دستش داده ام تا دستم بیاندازد !
– راستش آیدا … اینطوری که تو گفتی … من احساس می کنم استرس گرفتم ! اینقد زیاد که … ببین !
ادای دستپاچگی در آورد … دستش را جلوی صورتم دراز کرد … مثلاً برای اینکه لرزش انگشتانش را ببینم !
#سال_بد ❄️
#پارت_608
خودم را بیشتر به صندلی چسباندم و با حرص و بیچارگی زمزمه کردم :
– مسخره بازی در نیار !
حالا بابا اکبر کمر صاف کرده بود و داخل ماشین را با اخم و کنجکاوی تماشا می کرد … و لابد من را دیده بود !
– آیدا کمکم کن ! … بابات خام خواره ؟!
– چی میگی ؟!
ادای گریه کردن در آورد :
– زنده خوار ؟!
داشتم از شدت استرس پس می افتادم ! از بین دندان های بهم چفت شده ام غریدم :
– عماد میگم مسخره بازی در نیار داره نگامون میکنه !
بلاخره ماشین را نگه داشت .
نفس های عمیق و پی در پی کشیدم تا خونسردی ام را پیدا کنم . بابا اکبر داشت مستقیم نگاهم می کرد … و من نمی دانستم باید به او چه توضیحی بدهم .
احساس ضعف می کردم … اما به عماد گفتم :
– اوکی من الان پیاده میشم … و تو فقط گازش رو بگیر و برو ! خب ؟
با اطمینان پاسخ داد :
– انجام شده بدون !
باز نفس عمیقی کشیدم و بسم اللهی زیر لب گفتم … و از ماشین عماد پیاده شدم .
#سال_بد ❄️
#پارت_609
ماشین را دور زدم و به طرف بابا اکبر رفتم .
– شب بخیر !
سعی کردم لبخند بزنم . خدا را شکر هوا تاریک بود و رنگ و روی پریده ام را نمی دید . بابا اکبر شلنگ آب را در باغچه رها کرد و دو قدمی به جلو آمد .
– دیر کردی بابا جان ! نگرانت شدم !
نگاهش به پشت سر من بود … جایی که ماشینِ عماد هنوز حضور داشت . با حرص فکر کردم پس چرا نمی رود ؟! …
– راستش … یه اتفاقی افتاد ! … امم …
عماد خیال رفتن نداشت … و من با بیچارگی سعی کردم توضیح قابل قبولی برای بابا بلغور کنم .
– گوشیمو توی خیابون زدن ! … بعد …
– گوشیت رو زدن ؟ یعنی چی ؟! … خودت خوبی ؟
– خوبم ! خوبم ! بقیه اش رو توی خونه توضیح میدم ! … این آقا هم … کمک کرد به من ! …
نگاه مضنون بابا اکبر باز از روی شانه ی من به پشت سرم جلب شد … و بعد من صدای باز و بسته شدنِ درب ماشین عماد را شنیدم !
شانه هایم بی اختیار بالا پرید . عماد پیاده شده بود ؟ … حتی جرات نداشتم برگردم و به پشت سرم نگاهی بیاندازم !
بعد صدایش را درست از پشت سرم شنیدم :
– شبتون بخیر … جناب سلطانی !
و دستش که از کنار بدن من عبور کرد و به سمت بابا اکبر دراز شد … .
– من عماد شاهید هستم ! خیلی خوشوقتم از دیدارتون !
#سال_بد ❄️
#پارت_610
با حرکت تندی خودم را عقب کشیدم . احساس می کردم مغزم عین یک دانه ذرت گرما دیده در معرض انفجار است ! خیلی به خودم فشار می آوردم تا جلوی بابا اکبر کنترلم را از دست ندهم و عین دیوانه ها سر عماد جیغ نزنم !
داشت دقیقاً چه کاری می کرد ؟!
بابا اکبر دست پیش برد و با عماد دست داد . حالت نگاهش مضنون و جستجوگر بود … مثل اینکه داشت فکر می کرد قبلاً این آدم را کجا دیده است !
– اسمتون برام آشناست ! … اما متاسفانه هنوز به جا نیاوردم …
عماد به سرعت پاسخ داد :
– آشنا میشیم با هم !
