سکوت قلب:
-هاک..کان
نه این غیر ممکن است.
با شتاب برگشتم.
اوینارم را دیدم که چشمانش را خمارمانند باز کرده بود و با لی های ترک برداشته اش اسمم را صدا میزد.
آخر سر تلاشم بی فایده ماند.
این از قطره اشکی که بر گونه ام چکید قابل تشخیص بود.
با صدایش از شوک درآمدم.
با سرعت همان چند قدم رفته را برگشتم.
-اوینار اوی….نار عزیز دلم قربونت برم صدای منو میشنوی؟
با ضجه گفتم:
-قربونت برم یه بار دیگه بگو هاکان بگو عزیز دلم بگو.
-ها…کان
-جان هاکان هاکان به فدات اوینارم جانم جانم
قلبم با شدت به سینه ام میکوبید.انگار میخواست از سینه ام در بیاید.
خوشحال بودم به شدت.
با صدای بلندی گفتم
-خدایا شکرت خدایا هزار مرتبه شکرت که عزیز دلمو باز بهم برگردوندی خدایا شکرت.
صدای در آمد و پشت بندش صدای گریه بلند مادر اوینار
به عقب برگشتم و چهره مبهوت ارتین و آرشین و پدرش را دیدم.
مادرش به جلو آمد و با صورتی خیس صورت کبود اوینار را میبوسید و خدارا شکر میکرد.
آرشین از بهت درآمد و به سمت اوینار رفت.
آرتین بی صدا به من نگاه میکرد. نگاهش را دوست نداشتم! همین طور نگاه بعدی پدرش را…
*
اوینار
هنوز هم بدنم به خاطر تصادف درد میکرد.ولی بهتر از قبل شده بود.
چند روزی بود که در خانه هیوا بودم و مادرم از من مراقبت میکرد.
از هاکان خبری نداشتم.
از آرشین میشنیدم که هربار پدرم بیرون میرود جلوی راهش را میگیرد و با او حرف میزند که فرصتی به او دهد تا به خواستگاری بیاید.
در این چند روز گوشه گیر شده بودم.
پدرم هرروز حال من را میدید و بی اهمیت بود.
حال جسمی ام خوب بود اما حال روحیم…
بی دلیل به گریه افتادم.پدرم با تعجب مرا مینگریست.
دیگر بس بود هرچه حرف را پشت لبانم کشته بودم.
– من دیگه خسته شدم بابا چرا اینجوری میکنی برام مهم نیست که بگی چه دختر بی حیایی هستم ولی من باید بگم.من هاکانو دوست دارم چرا اینقدر بی رحم شدی که نمیذاریم حداقل یه ثانیه هم ببینمش.منو توی خونه حبس کردی که چی بشه ها؟
و با گریه سرم را روی زانوانم گذاشتم.
مادرم کنارم نشست و با گریه سرم را در آغوشش گرفت و خطاب به پدرم گفت
-مرد مگه نمیبینی حال این دخترو؟چرا اینقدر خودخواه شدی؟مگه پسره بدیه که اینجوری میکنی؟
پدرم با کلافگی و عصبانیت بیرون رفت…
*
با صداهایی بالای سرم چشمانم را باز کردم. مادرم مثل این چند روز بالای سرم نشسته بود و مدام قرآن میخواند.
با دیدنم بوسه ای به پیشانی ام زد.
-قربونت برم عزیز دلم بابات راضی شد.
و با حیرت نگاهش کردم.بعد از چند دقیقه تازه حرفش برایم جا افتاد و با شادی مادرم را در آغوش گرفتم.
“هاکان”
چند روزی بود که اوینار را به بخش منتقل کرده بودند.
دلم لک میزد برای یک دقیقه دیدنش.
ولی با وجود برادرهایش و پدرش نمیتوانستم حتی از یک کیلومتری اتاقش رد شوم.
کلافه بودم.
دیگر اعصاب برایم نمانده بود.
با اعصابی داغان به سمت پدرش که تازه از اتاق اوینار بیرون میامد،رفتم و جلویش را گرفتم
-ببخشید آقای اسدی یه لحظه
بی حوصله نگاهم میکرد.
اگر پدر اوینار نبود اینگونه با حوصله و با احترام رفتار نمیکردم.
