رمان عشق صوری پارت 137 - رمان دونی

 

مچ دستش رو گرفتم و خودم گذاشتم وسط دو لنگم و گفتم:

-شهرام… بازش کن….

با تردید بهم خیره شد.پس حدسم درست بود.یه جورایی مردد بود اینکارو بکنه یا نکنه.
نگاه های سراسر تردیدش رو که دیدم خودم دکمه شلوارمو وا کردم و با یکم فاصله دادن باسنم از تخت و بالا بردنش خیلی زود کشیدمش پایین.
بعد بهش خیره شدم و نیشمو تا بناگوش وا کردم و تو همون حین لنگهامو تا جایی که راه داشت از هم باز کردم و درحالی که با شیطنت ابروهام رو بالا و پایین میکردم گفنم:

-حالا بمال…

نیشخندی زد و گفت:

-پدرسوخته….

با خم کردن سرش، لبهاش رو روی گردنم گذاشت و حین مکیدن گردنم شروع کرد به مالیدن اون قسمت ممنوعه ی بدنم.
هر دو کارش رو دوست داشتم.
هم‌میک زدن لبهامو هم‌مالیدن اون‌قسمت از بدنم که انگار داشت آتیش میگرفت از بس داغ شده بود.
باز چشمهام از خوشی سیاهی رفتن و پلکهام لرزیدن.
دو دستمو روی شونه هاش گذاشتم و با خم کردن سرم به عقب درحالی که غرق لذت بودم گفتم:

-آااااه ….شهرااام…ادامه بده….اووووف….اومممم

صدای اه بلندم تو کل اتاق پیچیدو اون اتیش خواستن تندتر و تند تر شد.
دیگه دلم نمیخواست فقط بماله.
دوست داشتم اصل کاری رو باهم انجام بدیم واسه همین کنار گوشش پرسشی اسمشو صدا زدم:

-شهرام….

نفس بریده بکی از اون‌جونم های به دل نشینش رو تحویلم داد:

-جووونم…

لبخندی شیطنت آمیز زدم و بی مقدمه گفتم:

– منو بکن..

تا اینو گفتم فورا سر! رو بالا گرفت و با خیره شدن به صورت خمارم متعجب پرسید:

-چی؟ چیکار کنم؟بکنم !؟

نمیدونم چرا همچین سوالی میپرسید.
توقع داشت از خودش که فقط بشینه و تماشا کنه!؟
مگه هردومون عطش چشیدن طعم همدیگه رو نداشتیم پس چرا نباید میکرد!؟
با رضایت خاطر گفتم:

-آره… بکن…منو بکن!

با رضایت خاطر گفتم:

-آره بکن…منو بکن…

شبیه به کسی که حرف خیلی عجیبی شنیده باشه ، با حالتی جاخورده و متعجب نگاهم کرد.
ولی من که چیز عجیبی نگفتم.این که ازش بخوام با هم تا انتهای حال و هول پیش بریم عجیب بود !؟
به آرومی از روی تنم کنار رفت و گفت:

-بیخیال! تا همینجا کافیه!

حالا نوبت من بود که با حالتی متعجب نگاهش کنم.کافی بود !؟
یعنی چی که کافی بود.
نگاهی پر حرص به خشتک شلوارش انداختم و قبل از اینکه کاملا ازم دور بشه نیم خیز شدم و دستمو رو بدنش کشیدم و گفتم:

-ولی اینجات که یه چیز دیگه میگه!

مچم رو گرفت و از خودش دور کرد و بعد هم گفت:

-شیوا ! وقتی من میگم بسه یعنی بسه!

همینطور باجاخوردگی داشتم نگاهش میکردم که از روی تخت رفت پایین.
گله مندانه گفتم:

-شهراااام! من دقیقا چه حرف بدی زدم که رفتی!؟

خم شد و در یخچال کوچیک کنار تختش رو باز کرد و بعد هم گفت:

-هیچ حرف بدی! ولی تا همینجا کافیه!
نمیخوام اتفاقی بینمون بیفته که بعدا تو بخاطرش توی دردسر بیفتی!

خم شد و در یخچال کوچیک کنار تختش رو باز کرد و بعد هم گفت:

-هیچ حرف بدی! ولی تا همینجا کافیه!
نمیخوام اتفاقی بینمون بیفته که بعدا تو بخاطرش توی دردسر بیفتی!

