رمان دونی

رمان عشق تعصب پارت 35

 

_ خواهشا مزخرف نگو بهار خودت هم میدونی که داری چرت و پرت میگی ، هیچکدوم از حرفات واقعیت نداره خودت هم خیلی خوب میدونی پس بهتره این بحث تکراری رو تمومش کنیم باشه ؟
لبخند تلخی روی لبهام نقش بست ، پرستو بعد مرگ بهادر کاملا به من و بهنام وابسته شد خیلی بهنام رو دوست داشت چون یادگار داداشش بود من بعد مرگ بهادر این خونه و خانواده رو ترک نکردم چون یه دلیل واسش داشتم اون هم این بود که میخواستم پسرم با خانواده پدرش بزرگ بشه گرچه من میرفتم مشهد زندگی خوبی در انتظار پسرم نبود خانواده مادر من خیلی آدمای سختگیری بودند برای همین بود که من و مامان از هم فاصله گرفتیم خبر داریم از هم اما دور شدیم !
_ بهار
با شنیدن صدای پرستو از افکارم خارج شدم گیج بهش خیره شدم و گفتم :
_ جان ؟
_ حالت خوبه ؟
با شنیدن این حرفش سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم :
_ آره
لبخندی زد :
_ پاشو بیا بریم بیرون مامان نگرانت بود
_ من خوبم نیاز نیست نگران باشید
خواست چیزی بگه که صدای کیانوش اومد :
_ میتونم باهات صحبت کنم
با شنیدن صداش که شبیه صدای بهادر بود بی اختیار سرم رو تکون دادم ، پرستو رفت بیرون کیانوش اومد داخل اتاق بهم خیره شد که گفتم :
_ خوب میشنوم
با شنیدن این حرف من ابرویی بالا انداخت
_ منتظر معذرت خواهی هستی ؟
سری براش تکون دادم :
_ آره
لبخندی زد :
_ اما من نیومدم معذرت خواهی چون حرفام همش واقعیت بود این دلیل نمیشه که خودت رو توجیه کنی و مراقب پسرت نباشی .
این مرد دیگه داشت پاش رو از گلیمش درازتر میکرد اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم :
_ حدت رو بفهم داری زیاده روی میکنی میفهمی دیگه درسته ؟
با شنیدن این حرف من لبخندی تحویلم داد
_ نه
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد این مرد روبروم بیش از حد پرو شده بود .

_ از اتاقم برو بیرون همین الان !
به سمتم اومد به چشمهام خیره شد و گفت :
_ از من میترسی ؟
پوزخندی بهش زدم :
_ چرا باید از تو بترسم نکنه شاخ داری یا دم داری ؟ بزار ببینم شاید داشته باشی …
بعدش خواستم برم جلو که دستم رو گرفت ، با قرار گرفتن دست گرمش روی دستم چشمهام گرد شد ، بهت زده بهش خیره شدم که خیلی گرم گفت :
_ مواظب پسرت باش تو یه مادر هستی و این وظیفه توئه هیچوقت فراموش نکن چه وظیفه ای داری شنیدی ؟
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد باورم نمیشد همچین چیزی داشت به من میگفت این مرد
به سختی گفتم :
_ من مراقب پسرم هستم
_ بیش از حد تو گذشته غرق شدی ، شوهرت فوت شده اما پسرت زنده هست پس بهش برس نزار اون رو هم بخاطر بی احتیاطی از دست بدی .
بعدش دستش رو برداشت و از اتاق خارج شد ، همونجا ایستاده بودم و با چشمهای گشاد شده به مسیر رفتنش خیره شده بودم باورم نمیشد این حرفا رو بهم زده بود یعنی من واقعا مراقب پسرم نیستم ؟ این غیر ممکن بود چون من همیشه حواسم به پسرم بود هیچوقت نذاشتم تنها باشه این حرفا واقعا بی انصافی بود اون هم در حق من دستی به چشمهام کشیدم که صدای پرستو اومد :
_ بهار
به سمتش برگشتم بهنام تو بغلش بود به سمتش رفتم پسرم رو بغل کردم و بوسیدمش که خندید با دیدن خنده اش اشک تو چشمهام جمع شد چقدر شبیه بهادر بود پسر خوشگل من نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم که پرستو گفت :
_ چیشد چرا آه میکشی ؟
_ دیگه نمیخواد دنبال پرستار باشی !
_ چرا ؟
به چشمهاش زل زدم :
_ خودم مراقب پسرم هستم !
_ اما تو …
وسط حرفش پریدم :
_ من مادرش هستم هیچکس بهتر از من نمیتونه مراقب پسرم باشه پس نیاز نیست نگران این موضوع باشی .
_ درسته حق باتوئه باشه بهار به مامان میگم پرستار گرفتن دوباره رو کنسل کنه ‌