-میدونم یه چند لحظه وقتتونو بگیرم؟
-پسر جون من الان اصلا حوصله شنیدن هیچ حرفی رو ندارم.
ملتمسانه گفتم
-خواهش میکنم.
صورت پر از خواهش را از نظر گذراند و با کلافگی گفت
-باشه میشنوم.
-ببینید آقای اسدی من چند روز هست که میخوام باهاتون صحبت کنم ولی اصلا موقعیتش پیش نیومد.نمیخوام مقدمه چینی کنم چون اصلا بلد نیستم پس زود میرم سر اصل مطلب که وقتتون رو هم نگیرم.
بغض گلویم بزرگتر شد و با سختی گفتم
-خواهش میکنم حداقل بذارین با خانواده ام بیایم خدمتتون خواهش میکنم
با ناراحتی گفت
-اخع شما دوتا بچه چرا اینجوری میکنین.اون از اوینار که هرروز گریه میکنه و هی دور از چشم من میگه هاکان هاکان اینم از تو که اینجوری از من خواهش میکنی.
با ناراحتی از شنیدن حال اوینار آرام گفتم
-خب چرا نمیذارین ما دوتا به هم برسیم وقتی میبینین این حالمونه.
با حال زار به دیوار بیمارستان تکیه داد و سرش را در دست گرفت.
بعد از چند دقیقه گفت
-فقط به خاطر اوینار قبول میکنم.
با حیرت به او که به کف بیمارستان خیره شده بود نگاه کردم.
-یعنی میذارین که من و اوینار با هم ازدواج کنیم.
مغموم سر تکان داد و تکرار کرد
-فقط به خاطر اوینار
خوشحال از شنیدن موافقتش تشکری کردم و با تردید گفتم
-میدونم یه چند لحظه ای با اوینار صحبت کنم؟
-اره
-ببخشید میدونم الان پیش خودتون میگین چه پسر پرروییه ولی میشه بگین کی خدمت برسیم؟
-همین الان
با بهت به او که قاطعانه این دو کلمه را به زبان آورد نگاه کردم
-بیخشید متوجه نمیشم
-تو خودت هم خبر داری از مشکلاتی که با آقاجون داریم و به خاطر همین مجبورین که امروز عقد کنین چون نمیخوام باز دعواهای قبلی تکرار بشه و باز بلایی سر دخترم بیاد.
هرچه بود از دوری و جدایی از اوینار صد برابر بهتر بود.
موافقتم را اعلام کردم.
-تو برو پدر و مادرتو خبر کن که بیان منم به دوستم میگم بیاد که خطبه عقدو بخونه
سری برایش تکان دادم و شماره مادرم را گرفتم.
بعد از سه بوق برداشت
-بله؟
-سلام مامان خوبی؟
-ممنون تو خوبی؟چرا هرچی امروز بهت زنگ زدم جواب ندادی؟
بی توجه به قسمت دوم حرفش گفتم
-مامان میتونی با بابا بیاین این آدرسی که بهت میگم؟
مادرم مکثی کرد و گفت
-اتفاقا افتاده؟
بی مقدمه گفتم
-اره میخوام اوینارو عقد کنم
با تعجب داد زد
-چیییی
-مامان بیا اینجا بعدا ماجرارو برات تعریف میکنم
-یعنی چی که بعدا برات تعریف میکنم؟این خزعبلات چیه که تحویل من میدی؟
کلافه پوفی کشیدم.میدانستم تا ماجرارا برایش تعریف نکنم ول کن نیست.
ماجرای عاشق شدنم را تا الان برایش تعریف کردم.
در سکوت به سخنانم گوش میداد.اخر حرف هایم با کمی مکث گفت
-خب چرا زودتر اینارو برام نگفتی؟مثلا من مادرتم.
-مامان جان الان این حرفارو ول کن بیا اینجا.
-باشه ولی پدرتو استغفرالله خدا هم نمیتونه راضی کنه.
-اون عیبی نداره شما خودت بیا
-انگار علاوه بر قلبت مغزتم دادی رفته.مگه میشه بدون پدرت.
