اثاثیه اتاق به قدمت آجرهایش بود، تختخواب قدیمی، میزتحریر چوبی…
فرش کف اتاق را دوست داشتم، دستبافت… کاشان مرغوب، طرح افشان.
زمینه لاکی با دور سرمهای… یک طرح سنتی و خاطرهانگیز.
کمدهای چوبی خالی از هر وسیلهای بودند.
کاش میداد این کمدها را پر از لباسهای مارکدار میکردند، همه هم سایز من… بعد یک مرتبه سراغ کمدها میرفتم و با دیدن لباسها ذوق میکردم، مثل فیلمها!
برای افکار صد من یک غازم دهانی کج کردم و از آنجاییکه معده به قار و قور افتاده بود، بهسمت طبقه پایین رفتم.
صدای مکالمه سهند و سدا از آشپزخانه به گوش میرسید.
دخترک مشغول تعریف خاطرات روزانهاش بود و برادرش بادقت گوش میداد.
وارد آشپزخانه شدم و…
در اصل سدا برای کسی پای تلفن شرح ماوقع روزانه میداد…
شازده بودند، پای تلفن!
به آشپزخانه نرفته، راهم را کج کردم.
دوست نداشتم میان صحبتهای خانوادگیشان باشم.
صداها که قطع شد به آشپزخانه رفتم.
غذای بچهها تمام شده و بیرون میرفتند.
حوصله شام نداشتم، کمی میوه هم حالم را خوب میکرد.
سدا غرغرکنان از کنارم رد شد، سهند هم چشمکی زد و رفت.
دلم هوای کتابخانه داشت.
یاد دیروز افتادم، صدای قلم روی کاغذ… لالایی دلانگیزی که هوش از سرم برد، یک خواب راحت.
سری زدم به قفسه کتابها و با کتاب اشعار ایرج میرزا روانه اتاقم شدم، اتاق سبز!
حوالی ده بود که کسی به در زد.
استرس گرفتم!
بدون بازکردن قفل در جواب دادم:
_ بله؟
_ پری، منم… یه دقیقه میایی بیرون؟
در را باز کردم.
سهند به دیوار روبهروی اتاق تکیه داده و یک پا را عمود به دیوار خم کرده بود.
فکرهای مریض همزمان به سرم هجوم میآوردند.
سهند اینموقع شب از من چه میخواست؟
نکند… وای!
پا از دیوار گرفت و با تعجب به صورتم خیره شد.
_ پری؟ خوبی؟ رنگت چرا پرید؟
_ من خوبم، چیکار داشتی؟
_ ببین، میایی بریم هواخوری؟ یعنی… ببین بابا امشب نمیاد، ابراهیم هم نیست، منم کف کردم بسکه موندم خونه… گفتم برم بیرون یه دوری بزنم.
نفس حبسشده را رها کردم.
فکرهای احمقانه دود شدند و به هوا رفتند.
_ این موقع شب؟
به ساعتش نگاه کرد.
_ ده نشده! نگو که اینموقع میخوابی. بیا بریم دیگه!
_ بچه، مگه تو دوست و رفیق نداری, با همونا برو.
_ رفیقام نیستن امشب. کاری نمیکنیم که، یه دو ساعت بریم دوردور و برگردیم.
ول نمیکرد.
_ ببین، بابات گفته من بیرون نرم. برو شر به پا نکن.
_ ترسویی مگه؟ بابام نیست میگم، اصلاً از کجا بفهمه.
_ خونه دوربین داره، نهایتش به تو اخم بکنه، ولی پوست منو میکنه. برو رد کارت.
_ ای پری خل! دوربین نداره اینجا، یه دونه دمِ دره، اونم سرتو بدزدی اصلاً معلوم نمیشی. بیا دیگه! جون پری دلم پوسید تو خونه.
خودم که بدم نمیآمد هوایی عوض کنم.
_ تو آخه رانندگی بلدی؟ اصلاً ماشین داری مگه؟
_ ماشین که هست، سوئیچشم توی جیبمه. تصدیق نمیخواد، اتوماته، عین اتاری… اصلاً خودت بشین؟! هان؟ بریم؟
_ بذار لباس عوض کنم، بریم.
ده دقیقه بعد به خودم و روح پر فتوح اجداد دروغگوی سهند لعن و نفرین میفرستادم.
پشت دیواری مخفی شدیم تا سگها رد شوند.
تا لحظه آخر نگفت که دزدگیر کل عمارت فعال است!
نگفت که سگها را شبها آزاد میگذارند.
فراموش کرد اشاره کند باید ماشین را تقریباً بدزدیم و اینکه، در ورودی را باید بهصورت دستی باز کنیم.
حداقل اینکه صندلی عقب ماشین دراز کشیدم تا جناب لکلک جوان از دروازه عبور کنند.
بهمحض رسیدن به نقطهای امن، ماشین را کنار کشید.
عصبانی پیاده شدم و سراغش رفتم، درحالیکه یکسره میخندید.
_ زهر مار، سهند! پسرهٔ مریض خلوچل! دوربین نداره، خبری نیست این بود؟ از قلعه عقابها فرار کردیم، الآن چجوری برگردیم، نادون؟
بین خندههایش نفس گرفت.
_ پری، اصلاً بهت نمیاد بیدل و جرأت باشی. قیافهت موقعی که سگا رد شدن دیدنی بود، عین اسگلا…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جون میشه pdf رمان من نامادری سیندرلا نیستم رو بزاری؟!☺💋
این رمان عالیه چرا کمه😭😂نویسنده خلاقه لعنتی
باورکن کمه