رمان دونی

رمان طلوع پارت ۱۳۳

 

 

 

تیزی و گرمی نور خورشید رو از پشت پلک های بستم متوجه میشم و چشمامو باز میکنم……میخوام از رو تشک بلند شم ولی با وجود دست و پای بارمان که دورم مثل پیچک پیچیده شده دوباره میفتم….

 

_ بارمان….بارمان بلند شو از روم….

 

هوومی میکشه و حلقه ی دستش دورم تنگ تر میشه…

 

حس خفگی بهم دست میده و میگم: وای بارمان تو رو خدا نفسم بند اومد…..

 

 

انگار که حالا بیدار میشه و با نگرانی میگه: چی شده عزیزم؟…

 

نیمخیز میشه که اینبار صدای آخش بلند میشه…

 

 

دست و پاش که کنار میره راحت میچرخم طرفش….

 

_ چت شد؟…

 

دستشو به کمرش میگیره و به سختی میشینه….

 

_ خدا نگم چیکارت کنه طلوع…..چند بار گفتم بریم رو تخت بخوابیم…..

 

 

_ خب…تخت خودمون نبود که..هنوز عادت نکردی تو…..حالا میخوای کمرتو ماساژ بدم……

 

 

دستشو به لبه ی تخت پشت سرش میگیره و بلند میشه….

 

_ نمیخواد….الان که بیشتر فکر میکنم خیلی هم برا تخت نیست….

 

_ پس چی؟….

 

در حالی که تیشرتش رو از رو تخت برمیداره و میپوشه میگه: اونهمه کمری که من زدم باید تا سه روز همینجور دراز کش رو تشک میفتادم…..

 

 

اخمام تو هم میره و میگم: بی ادب نباش دیگه..‌‌.

 

 

میچرخه طرفم و میگه: خودت خوبی؟….تو هم کم بالا پایین نشدیا؟…..

 

 

با پرت کردن بالشی که برا خودش بوده جا خالی میده و با خنده ی بلندی وارد سرویس میشه….

 

 

 

 

 

_کی میای؟…

 

کفشاش رو پاش میزنه و میگه: نمیدونم…شاید چهار و پنج….

 

 

_ عه….چرا اینقده دیر……

 

سمت در میره و میگه: امروز خیلی کار دارم تا عصر طول میکشه…….

 

عنق لب میزنم: حوصله م سر میره تا بیای…..

 

در و باز میکنه و همزمان که بیرون میره میگه: شام میریم بیرون….فعلا…

 

 

بیرون میره و چند ثانیه هم بعد صدای بهم خوردن در حیاط رو میشنوم…..

 

 

 

 

برمیگردم تو آشپزخونه و بساط صبحونه رو جمع میکنم…..

 

 

باید تا وقتی که بارمان میاد خودم رو سرگرم کنم…..

 

 

دقیقا بیست و سه روزه که از اینجا اومدنمون میگذره….اگه بگم این بیست و سه روز بهترین روزهای عمرم بوده دروغ نگفتم……درسته هنوز نتونسته نمایشگاه و خونه رو پس بگیره ولی اینجا موندمون به دور از خونواده و فامیل برام بهترین لحظات رو رقم زده…….

 

 

بعد از جمع و جور کردن اشپزخونه سمت حیاط میرم……شیلنگ آب رو باز میکنم و با نشستن رو تخت شروع میکنم به گل ها آب دادن….

 

 

بوی گل و گیاه و سبزی و خاک نم خورده نفسمو تازه میکنه…..کاش بارمان وضع مالیش خوب بود تا بهش میگفتم همچین خونه ای برام بگیره….ولی با بلایی که پدرش سرش آورد حتی روم نمیشه کوچکترین چیزی رو ازش بخوام چون میدونم این روزها چقد دست و بالش خالیه……حرفی از نداشتن نمیزنه ولی روزی که  موبایلش رو فروخت و یه موبایل ارزونتر دستش گرفت فهمیدم اوضاع از اونی که فکر میکردم بدتره…..یا روزی که تو ماشین یه کیف پول رو پیدا کردم وقتی ازش پرسیدم مال کیه از دهنش در رفت که برا مسافره….چقد اون روز حالم بد شد…..درسته رو پای خودش وایساده ولی هیچوقت هم تو زندگیش سختی نکشیده…..به روی خودش نمیاره ولی میبینم چطور بهش سخت میگذره……خاندان رستایی همه جوره دارن تحت فشارش میذارن‌…خونه و نمایشگاهی که ازش گرفتن و سرمایه ای که برا کمک و شراکت داده بود به عموش حالا باعث شده جیبش خالی خالی باشه….