عصبی شدم و با صدای بلندی گفتم
-مامان بس کن دیگ بیا این ماجرا تموم شده بره پی کارش منم خیالم راحت شه
در آخر نفس عمیقی کشیدم و با التماس گفتم
-مامان مگه من پسرت نیستم؟مگه تو خوشبختی منو نمیخوای ببینی؟من این دخترو دوست دارم.از صمیم قلبم خواهش میکنم این کارو برام بکن خواهش میکنم
با صدایی لرزان گفت
-باشه الان راه میوفتم. سعی میکنم دنبال پدرت هم برم
خداحافظی کردم و نفسی از سر آسودگی کشیدم.
این هم تمام شد.
عاقد که دوست پدر اوینار بود آمده بود.مادرم هم طبق قوای که داده بود خودش را رسانده بود. پدرم هم همین طور! فقط نگاهم میکند و چیزی نمیگوید!ارتین و آرشین بسیار جدی و عبوس گوشه اتاق ایستاده بودند و به من و اوینار که کنار هم نشسته بودیم نگاه میکردند.
از حالت نگاه مادر اوینار هیچ چیزی نمیفهمیدم.
قبل اینکه وارد اتاق شوم صدای بحثشان را با هم شنیده بودم که با ورود من به اتاق ساکت شده بودند.
عاقد خطبه را خواند.اوینار با صدای آرامی گفت
-با اجازه پدر و مادرم و دوتا برادرام…بله
عقد ما کاملا متفاوت بود.
هیچ دست و سوتی درونش نبود
هیچ خوشحالی درونش نبود.
هیچ لبخندی وجود نداشت.
همه ناراحت و عبوس بودند.حتی من و اوینار.
من هم موافقت خودم را اعلام کردم.امضاهای لازم را روی دفتر مخصوص عقد زدیم.
فقط مادرم جلو آمد و با اکراه اوینار را در آغوش گرفت.
التماسش کرده بودم.پسرش بودم و به خاطر من هرکاری میکرد.مادر بود.
پدر و برادرهای اوینار همراه عاقد از اتاق خارج شدند.
مادرش بهانه ای آورد و از اتاق بیرون رفت.
مادرم انگشتر خودش را در دست اوینار کرد و خداحافظی کرد و بیرون رفت.
ما دونفر تنها و ناراحت در اتاق ماندیم.
هیچ حرفی نزدیم
همدیگر را میخواستیم،ولی نه اینگونه
نه اینقدر سرد
سعی کردم جو بینمان را عوض کنم.هرچه بود بالاخره به ارزویمان رسیده بودیم
دستش را در دستم گرفتم و به طرف لبم بردم و بوسه آرامی بر رویش زدم.
-اوینارم
جوابم را نداد.دیدم که قطره اشکی روی گونه اش چکید.
انگار دنیا روی سرم آوار شد.
مغموم دستش را رها کردم و از اتاق خارج شدم.
میخواستم به مکان آرامش بخشم بروم.شاید با فریاد کمی از این ناراحتی و غم وجودم کاسته شد.
“اوینار”
عقد کرده بودیم و این نهایت آرزوی من بود ولی ین چیزی نبود که آرزویش را داشتم.
میخواستم با شادی و خوشحالی به خانه بخت بروم.ولی انگار خدا نمیخواست که چیزی طبق میل و خواسته من پیش برود.
خسته بودم.دیگر نمیکشیدم.
با این خستگی و زاری هاکان را هم از خودم رانده بودم.
او گناهی نداشت که ما مشکل داشتیم.
او گناهی نداشت که دیاکو مرا ول نمیکرد.
نه او هیچ تقصیری نداشت.نباید اینگونه با او رفتار میکردم چرا که کم تقصیر ترین این داستان هاکان بود.
از اتاق بیرون رفت.هرچه منتظرش ماندم بازنگذشت.
از دستم خودم عصبی بودم.
مادرم داخل شد و به سمتم آمد.
دستی روی موهای بیرون زده از روسری از کشید و با غم گفت
-دخترم!میدونم این خواستت نبود ولی مجبور بودیم.من حتی با پدرت هم حرف زدم.ارتین و آرشین هم خیلی باهاش بحث کردن.ولی خودتم میدونی که بابات یه حرفی بزنه دیگ همون میشه نه کمتر و نه بیشتر.
با بغض گفتم
-میدونم ولی نمیخواستم با این همه سردی عقد کنیم و برم سر خونه زندگیم.
