رمان عشق صوری پارت 120 - رمان دونی

با گفتن این حرف آروم آروم به سمتش رفتم و هر قدم که بهش نزدیک میشدم یه تیکه از لباسهام رو از خودم جدا میکردم.
اول شالم، بعد لباس تنم و بعدهم تاپی که پوشیده بودم.
لبهاش رو روی هم اونقدر فشار داد که تقریبا توی دهنش فرو رفتن و محو شدن.
دستی لای موهاش کشید و گفت:

-شیدا من به درد تو نمیخورم.از من واسه خودت بُت نساز…من از اون فرهاد مزخرف هم مزخرفترم…

تاپمو انداختم زمین و با کم کردن فاصله ی بینمون گفتم:

-من توی مزخرفو دوست دارم…تورو نه اونو !

دستهامو دور بدنش حلقه کردم.
به طرز حقیرانه ای از طرف اون حتی به یک بوسه هم راضی بودم.
اره…انگار اگه حتی یه بویه هم بهم‌میبخشید من جون میگرفتم!
به صورتش خیره شدم و برای اینکه بدونه حاضرم همه چیزمو بهش بدم گفتم:

-هر کاری بخوای میتونی با من بکنی…هرکاری

صداش خیلی آروم و ضعیف به گوشم رسید:

-من فقط ازت میخوام بری!

سرمو تکون دادم و گفتم:

-من نمیرم فرزاد…من نمیرم چون نمیدونم چند ماه یا چند سال دیگه میتونم همچین فرصتی رو گیر بیارم.

سرمو تکون دادم و گفتم:

-من نمیرم فرزاد…من نمیرم چون نمیدونم چند ماه یا چند سال دیگه میتونم همچین فرصتی رو گیر بیارم.
فرصت چنددقیقه بودن کنار آدمی که دوستش دارم.من نمیرم!

دستهامو از بدنش جدا کرد و گفت:

-پس اگه میخوای بمونی باید لباستو بپوشی!

پشت به من کرد و برگشت سمت مبل.
ظرف سوپ رو برداشت و واسه اینکه ذهنش رو از من و بدنم منحرف بکنه مشغول خوردن شد.
نیمه لخت همونجا موندم و نگاهش کردم.
وقتی نمیخواست بهم دست بزنه نمیتونستم که وادار یا مجبور به انجام اینکارش بکنم !
خم شدم و تاپمو از روی زمین برداشتم و پوشیدمش و بعدهم عین ندیدها مشغول تماشاش شدم.
البته ندید بدید بودن من در مواجه با اون خیلی هم عجیب نبود.
من همیشه کمبود اونو داشتم.
کمبود صداش….کمبود تماشای چهره اش و هر چیز دیگه ای که به اون ربط پیدا بکنه!
آهسته و با سرخمیده و حین خوردن سوپش پرسید:

-به جز تماشا کردن من دیگه جه کارایی بلدی !؟

با شنیدن صدا و سوالش هپروت و فکر و خیال بیرون اومدم و خیلی زود جواب دادم:

-هرچی تو بگی…

بازهم با سرخمیده گفت:

-چایی درست کن! البته اگه میتونی !

لبخند زدم و گفتم:

-معلومه که میتونم الان درست میکنم!

عین بله قربان گویا ها با عجله رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن چایی و مرتب کردن آشپزخونه اش شدم.
میخواستم تا وقتی اینجام دستی به سر و روی این خونه بکشم.
بعداز آشپزخونه اش هم مایل بودم مابقی فضاهای خونه رو مرتب کنم.
همه جارو…
قوری و فنجون و نبات و کلی خرما کنارهم تو سینی گذاشتم و با بیرون اومدم از آشپزخونه رفتم‌ سمتش‌‌.
خم شدم و سینی رو گذاشتم روی میز و گفتم:

قوری و فنجون و نبات و کلی خرما کنارهم تو سینی گذاشتم و با بیرون اومدم از آشپزخونه رفتم‌ سمتش‌‌.
خم شدم و سینی رو گذاشتم روی میز و گفتم:

-اینم چایی…

بعداز اون دست به کار شدم و شروع کردم به مرتب کردن و گردگیری خونه اش.
خیلی شلخته نبود اما خیلی هم منظم نبود!
همه جارو واسش تمیز کردم و جارو زدم تا وقتی که رسبدم به اتاق خوابش…
درو کنار زدم و آهسته رفتم داخل و خیره شدم به تخت خواب دونفره اش…
کف دستمو به آرومی روی اون تخت کشیدم و زمزمه کردم:

“کاش اینجا اتاق من و فرزاد بود…کاش میتونستم تا ابد اینجا زندگی کنم…”

بلند شدم و تمام اتاق رو جز به جز و ذره به ذره با دقت از نظر گذروندم.
خوشگل بود. درواقع یه اتاق معمولی به دلنشین.
باز برگشتم سمت تخت و عین دیوونه ها نیم ساعتی رو همونجا ایستادم و تماشاش کردم و رویا بافتم و بافتم و بافتم تا وقتی که صداش از پشت سر به گوشم رسید:

-چی داره که نیم ساعت ایستادی و داری تماشاش میکنی؟

چشمهام رو بستم.پس اون‌هم نیم ساعت داشت منی رو تماشا میکرد که عین دیوونه ها خیره شده بودم به تخت…
حالا دیوونه ی واقعی اون بود یا من ؟
آه کشیدم و جواب دادم:

-رو تختی بوی تورو میده….کاش این رو تختی مال من میشد

از همون پشت سر گفت:

-بیا بیرون!

چرخیدم سمتش.پوزخند زدم و پرسیدم:

-آهان ! ببخشید! یادم‌نبود حق خواستن چیزی از تورو ندارم

اینو گفتم و تنه زنان از کنارش رد شدم و رفتم بیرون

هم من ساکت بودم و هم اون…
خیره شده بودیم به صفحه نمایش تلویزیون ولی من که با وجود اینکه نگاهم به تلویزون بود اما تمام فکر و ذهنم شده بود اون‌…
اونی که عین خودم لم داده بود رو کاناپه و فقط گه گاهی پشت سرهم سرفه میکرد.
مثل اینکه چندان تمایلی به صحبت با من نداشت‌.
راستی….من به اون فکر میکردم اون به کی فکر میکرد!؟
آروم آروم کج شدم و سرم خم شد رو کوسن های مربعی شکل روی هم تلنبار شده…
چشمهامو بستم و باخودم درحالی که فقط لبهام آهسته تکون میخوردن زمزمه کردم:

“کاش صبح نشه‌..یا امشب بشه طولانی ترین شب دنیا”

دلم میخواست حالا که واسه یکبار هم که شده این فرصت رو پیدا کردم که شبو کناراون باشم تمام لحظاتش رو بیدار بمونم اما خستگی تهش برنده شد و پلکهای من سنگین شدن.
نمیدونم بعداز چه مدت اما حس کردم صداش داره از عالم بیداری به گوشم میرسه:

-شیدا….هی….خوابی!؟

جوابی ندادم.نه که نخوام یا نه اینکه بتونم اما نخوام فقط انگار واقعا از خستگی گیر افتاره بودم تو عالم خواب.
چنددقیقه بعد احستس کردم نه روی کاناپه بلکه مابین زمین و هوا معلقم.
فکر کنم بغلم کرده بود.
نه!
اون آخه منو بغل میکنه ؟اون پفیوز فقط بلده بگه من به درد تو نمیخورم…من برای تو دردسرم…به من فکر نکن و هزار چرت و پرت دیگه!
صدای کنار رفتم در به گوشم رسید.
انکار با پاش دزرو هل داده بود به کنار.
آروم آروم جلو رفت و بعد خم شد و منو گذاشت روی یه سطح نرم و پنپه ای…
پس همچی خواب نبود!