با ناراحتی ازش رو برگردوندم و پاهام رو جمع کردم و بعد دستهامو دور اون پاهای جمع شده ام حلقه کردم و گفتم:

-نه خیر.. دوست نداری با من رابطه داشته باشی.
بهونه الکی نیار…

دوتا نوشیدنی خنک از یخچال بیرون آورد و اومد سمتم.کنارم روی تخت نشست و یکی از اون نوشیدنی هارو با سمتم گرفت و گفت:

-قهری!؟

آب میوه رو ازش نگرفتم.بیشتر چرخیدم تا بیشتر ازش رو برگردوندم و گفتم:

-آره…

آبمیوه ی توی دستش رو تکون داد و گفت:

-خب باشه قهر باش ولی اینو بخور

دستشو پس زدمو گفتم:

-نمیخوام! اصلا میخوام برم خونمون!

خندید.من عصبی بودم و اون میخندید.کفرمو درمیاورد با این رفتارهاش.
اگه واقعا منو دوست داشت اینکارو انجام‌میداد تا مال خودش باشم.
دهانش رو گذاشت روی گوشم و بوسیدم و بعدهم گفت:

-دلت میاد منو ول کنی و بری!؟

سرم رو خم و راست کردم و جواب دادم:

-دلت میاد منو ول کنی و بری!؟

سرم رو خم و راست کردم و جواب دادم:

-آره…دلم‌میاد.خیلی هم دلم‌میاد.میخوام برم خونمون.

با گفتن این حرف شروع کردم مرتب کردن سر و وضعم.اون کلا به من اعتماد نداشت.
اگه داشت که اینکارو نمیکرد.
وسط این رابطه یهو کنار کشید.وقتی دید جدی ام‌
کلافه پرسید:

-شیوا بیخیال دیگه….

با ابروهای درهم‌گره خورده و به طعنه ‌گفتم:

-باشه ! بیخیال! میرم‌که تو مجبور نباشی کاری بکنی که بعدا واسه من دردسر بشه…

خواستم بلند بشم که دستش رو گذاشت رو شونه ام و با نگه داشتنم دستهاش رو دور بدنم حلقه کرد و منو به خودش فشرد و کنار گوشم گفت:

-شیوا…من یکم دیگه ادامه میدادم دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم و کار به جاه های باریک میکشید.
مستانه بفهمه بکارت نداری زنده ات میزاره؟!

حق داشت‌.
یعنی تقریبا تمام حرفهاش درست بودن.
مامان اگه میفهمید و بو میبرد من یه همچین کاری کردم دوتا چشمهام رو از کاسه درمیاورد.
یکم باخودم فکر کردم و جواب دادم:

-نوچ….نمیزاره!

دهنش رو گذاشت رو شقیقه ام و گذاشت و محکم‌ماچم کرد و به خودش فشرد و گفت:

-خب پس ببین…من واسه خودت…

مک کرد.لبخند زد و یکم سرش رو خم کرد و تو گوشم گفت:

-وگرنه من که از خدامه خودم همین حالا همین لحظه جرت بدم!

اینو گفت و تو گلو خندید.
تو بغلش چرخیدم و دستهام رو دور بدنش حلقه کردم و پاهامو دور کمرش.
زل زدم تو چشمهاش و با لبخند گفتم:

-باشه…دیگه تلاش نکن…خر شدم…

خندید و لبهاش رو گذاشت روی لبهام…

هنوز روی جفت پاهاش نشسته بودم و دستهام هم که دور تنش حلقه بودن.
چنان سفت و سخت بغلش کرده بودم و بهش چسبیده بود که انگار این آخرین باریه که پیش همیم و میتونیم همو ببینیم.
در همون حد دلتنگ…
خلاصه وصف حالم با همون ترانه ی معین قابل بیان بود.
اونجا که میگه:

“کنارم هستی و اما دلم‌تنگ میشه هر لحظه….”

آره…به این‌نتیجه رسیدم از بس میخوامش حتی وقتی پیشش هستم هم دلم واسش تنگ میشه.
مثل همین حالا…
مثل همین لحظه…
دست چپش رو چندبار زد به کمرم و پرسید:

-شیوا !؟ میای پایین نوشیدنمو بخورم !؟

نه تنها ولش نکردم بلکه بیشتر خودمو بهش فشردم بعد هم که سرمو تکون دادم و گفتم:

-نه نه ! نمیام!

-خواهش کنم چی؟

-خواهش نکن … نمیخوام

با گفتن این حرف سر قوطی نوشیدنی نیروزا رو باز کردم و یکمش رو چشیدم که پرسید:

-پس یعنی من الان مجبورم تو همین حالت بخورمش !؟

خندیدم و جواب دادم:

-آره!!