-حتما حکمتی توش بوده عزیزم.هیچ کار خدا بی حکمت نیست.این چیزا که مهم نیست مهم خود شما دوتایین که همدیگه رو میخواستین.
-مامان شما از دست من ناراحتی که از اول بهت نگفتم؟
آهی کشید و گفت
-راستش خیلی ناراحت شدم که به منی که مادرت بودم علاقت به یه پسر رو تعریف نکردی ولی چه میشه کرد.باهاش کنار اومدم ولی هنوزم ازت ناراحتم
راست میگفت در چشمانش وقتی حرف میزد ناراحتی و دلخوری هویدا بود.
در آغوشش کشیدم و زدم زیر گریه.
سرم را نوازش میکرد.دم گوشم با صدایی لرزان گفت
-گریه کن دخترم تا خالی شی گریه کن
و همراه هم گریه امان شدت گرفت.
قرار بود راه بیافتند تا به سنندج بروند.مانند هیوا میخواستند من را هم تنها بگذارند.ولی با این تفاوت که با مهربانی مثل پروانه به دورم نگشتند.
با محبت با من حرف نزدند.
فقط در اتاق نشستند و سرشان به کار خودشان گرم بود.
این رفتار سردشان حالم را بد میکرد.ارتین و آرشین به حیاط رفته بودند تا ماشین را راه بیاندازند.
مادرم چند دقیقه ای مرا در آغوشش گرفت و همراهشان رفته بود.
فقط پدرم در اتاق مانده بود.
با چهره ای زار جلو آمد و با صدایی گرفته بی مقدمه گفت
-به آقاجون گفتم که اجازه دادم شما دوتا با هم عقد کنین
هیچ حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم.
-بلند شو
به حرفش عمل کردم و سرد و رنجور نگاهش کردم.
بی مقدمه در آغوشم کشید.
دست هایت بالا نیامد که دور کمرش پیچیده شود.
خودش هم فهمیده بود که اوینار همیشگی نیستم.
از من جدا شد و با سرعت به سمت در اتاق رفت و بازش کرد.
قبل از اینکه بیرون برود به عقب برگشت و با چشمانی خیس گفت
-من هر کاری کردم به خاطر خودت بود
و بیرون رفت و در را به هم کوبید.
روی تخت بار دیگر دراز کشیدم و به سقف نگاه کردم.
“اوینار”
کمی بعد هاکان داخل آمد.
صدایش آمد که میگفت
-اههه پدرت اینا رفتن؟
صدای هوم مانندی از میان لبانم خارج شد
جلو آمد و بالای سرم ایستاد.
نگاهی به صورتم انداخت.
هنوز کمی ناراحتی در چشمانش موج میزد.
-بلند شو ببینمت
از حالت دراز کش به حالت نشسته درآمدم.
ابرویی بالا انداخت و گفت
-گفتم بلند شو نگفتم بشین
بی حوصله پوفی کشیدم و از جایم بلند شدم.
جلو آمد و چرخی دورم زد.
از پشت در آغوشم گرفت
هاکان مهربان ترین و بخشنده ترین آدم زندگی ام بود
باز با خود تکرار کردم
-اون تقصیری نداره که اینجوری باهاش رفتار میکنم.
برگشتم و دستانم را دور گردنش حلقه کردم و سرش را پایین آوردم.
با شیطنت نگاهم میکرد.
با تأسف سری برایش تکان دادم و سرش را در آغوش گرفتم.
خندید و گفت
-حالا گفتم میخوای چیکار کنی
ضربه ای به پهلویش زدم و گفتم
-منحرف
بیشتر از قبل خندید و سرش را بالا گرفت و این دفعه او مرا محکم در آغوشش گرفت.
قدش بلند بود و چهارشانه.وقتی در آغوشم میگرفت گم میشدم در آغوشش.
خنده ای کردم و با صدای خفه ای گفتم
-هاکان خفم کردی از بس فشارم دادی.
کمی رهایم کرد و از بالا در چشمانم خیره شد.
برای بار هزارم میگویم که زیباترین چشم ها را دارد.
انگار دو ظرف عسل در چشمانش ریخته بودند.
شاید برای من اینگونه بود.
عاشق بوپم و بس!
