رمان دونی

رمان طلوع پارت ۲۸

 

 

با حس تکون خوردن بازوم پلک های خستمو باز میکنم…..

 

_ پاشو کارت دارم…..

 

رو زمین خوابیدم و حالا بدنم خشک شده….

تو دو روز زندگیم از این رو به اون رو شد….

 

بلند میشم و سمت سرویس میرم….

با دیدن صورت داغونم تو آینه وا میرم…..گونه ی سمت راستم از کبودی به سیاهی میزنه…گوشه ی لبمم پاره شده و واقعا امیرعلی چطور دلش اومد این بلا رو سرم بیاره…چرا نذاشت حتی یک کلمه حرف بزنم…یعنی صد در صد خودش رو محق میدونست که با کمربند اونهمه ضربه تو سر و بدنم بزنه……میدونم اون عکسا چقد به همش ریخت ولی بازم نباید این بلا رو سرم میاورد….

 

 

با برخورد آب به صورتم انگار که آتیش میگیرم و آخم در میاد….

 

با درد و بدبختی کارمو انجام میدم و از سرویس بیرون میام….

از گشنگی رو به موتم و من از دیروز تا الان جز کتک هیچی نخوردم….

 

رو مبل نشسته و با موبایلش ور میره….

رو به روش میشینم….موبایلو هل میده تو جیبیش و بهم نگاه میکنه…..

 

من دیشب چند ساعتی خوابیدم ولی از گودی و سرخی چشماش مشخصه که اون اصلا نخوابیده….

 

_ برو لباس بپوش بریم بیرون….

_ کجا بریم؟….

 

با دندونای کلید شده میگه: کاری که بهت گفتمو انجام بده…..

 

بی حرف بلند میشم و سمت اتاق میرم و لباسامو بدون نگاه کردن به اینه میپوشم…..

 

 

 

 

 

 

مسیر کاملا آشناست…..خونه ی مادرم……

من اگه یه مادر عادی داشتم امیرعلی باید خیلی احمق می بود که با این صورت داغون میاوردم پیش خانواده م….ولی خب زندگی من شبیه زندگی بقیه نیست و اونم به خوبی اینو میدونه…..شاید اگه منم پدر یا برادر داشتم اون جرات چنین کاری رو نداشت…..اگه جایی جز خونش داشتم بعد از اونهمه کتکی که به ناحق خوردم دوباره نمیرفتم برا التماس اینکه بهم رحم کنه و ولم نکنه….ولی نیست….هیشکی نیست…خودمم و خودم….دختره ی ساده ای که تاوان بی کسیش رو داره به بدترین شکل پس میده….

 

 

جلوی خونه وایمیسه…..

_ خونش کجاست؟…

بهش نگاه میکنم و میگم: خونه ی کی؟….

مشتش که رو فرمون میشینه از ترس میپرم….

_ خونه ی اون بی شرف کجاست؟…..

با ترس و نگرانی لب میزنم: فقط میدونم تو یکی از همین اتاقایی هست که ساره توشون زندگی میکنه ولی دقیقا نمیدونم کدومه…

 

_ برو پایین….

 

میگه و از ماشین پیاده میشه…..

 

دستگیره رو میکشم و پایین میرم….

 

 

جلوتر ازم وارد خونه میشه و من پشت سرش راه میفتم….

 

هم نگرانم هم دلم میخواد بدترین بلا رو سر اون عوضی بیاره….

 

 

حیاط مثل همیشه در هم ریخته و شلوغ…..

 

امیرعلی سمت یه مرد که گوشه حیاط داره دوچرخه ش رو درست میکنه میره…..

میدونم میره که اتاق کامران رو بپرسه…..

دستامو تو جیبم میکنم و تکیه میدم به دیوار…..

 

مرد دستشو طرف یکی از اتاقا میکشه و امیرعلی تند سمت جایی میره که مرده بهش نشون میده….تکیه از دیوار میگیرم و بدون توجه به نگاه بقیه که با دست به هم نشونم میدن سمت امیرعلی میرم…

 

در رو با پا جوری هل میده که از چهارچوب جدا میشه و از صدای بدش همه ی سرها میچرخن طرفش…‌

 

داخل میره و از صدای شکستن وسایل مشخص میشه که خونه نبود….

 

تند بیرون میاد و اینبار سمت اتاق ساره میره…..

 

دنبالش میرم….بدون در زدن در رو هل میده و داخل میشه…..

 

 

وارد میشم و میبینمش که شروع میکنه به شکستن وسایل ساره….

 

ساره با دیدنم لنگون لنگون طرفم میاد و انگار که اصلا صورتم براش مهم نباشه میگه: این دیوونه داره چه غلطی میکنه…..

بازومو با دستای لاغر بیجونش میگیره و ادامه میده: بیا برو جمعش کن….

 

سمت امیرعلی که حالا دیگه هیچ چیز سالم براش نذاشته میرم و با گرفتن دستش میگم: امیر….امیرعلی….ولش کن اینو…بیا بریم…..

 

دستشو محکم میکشه و طرفش میره…

_ تو کثیف ترین موجودی هستی که دنیا به خودش دیده….کسی که به دختر خودش رحم نکنه از حیوون هم بدتره…….تو و اون کامران پدر سگ دستتون تو یه کاسه بود….الان یا بهم میگی اون کثافت کدوم گوری قایم شده یا هر چی دیدی از چشای خودت دیدی….. پس اون زبون نجستو بچرخون و بگو کجاست؟…..