به ناچار توی همون حالت نه چندان راحت،مشغول خوردن نوشیدنیش شد.
دور از چشمش دهنمو رو با چند قلپ نوشیدنی پر کردم و بعد لبامو به گردنش نزدیک کردم و همه رو ریختم رو شونه اش.
مثل یه جریان آب که از چشمه روونه، سرازیر شد رو سینه اش.
سردی و روون شدن اون نوشیدنی باعث شد خیلی زود واکنش نشون بده.

سردی و روون شدن اون نوشیدنی باعث شد خیلی زود واکنش نشون بده.
سرش رو برد عقب و با نگاه به سینه ی خیسش گفت:

-چیکار کردی…؟!

لبخندی شیطنت آمیز و خبیثانه روی صورت نشوندم و با کج کردن سرم و مظلوم نشون دادن خودم گفتم:

-اوخی! یهو شد! ببخشید…الان تمیزش میکنم برات شهراااااام جوووونم

اینو گفتم و با عقب کشیدن خودم و پایین اومدن از روی پاهاش، دستهامو دو طرف بازوش گذاشتم و زبونمو رو سینه اش کشیدم و نوشیدنی ای که مثل قطره ی اب روون شده بود رو لیس زدم.
سرش خم بود من سنگینی نگاه هاش رو کاملا احساس میکردم.
لبخند زدم و زل زل تو چشمهاش باز کارمو تکرار کردم!
آب دهنشو قورت داد و سیبک گلوش به طرز وسوسه انگیزی بالا و پایین شد.
دستمواز روی بازوش به آرومی تا سیبک گلوش پیش بردم و خیلی اهسته همون قسمت رو نوازش کردم.
آهسته گفت:

-خیلی پدرسوخته ای
شیوا…خیلی…

صداش ضعیف شده بود و خش دار.
خندیدم و زبونمو دورانی دور نوک سینه اش چرخوندم و شوخ طبعانه گفتم:

-تاحالا کسی بهت گفته ممه هات خیلی خوشمزه ان!؟

تو گلو خندید و با کشیدن دماغم زیز لب زمزمه کرد:

-دیوث!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مهمان زندگی
دانلود رمان مهمان زندگی به صورت pdf کامل از فرشته ملک زاده

        خلاصه رمان مهمان زندگی :     سایه دختری مهربان و جذاب پر از غرور و لجبازی است . وجودش سرشار از عشق به خانواده است ، خانواده ای که ناخواسته با یک تصمیم اشتباه در گذشته همه آینده او را دستخوش تغییر میکنند….. پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه ماهی pdf از ساغر جلالی

  خلاصه رمان :     حاصل یک شب هوس مردی قدرتمند و تجاوز به خدمتکاری بی گناه   دختری شد به نام « ماهی» که تمام زندگی اش با نفرت لقب حروم زاده رو به دوش کشیده   سردار آقازاده ای سرد و خشنی که آوازه هنرهایش در تخت سراسر تهران رو پر کرده بود…   در آخر سر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان درجه دو

    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دروغ شیرین pdf از Saghar و Sparrow

    خلاصه رمان :         آناهید زند دانشجوی پزشکی است او که سالها عاشقانه پسر عمه خود کاوه را دوست داشته فقط به خاطر یک شوخی که از طرف دوست صمیمی خود با کاوه انجام میدهد کاوه او را ترک میکند و با همان دختری که او را به انجام این شوخی تح*ریک کرده بود ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روماتیسم به صورت pdf کامل از معصومه نوری

        خلاصه رمان:   آذرِ فروزش، دختری که بزرگ ترین دغدغه زندگیش خیس نشدن زیر بارونه! تو یه شبِ نحس، شاهد به قتل رسیدن دخترعموش که براش شبیه یه خواهر بوده می‌شه. هیچ‌کس حرف های آذر رو باور نمی‌کنه و مجبور می‌شه که به ناحق و با انگ دیوونگی، سه سال تموم رو توی آسایشگاه روانی بگذرونه.

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
سارا
سارا
2 سال قبل

چرااینقدرپارت هاکمه یخورده بیشتربزارممنون میشم

نرگس
نرگس
2 سال قبل

😂😂😂 ❤

نرگس
نرگس
2 سال قبل

😂😂😂

آیناز
آیناز
2 سال قبل

حاجی بازاین دوتا به هم رسیدن صحنه دارشدقضیه بابا جدی شو 🤯

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x