حتی اگر عیبی هم داشت نادیده اش میگرفتم و سعی میکردم برای خودم زیبا جلوه اش دهم.
سرم را کج کردم و لبخندی به رویش زدم.
از نفس های عمیقی که میکشید مشخص بود دارد با خود کلنجار میرود که کاری نکند
آخر سر طاقت نیاورد و خم شد و بر گونه ام شکوفه ای کاشت.
دلم زیر و رو شد.در قلبم سونامی به پا شد.
پاهایم تحمل وزنم را نداشتند.
گونه هایم سرخ شدند.
صورتم را میان دستانش گرفت و گفت
-هروقت خجالت میکشی بیشتر هوس میکنم گونه هاتو ببوسم
در عسلی های شیرینش غرق شدم.
میپرسی چقدر دوستم داری ؟!
میخندم …
جهان را متر کرده ای ؟!
خوش بختی را با تمام وجودم حس میکردم.
ولی نمیدانستم که این آرامش قبل از طوفان است…
هاکان
نخوابیده بودم و داشتم موهای زیبای آرام جانم را نوازش میکردم.
به خاطر من ناراحتی اش را کنار گذاشته بود و سعی کرده بود همین چند ساعت را به خوبی بگذراند.
لبخندی به لب های باز مانده اش زدم.همیشه عادت داشت وقتی خوابش عمیق است میان لب هایش باز بماند.
نفس های آرامش ،ارامم میکرد و آسودگی را قطره قطره به جانم میریخت.
حتی با وجود مشکلات و ناراحتی ها،باز هم دوستش داشتم.
اصلا خاصیت عشق همین است دیگر مگر نه؟
صدای گوشی ام آمد.
از ترس اینکه اوینار را بیدار نکند زودی برش داشتم و با آرام ترین صدا جواب دادم
-بله؟
-سلام ببخشید شما آقا هاکان هستین؟
متعجب شدم.این شخص غریبه اسم من را از کجا میدانست؟
-بله خودم هستم.شما؟
-این گوشی یکی از نفرات خانواده ای هست که توی جاده تهران همدان تصادف کردن آخرین تماسشون هم با شما بوده
با نهایت خونسردی گفت
-آقای هاکان صدای من رو میشنوید؟متوجه شدین چی گفتم؟
و من این سمت خط با چشمانی گشاد شده و ترس به اوینار خیره شده بودم.
با ترس لب زدم
-خانوم حالشون خوبه؟خواهش میکنم بگین چی شده؟
-نه متاسفانه یک خانوم و دو آقا فوت شدن و فقط یکی از آقایون جون سالم به در بردن که ایشونم توی کما هستن و امیدی بهشون نیست.
لرز به تنم افتاد.
حال باید چه میکردم؟
آرام از کنار اوینار بلند شدم و از اتاق خارج شدم.
با صدای غمگین توام با بغض گفتم
-من الان باید چیکار کنم؟
-متاسفم که این خبر رو بهتون دادم.برای شناسایی باید بیاید
با تضرع گفتم
-ادرس بیمارستان رو میگین؟
آدرس را گفت و با تشکر از او گوشی را قطع کردم
کلافه رفتم و روی صندلی گوشه دیوار نشستم.
حال باید چه میکردم؟
چگونه این خبر ناگوار را به اوینار بدهم؟
اری از دستشان ناراحت بود ولی نه آنقدر که برایش بی تفاوت باشد این موضوع
تنها کاری که از دستم برآمد این بود که با دستانی لرزان شماره پیمان را گرفتم
بعد از پنج بوق بالاخره جواب داد
با صدایی خواب آلود گفت
-بلهه؟
با صدایی گرفته گفتم
-الو پیمان؟
با شنیدن صدای گرفته ام هوشیار شد و گفت
-هاکان تویی؟پسر چرا صدات اینقدر گرفته؟
-پبمان بدبخت شدیم
پیمان ترسیده گفت
-مگه چی شده؟
تمام ماجرای منحوس امشب را برایش تعریف کردم.