دوست نداشتم با اون پسره کیانوش رو در رو بشم همش با حرفاش سعی داشت من رو اذیت کنه ، نمیدونستم چرا از اذیت کردن من لذت میبرد نفسم رو کلافه بیرون فرستادم که بابا گفت :
_ بهار
به سمتش برگشتم و گفتم :
_ جان
لبخندی زد :
_ شنیدم گفتی نیاز به پرستار نیست چرا ؟
_ من مراقب پسرم هستم نیاز نیست دیگه پرستار استخدام کنیم ، من به هیچکس دیگه نمیتونم اعتماد کنم .
_ اما دخترم پرستار رو فقط برای کمک به تو گرفته بودیم که ازش شکایت شد ، میتونیم یه پرستار بهتر پیدا کنیم اگه بخوای .
لبخندی بهش زدم :
_ ممنون اما واقعا نیاز نیست من خودم از امروز به بعد کنار پسرم هستم و مواظبش هستم پس پرستار نمیخواد
_ باشه دخترم
نگاهم به کیانوش افتاد که با تمسخر داشت بهم نگاه میکرد عوضی دیگه داشتم ازش متنفر میشدم ، با خشم بلند شدم به سمت اتاقم راه افتادم که صدایی از پشت سرم اومد :
_ نمیدونستم حرفام انقدر تاثیر داره وگرنه زودتر میگفتم ، درضمن از ته قلبت باید برای پسرت مادری کنی نه بخاطر حرفیه این و همیشه تو حافظت ذخیره کن قشنگم
با عصبانیت به سمتش رفتم و با صدایی که سعی میکردم زیاد بلند نباشه گفتم :
_ حدت رو بفهم تو حق نداری هر چی از دهنت در اومد بهم بگی فهمیدی ؟
با شنیدن این حرف من سرش رو تکون داد :
_ نه
_ ببینم تو اصلا کی هستی که بخوای مادر بودن من رو زیر سئوال ببری ، یه مهمون هستی که یه مدت دیگه گورت رو گم میکنی ، من خودم حواسم به یادگاری عشقم هست یکبار بهادر رو از دست دادم نمیتونم کاری کنم یکبار دیگه پسرم رو از دست بدم حتی شده جون خودم رو میدم اما پسرم نه تو هم دست از سر من بردار .
بعدش خواستم برم که دستم رو گرفت ایستادم مثل برق زده ها دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :
_ داری چیکار میکنی مثل اینکه اصلا حالت خوش نیست !
با شنیدن این حرف من لبخندی زد :
_ حالم کاملا خوبه
با شنیدن این حرفش نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم و گفتم :
_ کاملا مشخص ، از من دور باش وگرنه باهات برخورد جدی میکنم .

به سمتم اومد به چشمهام خیره شد و گفت :
_ منظورت از برخورد جدی چیه ؟
با شنیدن این حرفش دوتا نفس عمیق کشیدم و گفتم :
_ هر چی باشه بهت مربوط نیست پس دست از سر من بردار شنیدی ؟
سرش رو تکون داد :
_ نه اصلا متوجه حرفات نمیشم
دوست نداشتم بیشتر از این باهاش بحث کنم اینطور که مشخص بود قصدش فقط و فقط اذیت کردن من بود
_ به جهنم که متوجه نمیشی .
بعدش بدون توجه به قیافه ی متعجبش به سمت اتاقم رفتم و در رو قفل کردم همونجا گوشه اتاق نشستم ، دستم رو روی قلبم گذاشتم ، نمیدونستم این کیانوش چرا باهام سر جنگ داشت اما یه چیزی رو خیلی خوب میدونستم من اصلا قصد نداشتم پسرم رو از دست بدم پس تا میتونستم از خوردن قرص های اعصاب و بقیه جلوگیری میکردم تا مراقب پسرم باشم ، بعد مرگ بهادر خیلی مریض شدم برای همین پزشک بهم دستور داده بود سر موقع قرص بخورم !
با شنیدن صدای در اتاق به خودم اومد و با صدایی گرفته گفتم :
_ بله
_ عزیزم بیدار هستی یا خوابیدی ؟
_ نه بیدارم هستم
_ باهات یه کاری دارم میتونم بیام داخل اتاق
_ یه دقیقه صبر کنید
بعدش بلند شدم دستی به صورتم کشیدم و در اتاق رو که قفل کرده بودم باز کردم ، گیسو خانوم بود اومد داخل اتاق به چشمهام خیره شد و گفت :
_ باز گریه کردی ؟
بغضم رو قورت دادم و سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم :
_ نه
_ اما حال و روزت که اینو نمیگه ، اینطور هم که مشخص هست اصلا حالت خوب نیست
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و گفتگ :
_ خوبم نگران نباشید ، یخورده دلم گرفته بود
گیسو خانوم با ناراحتی بهم خیره شد ، اصلا این نگاه رو دوست نداشتم هیچکس نباید بخاطر من ناراحت میشد
_ خوب درمورد چی میخواستید صحبت کنید
نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد
_ درمورد پرستار !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یغمای بهار

    خلاصه رمان:       دلارای ایلیاتی با فرار از بند اسارت، خود را به بهشت شانه های مردی رساند که خان بود و سیبی ممنوعه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x