حالا دیگر تمام توجهش به بابا بود و به من نگاه نمی کرد … ادامه داد :
– حقیقتش من مدتی هست که مترصد فرصتی هستم برای اینکه برای عرض ادب خدمت شما برسم ! قسمت نشد تا امشب …
با دندانم به جانِ پوست لبم افتادم . در دلم برای عماد دهان کجی کردم … چه مودب حرف می زد حالا ! یک آدم می توانست چند چهره داشته باشد ؟! …
بابا اکبر هنوز همان حالت تدافعی و مضنون خود را حفظ کرده بود :
– خواهش می کنم …
عماد بلاخره به من نگاهی انداخت … و من فرصت کردم دور از چشم بابا اکبر به او چشم غرّه ای بروم . اما حرص خوردن های من عین خیال او نبود !
#سال_بد ❄️
#پارت_611
گفت :
– جناب سلطانی … اگر وقتتون آزاده چند دقیقه ای صحبت کنیم !
مکثی میان کلماتش افتاد و باز با نگاهی به سمت من … ادامه داد :
– به صورت خصوصی ! … من و شما با هم !
بهت زدگی ام به حدی بود که بی اختیار به خنده افتادم . عماد چه حرف خصوصی داشت که با پدر من بزند ؟ … قلبم داشت در سینه ام منفجر می شد ! دستپاچه خواستم آن شرایط را تغییر بدهم :
– صحبت خصوصی این وقت شب ؟ … آخه مگه فردا رو ازتون گرفتن ؟ …
بابا اکبر چرخید و به من نگاهی انداخت … که در دم فهمیدم خراب کرده ام ! … انگشتانم را بهم گره زدم و با خنده ی دستپاچه ی دیگری … سعی کردم حرفم را رفع و رجوع کنم :
– آخه میگم … دیرشون نشه یه وقت !
بابا اکبر گفت :
– آیدا جان … شما برگرد داخل !
لب هایم را با نارضایتی روی هم فشردم :
– بله ! چشم !
چند قدمی پساپس رفتم . داشت گریه ام می گرفت . نگاهم میخکوب عماد بود، بلکه دوباره چشم هایش به سمت من بچرخد . ای کاش راهی بود تا او را برای تمام صحبت هایش منصرف کنم !
لفت دادنم برای برگشتن داخل خانه … توجه بابا اکبرم را جلب کرد . چرخید به طرف من و گفت :
– آیدا جان ؟!
این مدل آیدا جان گفتنش یعنی از کارم خوشش نیامده … و باید کوتاه می آمدم . از طرفی عماد از پشت سرِ بابا … به من لبخندی زد و پس از آن چشمکی …
داشتم از عصبانیت منفجر می شدم و نمی توانستم بروز بدهم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 89
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی کم بود. قسمت بعدی لطفا. من موندم تو کنجکاویش. میخواد آیدا رو خاستگاری کنا اخ جان.
من چرا خوشحالم 😁؟
حس میکنم فقط آیدا میتونه عماد رو درست کنه.از اول من به این فکر کردم که آیدا و عماد باید قسمت هم بشن. تا شهاب یکم به خودش بیاد. نمیگم تقصیری داره شهاب. اما از اول این شهاب بود که نتونست تو روی مادرش به ایسته. درسته که سوده آدم کنترل گری بود اما شهاب هم دیگه زیادی خنگ بازی در آورد. میتونست به عموش بگه که حسابش با پدرو مادرش جداست و یه خونه کوچیک نقلی اجاره کنن. یا حداقل آیدا رو راضی میکرد رضایت بده به کنترل گر ی های سوده تا بعدا همه چیر درست بشه. نه اینکه بره زیر دست عماد کار کنه یا به قولی کار خلاف اخه الانم تا اینجا شهاب بیشتر از همه ضربه خورده اما میدونم این ضربه ها براش لازمه تا جنم نشون بده و از سایه مادری چون سوده در بیاد. (الانه یه عالمه دیس بخورم)
اومده خواستگاری !😲😲😲😱😨
مرسی واقعا عالی بود ولی کم بود واقعا رمانتون عالیه 😘😘😘لطفا یکم بیشتر بگذارید