4 دیدگاه

رمان سکانس عاشقانه پارت 78

5
(1)

 

 

نمی تونم به خودم دروغ بگم …
من این مردی که کنارم نشسته رو می پرستم … عشق وقتی همه چیز تموم میشه که معشوقه ت هم عشقه اولت باشه هم عشق آخرت …
آریا برای من هم اوله هم اخر … تکیه میدم به صندلی و پلکام سنگینن …
از اشک های زیادی که ریختم … از پیشونی که احتمالا شکسته و از عذابی که امشب کشیدم !
نمی خوابم و از هوش میرم … نمی فهمم چی میشه !
*
(آریا)
نگاش میکنم … توی این تاریکی اتاقک ماشین …
گاهی نور چراغای پایه بلند کنار خیابون توی صورتش می افتن و اونو طلایی رنگ میکنن …
یه زرده بد رنگ که انگاری وقتی روی صورته رها می افته قشنگ میشه !
هنوزم باور نمیکنم … این پیدا کردن رو … این بودنش کناره خودم رو …
حس میکنم نفسی که از سر شب تو سینه م حبس شده بود حالا ازاد شده …
یکی که بیخه خِرَم پا گداشته بود و حالا پاشو برداشته …
رگی که از نیمه شب روی گردنم تیر میکشید و حالا راحته !
کتفم تیر میکشه … جای تیری که خوردم و حالا خونریزی کرده !
مهمه ؟ …. نه اصلا … همه ی حواسم کنار صورت خونی و طاهره خاکی رها مونده … صورت چرک گرفته و خونه دلمه شده روی صورتش …
دلم می خواد تارخ رو با دستای خودم اعدام کنم !
حساب فحشای ریز و درشتی که بهش دادم از دستم در رفته …
سوای اینا جز خداروشکر هیچی به دهنم نمیاد و برام عجیبه که این مدت چطور رها رو نداشتم و زندگی کردم !

چیزی که مشخصه اینه که بدون رها زندگی کردن کارد رو به استخون می رسونه و حالا انگاری اون کارد رو از لا به لای جیگرم یکی بیرون کشیده که باز نیم نگاهی به صورت آشفته و غرقه خوابش می ندازم و زیر لبی میگم :
_ خدایا شکرت … شکر …
از خیابون می گذرم . خلوته … پرنده هم پر نمیزنه … سکوت همه جا رو گرفته و من پرم از آرامش ‌‌‌ …
صدای زنگ تلفنم میاد و من تند دست دراز میکنم سمت روی داشبورد …
می خوام زودتر برش دارم که رها بیدار نشه … اما اونقدری خواب رفته که هیچی اونو بیدار نمیکنه .
لبخند محوی میزنم و تماس رو وصل میکنم ‌ .
_الو …
صدای بهار میاد … با گریه … عصبی …
_ آریا … آریا بچه م کو؟ .. هان ؟ .. خدا ازت نگذره آریا …. بچه م طوریش بشه چی ؟ …
کلافه م میکنه … این اشک ریختن … این غر زدن وقتی تقریبا از جنگ بین مرد و زندگی برگشتم !
لب میزنم :
_ خوبه حالش می شنوین ؟
صدای امیر علی میاد که میگه :
_ چی میگی خانوم ؟….
بهار ولی گوش نمیده … باز پرخاشگر میگه :
_ طلاقش رو میگیرم ازت آریا …می شنوی ؟ …
صدای بابا حسین میاد که می گه :
_ استغفرالله … این حرفا چیه میگی بهار ؟
گوشی رو قطع میکنم و پرتش میکنم روی همون داشبورد … دختری که کنارمه زنم نیست !
طلاقش بده ؟ … بهار رو از من ؟ … از خودم شاکی ام …
حداقل برام روشن شده که منم نباشم تو خطره … من چه احمقانه می خواستم دور باشم ازش …
سمته رهای بی خبر از همه جا برمی گردم و با خودم هر طور حساب میکنم برام عجیبه که این مدت بی حضورش زندگی کردم !

برام عجیبه که این مدت بی حضورش زندگی کردم !
به درمانگاه میرسم … هنوزم خوابه … پیاده میشم و سمت شاگرد میرم …
در ماشین رو باز میکنم و خم میشم داخل … صورتش کثیف وخونیه … اما برام جذابه …
حتی همین شکلی که هست …
دست میبرم و یکی پشت زانو و اون یکی رو بین شونه هاش حلقه میکنم … بلندش میکنم …
از هوش رفته و ملایم نفس میکشه …
می تونم حدس بزنم که جقدر آشفته و به هم ریخته بوده این چند روز !
کارای بستریش رو انجام میردم و پیشونیش شکسته …. دستش زخم شده و لباش ترک خورده .‌. پاره شده …
دلم می خواد تارخ رو زیر پا له کنم و کاش زنده می موند … حیف …
اونقدر که خون بالا بیاره و نیست بشه !
روی یکی از صندلی های سورمه ای ردیف شده جلوی اتاقش تقریبا ولو میشم و کتفم تیر میکشه …
خصوصا وقتی رهارو بغل گرفته بودم کش اومده و حالا جاش درد گرفته !
باز صدای زنگ گوشیم میام … می خوام باز ریجکت کنم …به خیالم که بهار پشت خطه …
اما شماره ای که افتاده شماره ی مرکزه ‌‌‌…
تماس رو وصل میکنم و بیخ گوشم می ذارم :
_الو …
سر و صدای زیادی میاد … عربده … التماس … حتی گریه …
صدای حسامی که تند میگه :
_ کجایی تو ؟ …
نفس عمیقی و خسته ای میکشم و میگم :
_ چی شده؟ …
_ کجا بردی رها رو ؟ .. مامانش جر داد ما رو بابا ….
دست دیگه م رو کلافه روی صورتم میکشم و میگم :
_ درمانگاهیم ! بهش بگو خوبه …