 

_ تو کو…..نم…..

مغزم سوت میکشه از اینهمه هرزگیش….چقد من بدبختم که از شکم این زن بیرون اومدم….

 

 

 

 

 

 

*

 

از کلانتری بیرون میایم و تو ماشین جا میگیریم…..گرمای ماشین به حالت تهوعم اضافه میشه و بیشتر از این نمیتونم خوددار باشم و با باز کردن در لبه ی جدول میشینم و هر چی تو معدم بود رو بالا میارم…..

 

تو حال مزخرف خودمم که بالا سرم وایمیسه و یه بطری آب بهم میده…..

 

 

 

_ حماقتت ته نداره طلوع…..فکر نمیکردم اینهمه احمق باشی…..

 

بدون اینکه بهم کمک کنه سوار ماشین میشه….

 

میمونم تا مطمعن شم حالم خوبه و دیگه حالت تهوع ندارم….

 

با دستای بیجونم در و باز میکنم و میشینم…..

 

صورتمو سمت شیشه میکنم و اون بیرحمانه ادامه میده: بدون اینکه بهم بگی راه افتادی تو پارک که قرار بذاری آره؟…..که مثلا بهش بگی چی؟…نمیام که منو بکنی؟….هوووم؟…آره طلوع احمق……اونوقت فکر نکردی ممکنه تو همون پارک یه بلایی سرت بیاره….

 

با دستش آروم میزنه تو سرم و میگه: خاک تو سرت….

 

اینبار دیگه نمیتونم خوددار باشم و با گریه رو بهش میگم: تمومش کن دیگه….یه غلطی کردم….چرا بس نمیکنی…..من خودم حالم بده….بخدا ادامه بدی یه بلایی سر خودم میارم….

 

پوزخندش دلمو به درد میاره…..و تاکید وار با تکون دادن سرش میگه: غلط برا کاری که تو کردی کمه…خیلی کمه…..

 

حرف دیگه ای نمیزنم یعنی دیگه حوصله ی توضیح دادن بهش رو ندارم…از وقتی رفتیم شکایت کردیم و جلو مسول پرونده مجبور شدم همه چی رو حتی حرفای مزخرفی که اون بی همه چیز بهم زد رو بگم اخلاقش از اینم که هست بدتر شده……چرا اشتباهی که خودش کرد اصلا براش مهم نیست…تموم صورتمو و بدنم رو داغون کرده….منم میتونستم در جواب سروانی که ازم پرسید صورتم چشه بگم همین آقای محقی که کنارم وایساده این بلا رو سرم اورد ولی برا اینکه براش دردسر نشه گفتم خوردم زمین….جلو خودش گفتم ولی الان انگار اصن اون موضوع براش مهم نیست….

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد اول

    خلاصه رمان :     یه پسر مرموزه، کُرده و غیرتی در عین حال شَرو شیطون، آهنگره یه شغل قدیمی و خاص، معلوم نیست چی میخواد، قصدش چیه و میخواد چی کار کنه اما ادعای عاشقی داره، چی تو سرشه؟! یه دختر خبرنگار فضول اومده تا دستشو واسه یه محله رو کنه، اما مدام به بنبست میخوره، چون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گرایلی
دانلود رمان گرایلی به صورت pdf کامل از سرو روحی

    خلاصه رمان گرایلی :   کاپیتان دلان گرایلی، دختری خانزاده که ناچار می‌شود بين انتخاب جان برادر و عشق، ارتباط خود را با پاشا مهراز تمام کند. به هر حال پاشا از دلان دست نمی‌کشد و در این بین خاندان گرایلی بخاطر مسئله کهنه‌ نشده‌ی خونبس، دچار تحولی شگرف می‌شود.       به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ربکا pdf از دافنه دوموریه

  خلاصه رمان :       داستان در باب زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می‌شود و مرد جوان به اوپیشنهاد ازدواج می‌کند. دختر جوان پس از مدتی زندگی پی می‌برد مرد جوان، همسر زیبای خود را در یک حادثه از دست داده و سیر داستان پرده از این راز بر می‌دارد مشهورترین اقتباس این اثر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
anisa
anisa
1 سال قبل

ی جمله میگه
میگه برا وقتای ک ناراحت بودم میخواستم تنها باشم برم تو خیابون برا اینکه دختر بودم و شهر ناامن نمیتونستم برم باید کیو نبخشم؟
اینم همینطوره قضیه اش خود امیر علی گفت ک قبل تو با هزار تا دختر بودم ولی ی عکس دید زمین و زمان بهم ریخت 😏😕🙃

Gn 🌱
Gn 🌱
1 سال قبل

نویسنده طلوع این همه حماقت کرده چرا ول نکرده بره از پیشش برگشته کتک بخوره خاک تو سرش رسما

تنها
تنها
1 سال قبل

دیگه نمیدونم چرا وقتی دختری اشتباه کنه اینهمه یاید بهش سخت گرفته شه…واقعا چرا…پسرا همیشه باید اینطور محق باشن

تنها
تنها
1 سال قبل

آدم میمونه چی بگه…امیرعلی حق داره ولی طلوعم گناه داره🤕

...
...
1 سال قبل

حالا فهمید طلوع با کامران رابطه نداشته یا بازم …

تنها
تنها
پاسخ به  ...
1 سال قبل

دیگه وقتی باهاش رفت دنبال کامران و ازش شکایت کرد یعنی اینکه باور کرده طلوع بیگناهه.ولی ازش ناراحتم هست

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x