صدای کنار رفتم در به گوشم رسید.
انگار با پاش درو هل داده بود به کنار.
آروم آروم جلو رفت و بعد خم شد و منو گذاشت روی یه سطح نرم و پنپه ای…
پس همچی خواب نبود!
حتی احساس بودن تو آغوشش…
شاید همون تختی که دستمو با حسرت روش میکشیدم و آرزو میکردم روش بخوابم که تا خودصبح عطر تن اون تو مشامم باشه….
تا خواست دستهاش رو از زیر بدنم برداره چشمهامو وا کردم و بهش خیره شدم.
کمرش تا بود و دستهاش زیر بدن من…
آهسته و آروم با صدای ضعیفی گفتم:

-بمون….

احساس میکردم اگه کنارم میموند دیگه هیچوقت هیچ چیز دیگه ای از خدا نمیخواستم اما‌‌…
دستهاش رو از زیر بدنم بیرون کشید و با راست نگه داشتن قامتش گفت:

-بخواب…صبح زود باید بیدار بشی و بری

پوزخند زدم و به پهلو چرخیدم تا چشمم بهش نیفته و بعدهم طعنه زنان گفتم:

-نترس..تاحالا سابق نداشته یه دختر به یه مرد تجاوز کنه!
پرده مرده ای هم که نداری نگران پاره شدن باشی پس…

وسط حرفهام با عصبانیت گفت:

-ساکت شو….ساکت شدن بلدی!؟

دوباره چرخیدم سمتش و به صورت برافروخته از خشم در عین حال گرفته اش خیره شدم.فرهاد بداخلاقی میکرد و هر بار با بداخلاقی هاش من بیشتراز ازش متنفر میشدم.
حالا فرزاد هم بداخلاقی میکرر اما من به جای اینکه ازش متنفر بشم بیشتر بهش علاقمند میشدم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش پنهان به صورت pdf کامل از سمیرا امیریان

  خلاصه رمان:       دلارا دختری است که خانواده خود را سال ها پیش از دست داده است و به تنهایی زندگی می گذراند. روزی آگهی استخدام نیرو برای یک شرکت مهندسی کامپیوتر را در اینستا مشاهده می کند و برای مصاحبه پا به این شرکت می گذارد و با مردی درد کشیده و زخم خورده آشنا می

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سامی
سامی
2 سال قبل

اگه شیدا با فرزاد سکس کنه تا ابد بهش حرام میشه چون سکس زن شوهردار با مرد نامحرم میشه حرام ابدی و حتی طلاق بگیره هم نمیتونه باهاش عقد کنه چون عقدشون باطله

فقط بخند...😉
فقط بخند...😉
2 سال قبل

اول پیاممو به اولین کامنت اختصاص میدم: شما حرس نخور حرص بخور گل…..
دوم اینکه اگر اذیت میشین نخونینش
سوم اینکه نویسنده دست طلا فقط در حد پنج خط اضافه تر بنویس ماچ رولپت مقصی💜🚶🏻‍♀️

فقط بخند...😉
فقط بخند...😉
2 سال قبل

اول پیاممو به اولین کامنت اختصاص میدم: شما حرس نخور حرص بخور گل…..
دوم اینکه اگر اذیت میشیم نخونینش
سوم اینکه نویسنده دست طلا فقط در حد پنج خط اضافه تر بنویس ماچ رولپت مقصی💜🚶🏻‍♀️

......
......
2 سال قبل

شخصیتای این رمان یکی از یکی بدتره کاش بهتر بشه هروقت میام میخونم از دست کارای این دو تا خواهر فقط حرس میخورم 😑

...
...
2 سال قبل

واد د فاک

سامی
سامی
پاسخ به  ...
2 سال قبل

اگه شیدا با فرزاد سکس کنه تا ابد بهش حرام میشه چون سکس زن شوهردار با مرد نامحرم میشه حرام ابدی و حتی طلاق بگیره هم نمیتونه باهاش عقد کنه چون عقدشون باطله

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x