_ درمانگاهیم ! بهش بگو خوبه …
شاکی صدا بلند میکنه :
_ چی چی رو بهش بگیم خوبه ؟ .. میگم گذاشته رو سرش اینجا رو … آدرس بده بگم بهش …
کلافه و ناراضی آدرس درمانگاه رو میدم و تماس رو قطع میکنم …
سرم رو تکیه میدم به دیوار پشت سری و پرستار گفته بهش آرام بخش تزریق کردن و باید منتظر باشم تا به هوش بیاد !
من نگرانم … جوری که انگار اون ادمه روی تخت خوابیده منم … با این تفاوت که جای ارامش پر از طوفانم !
پر از دلشوره و دلهره … طلاقش بده ؟ … از بهار می ترسم ؟؟؟؟
نه اصلا … ترس نه … فقط رویی نمونده تا از رها بخوام پیشم برگرده …
بخوام بگم زنم میشی؟ ….
شکل یه بچه م که از خجالت پره … میشه اصلا بهش گفت ؟ … معلومه که نه !
زمان می گذره تا اینکه صدای پا میاد … صدای دویدنه چند نفر …
به انتهای راهرو نگاه میکنم …. بهار رو میبینم که سمت من میاد …
چشماش پف کردن … امیر علی اخم کرده و جدیه …
پدر و مادر خودمم نگرانن و بهم که میرسن بهار هول شده و ترسیده میگه :
_ کو؟ .. کجا بردنش ؟ .. حالش بده؟؟
می خوام حرف بزنم که باز میگه :
_ بستری شده ؟؟؟ … چشه مگه ؟؟؟ ..
کلافه میشم و امیر علی تشر میزنه :
_ د بذار حرف بزنه ….
بهار ساکت بهم زل میزنه که میگم :
_ طوریش نیست … کمی ترسیده … الانم خسته س خوابه … اتفاقه جدی ای نیفتاده !
مامان دستاش رو سمت بالا میگیره ومیگه :
_ خدایا شکرت …

مامان دستاش رو سمت بالا میگیره و میگه :
_ خدایا شکرت ….
بهار انگار که دیگه رمقی براش نمونده باشه روی یکی از صندلی ها ولو میشه و امیر علی دیتاش رو به کمرش تکیه میده …
هر پرستاری که رد میشه چپ چپ نگاش میکنن و من کلافه روموبرمیگردونم !
امیر علی یه بازیگره و از حق نگذریم با این سن هنوزم جذابه …
روی صندلی که میشینم بهار شروع میکنه غر زدن :
_ چرا تو خطر انداختیش ؟ …. ها؟؟؟؟ بلایی سرش میومد چی ؟…
من خودم عذاب وجدان یقه م رو گرفته و حالا بهار جای درمون نمک شده و می پاشه روی زخمای دلم !
بی حرف زل میزنم به سرامیک های کف سالن و بابا میگه : صبر کنیم به هوش بیاد …
بهار رو به بابا میگه :
_ فکر کنین دختر خودتون بود چی ؟…
مامانچپ چپ نگاش میکنه و من حس میکنم کاسه ی صبرم لبریز شده … اخم کرده و با ستیز بهش زل میزنم … می خوام بهش بتوپم که بابا حسین تند میگه :
_ خداشاهده که فرق با دخترم نداره … ( رو به امیر علی ) شما یه چیزی بگو …
امیر علی پوفی میکشه و میگه :
_ تا صبح باهاش حرف بزن … وقتی عصبیه نمیفهمه چی میگه … من معذرت می خوام ….
بهار عصبی از جا بلند میشه و سینه به سینه ی امیرعلی می ایسته … میگه :
_ به توام میگن پدر ؟ … نمیبینی بچه م چطور گوشه ی بیمارستان افتاده ؟ ..
امیر علی کلافه و عصبی مچ دستش رو میگیره و دنبال خودش میکشه …
دور میشن … هر سه ی ما به اونا که از خم راهرو میگذرن نگاه میکنیم !

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
sayeh
sayeh
3 سال قبل

من دیگه پاک دیوونه شدم چرا اینطوریه ماهی یه پارت میذاری اونم دو خط

Yasiii
Yasiii
پاسخ به  sayeh
3 سال قبل

بیخیالش سایه
جوش نزن
پوستت چروک میشه عشقم

pegah
pegah
3 سال قبل

دیگه روند پارت گذاری از مسخره هم مسخره تر شده :/
عملا این توهینه به شعور خواننده ها :/
وقتی نمیتونی متحد باشی به زمان پارت گذاری مجبورم نیستی رمانی رو بنویسی نویسنده عزیز ://///

pouryaaaaaa
pouryaaaaaa
3 سال قبل

ادمین زودتر تمومش کن.خیلی داره طول میکشه

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x