بعد از مکثی طولانی گفت
-یا خدااا!الان چه غلطی باید بکنیم؟
با پریشانی گفتم
-نمیدونم چیکار باید بکنیم ولی اینو میدونم که شما دوتا دیگه باید برگردین
-اره اره ما حتما برمیگردیم
و با صدای آرام انگار که داشت با خودش حرف میزد گفت
-یا خدا من چطور این خبرو به هیوا بدم؟
با زاری حرفش را ادامه دادم و گفتم
-منو بگو!چطوری برم به اوینار خبر بدم؟
بعد از کمی صحبت کردن گوشی را قطع کردم و سرم را به دیوار بیمارستان چسباندم.
خدا میدانست بعد از این مشکل چه بلای دیگری میخواست سرمان بیاید.
کلافه از جایم بلند شدم و بدون سر و صدا به اتاق وارد شدم…
***
زمان حال
اوینار
پاهایم دیگر توانی برای ایستادن ندارد.
چشمهایم دیگر تاب اشکهایم را نمیآورد.
قلبم! امان از قلبم که هنوز میتپد.
با که لجبازی دارد!
نمیبیند که دختر سرزنده قبل نابود شده که خودش را در همان گورستان جا گذاشته است. کنار همان خاک های سرد…
آنخاک های مزاحم!
منتظر چه هست؟
برای چه هنوز دست از تپیدن بر نداشته است.
وقتی که من در همان خانه ای که لحظه به لحظه شاهد شادی ام بوده؛ آرزوی مرگ میکنم.
آرزوی برگشتن به گذشته، به گرفتن تصمیماتی که حال باعث نابودی همه شده است.
با بسته شدن چشمانم، اشکهایم جاری میشود.
بارها و بارها تصویر اخرین دیدارمان مانند یک فیلم از جلوی چشمانم میگذرد.
لعنت به همه شان!
لعنت به خودم که نمیدانستم با رد کردن آغوشش، دیگر فرصتی برای جبران نمیماند.
که حسرت آغوشش را باید به گور ببرم!
“منو ببخش عزیزم.من فقط و فقط خوشبختی تو رو میخواستم. ببخشم …”
صدای زجه هایم کل خانه را گرفته است.
همه این ها تقصیر من است کاش هیچکدام از این اتفاق ها نمی افتاد.
کاش به گذشته برمیگشتیم. کاش…
هاکان به سمتم میآید و بلندم میکند.
حسی برای مقاومت ندارم.
سِر شده ام!
-اوینار عزیزم نکن اینکارو با خودت.
اینجوری داری نابود میکنی خودتو.
چیزی نمیگویم.
حرفی نمیزنم.
بی صدا اشک میریزم.
دست میبرد برای پاک کردنشان که دستش را پس میزنم.
-پاشو بریم یکم دراز بکش.
توان مخالفت ندارم.
زیر بغلم را میگیرد و به سمت اتاق میبردم.
به کمکش روی تخت دراز میکشم.
دست گچ گرفته ام را میگیرد.
-دستت درد نمیکنه؟
حتی نگاهش نمیکنم.
بیرون که میرود دست سالمم را روی سرم میگذارم.
خسته ام.
از همه چیز!
از همه کس!
دلم آغوش مادرم را میخواهد.
آرشین!
آرام بلند میشوم و به سمت اتاق آرشین راه میافتم.
(-اوینار پاشو انقدر نشین بالا سر من غر بزن من کوه بیا نیستم!
-آرشین منو عصبی نکن تو قول دادی یا نه؟
پوفی کرد و در تختش جابه جا شد.
-اشتباه کردم به جان خودت خوابم میاد بزار بخوابم.
اخمی میکنم.
-به درک نمیخوام دیگه با من حرف نزن بد قول!
میخواهم بروم که دستم را میگیرد.
-بیادب نگاه حرف زدنش. برو حاضر شو. یک بار دیگه هم بگی باهات حرف نمیزنم میزنمت. میدونی طاقت قهر کردنتو ندارم، ناز میکنی…”
کنار دیوار سر میخورم و روی زمین میافتم.
باهات قهرم آرشین!
قهرم!
دیگه باهات حرف نمیزنم.
کجایی لعنتی؟ چرا منو تنها گذاشتی؟
بیا نازمو بکش. بیا بگو طاقت حرف زدنم رو نداری!
لعنتی بیا دیگه.
سرم را محکم به دیوار میزنم.
نمیخواهم زنده بمانم!
دلم واسه صدات تنگ.
خیلی ام تنگ.