 

 

 

با یادآوری ناهاری که درست نکردم از رو تخت بلند میشم و با بستن شیر آب راه خونه رو در پیش میگیرم ولی نمیدونم چی میشه که بهو پاهام به هم میپیچه و تا به خودم بیام نقش زمین میشم……

 

 

دستمو به زمین میگیرم و میخوام بلند شم ولی با پیچیدن درد عجیبی زیر شکم و کمرم دلم می‌خواد زمین رو گاز بگیرم…..

 

 

اشکام صورتمو خیس می‌کنه و صدای گریه م تو حیاط میپیچه….

 

 

با بدبختی خودمو جمع میکنم و میشینم…

 

زمین سرد و خیس باعث میشه شروع کنم به لرزیدن…..

 

 

دستامو به زمین میگیرم و بلند میشم و همون جور خمیده سمت خونه میرم‌….اولین پله رو بالا میرم که با خیسی بین پاهام ترسیده قدمام رو با درد و سختی تندتر برمیدارم تا هر چه زودتر خودمو به حموم برسونم….

 

 

با ورودم به حموم دیگه نمیتونم رو پاهام وایسام و رو زمین میشینم….

 

 

شلوار و لباس زیرمو با هم درمیارم و با دیدن خونی که بین پاهام هست هینی از ترس میکشم……

 

 

با فکر به اینکه آخرین پریودیم تقریبا دو ماه پیش بوده دستمو محکم میکوبم به پیشونیم….

 

چرا یه بارم به ذهنم نخورد…خدایا چرا عاقل نمیشم من….

 

 

درد کم کم همه ی جونمو میگیره و دیگه نمیتونم تحمل کنم…..

 

موبایل رو از جیبم درمیارم و فورا شماره ش رو میگیرم…..

 

 

چند بوق میخوره و بعدش صدای گرمش میپیچه…

_ جونم…..

 

هق هقی که از درد و ترس دارم باعث میشه اینبار صداش با نگرانی بلند شه…..

 

 

_ الو…طلوع…..طلوع…چی شده؟…گریه ت واسه چیه؟….

 

 

_ بارمان……

 

_ جونم جونم عزیزم….چته؟…چی شده؟…

 

نفس عمیقی میکشم تا یکم به خودم مسلط شم ولی با فکر به اتفاقی که ممکنه افتاده باشه گریه م بیشتر میشه و اینبار صداش رو با حرص میشنوم…..

 

_ طلوع…چته بهت میگم؟…کسی اومده اونجا…د حرف بزن دیگه…جون به لبم کردی که…

 

از صدای دادش میترسم و اشکامو پاک میکنم و با بغض به حرف میام….

 

 

_بارمان بیا خونه….تو رو خدا زود بیا من میترسم….

 

صدای بهم خوردن محکم در و بعدم پشت بندش روشن شدن ماشین میاد….

 

_ لعنتی من جونم درمیاد تا بیام خونه….چته تو؟….

 

 

 

درد تیزی از زیر شکمم شروع میکنه و بعد به پهلوها و کمرم میرسه..‌‌ …

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
mehr58
mehr58
1 سال قبل

وای حامله است

mehr58
mehr58
1 سال قبل

ووی حامله بوده

atosa
atosa
1 سال قبل

دیدید من هی هر دفعه میگم طلوع حامله میشه میگید نه بیا حامله شد داره سقط هم میشه که فکر نکنم بشه🌚🤌🏿

Art
Art
1 سال قبل

سلام

رمان خیلی خوبی داری مینویسی
واقعا افرین

◇درحال نوشتن …

I don't know
I don't know
1 سال قبل

همتااااا جونممممم
فداااااات شششممممم الهییییی
قربونتتتتتتت برمممممممم
تو رو خدا یه پارت دیه هم بدههههه🥲🥲🥲🥲
اگه پارت بدی همین الان میرم آب میخورم خیلی تشنمه گشادیم میاد🗿🤌

،،،
،،،
1 سال قبل

همتاجون بازم پارت بده لطفا

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

سلام همتا جان بهتری؟
لطفا یه پارت دیگه امشب بده گم بود بعد از چند روز

بی نام
بی نام
1 سال قبل

میشه ی پارت دیگه بدیییییی.
وای الان که حاملست اگه بیفته بارمان چه میکننن

عرشیا خوب
عرشیا خوب
1 سال قبل

حامله است بچه هم داره سقط میشه

میم
میم
1 سال قبل

یه پارت بده ما تو خماری نمونیم

ضحی
ضحی
1 سال قبل

نویسنده جون نمیشه امشب یه پارت دیگه هم بدی؟

...
...
1 سال قبل

نگو که حامله بوده و بچه داره میوفته؟😂😳🙄

دسته‌ها
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x