برای تو که فرقی نمیکنه
فقط
محضِ
قرارِ دلِ بی قرارِ من
زنگ بزن و
تا برداشتم بگو:
عه!
اشتباه شده!
اشتباه گرفتم شماره رو!
بعد اشتباهی
یه شب تا صبح
حرفای اشتباه تر بزن
که من فقط گوش کنم صداتو
مثل همیشه بخندم به حرفات.
صدای خنده هامون همه جا رو پر کنه.
مثل همیشه بگو من پشتتم.
مثل همیشه…
ببینمت.
صداتو بشنوم
که مرهم بذارم
رو زخم دلتنگی هام
که آروم کنم دل بی تابم را
که بتوانم با نبودنت کنار…نه! با نبودنت هیچ جوره نمیتوانم کنار بیایم!
جیغ میزنم و خودم را به دیوار میکوبم.
با صدای جیغم هاکان و پیمان وحشت زده وارد اتاق میشوند.
هاکان میخواهد در آغوشم بگیرد که پسش میزنم.
زجه میزنم.
من آغوش مادرم را میخواهم.
من نوازش های پدرم را میخواهم.
من حمایت های آرشین را میخواهم.
خدایا چه کنیم؟ کجا رَویم؟ به که پناه ببریم؟ به چه زبانی صدایت کنیم؟ رو به کدام سمت و چه قبلهای دعایت کنیم؟
اگر التماس چارهساز است، التماست میکنیم….
پروردگارا، آسمانت پسِمان میزند و زمینت دارد میبلعد ما را.
شک به بودن خویش و بودنت دارد بر ایمانمان غلبه میکند.
مانند اسبی پاشکسته و به درد نخور که صاحبش رهایش کرده تا بمیرد، خیلی وقت است که در ناکجاترین ناکجای دنیا رهایمان کردهای. درست است بندگان خوبی نبودهایم برایت، که به جای شکرگذاری و دعا کردن نعره کشیدیم و با مشت هایِ گره کرده برای دیگران آرزوی مرگ کردیم،
ولی تو را به تمام کهکشانهایت،
تو را به چشمان ناامید و منتظر پر از اشک کودکان،
تو را به تمامِ فرشتگانت،
تو را قسم به عشق که ذات توست،
تو را قسم به آفتاب، تو را قسم به صداقت آب و معصومیت برگ،
تو را قسم به شب و روزت،
تو را به بزرگیِ بیمثالت قسم میدهم خانواده ام را به من برگردان! نگذار نابود شوم…
“هاکان”
-نگاش نکن حرف نمیزنه. بخور سرد شد.
نگاهم را از لیوان چایی میگیرم و به بیتا میدهم.
-داره نابود میشه جلو چشمام و هیچ کاری نمیتونم بکنم.
جرعه از چایی اش مینوشد.
-کاری نکن. حرفی نزن. هاکان این یکی از دست تو بر نمیاد! فقط کنارش باش. بزار گریه کنه جیغ بزنه هیچی نگو جلوش رو نگیر فقط کنارش باش.
در سکوت نگاهش میکنم که میگوید.
-چیه؟ چرا اينجوری نگام میکنی.
-ممنونم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده بی رحم لااقل آرشینو میزاشتی بمونه…با مشتهای گره کرده برای دیگران آرزوی مرگ کردیم این جمله خیلی چرت بود.
الناز این پارتو خوندم قلبم کنده شد
اخ قلبت قوربونش شم!
ببخشی ولی رمان وارد فاز جدیدش شد😅🥲
😭😭😭😭
گریه کنیم شیون کنیم چه کنیم!
تو را قسم به شب و روزت نگذار نابود شوم
هعییییی تعف به این روزگار نا سازگار
عالی بود خسته نباشی واقعا دردناک بود
هی واقعا
میخواستم ارشین رو بدم به تو که مرد!
هعیییییییییییییی
واقعا چرااااااااااااا
آرشین عاه قلبم
نه دیگه من فرهادم و دارم
🔥🔥🔥
.
تلخ ترین اشک هایی که بر روی گور ها
ریخته شده ، به خاطر کلمات گفته نشده
و کار های انجام نشده است 🔥🔥
.
خسته نباشی الی✨🌟
قوربونت
🌟