با اینکه شهرام اصولا عادت به زدن حرفهای عاشقانه نداشت اما اون لحظه گفت:
-اون روز روز مرگم….
آب دهنمو قورت دادم و واسه بوسیدنش پیشکش شدم.
سرم رو از بالش فاصله دادم و با یکم بلند کردنش چشمهامو بستم و لیهاسو بوسیدم.
به همون سرعتی که اینکارو کردم به همون سرعت هم رهاش کردم و نفس زنون گفتم:
-خیلی دوست دارم…
آب دهنشو قورت داد و گفت:
-دیگه نمیتونم تحمل کنم…
اینو گفت و دراز کشید رو تنم و به سرعت نور لبهاشو قفل لبهام کرد.
اون چرخش و سابیده شدن لبها روی هم دیگه، اون مکیدنها اون چشیدن شیره ی جوون لبها….آخ نگم براتون!
شد اون چیزی که میخواستم.
شد!
دستهامو دور بدنش حلقه کردم و با کمال میل همراهیش کردم….
*شیدا*
کنار پنجره ایستادم و با نوشیدن مقدار کمی از آب توی دستم بیرون رو تماشا کردم.
حالا که زمستون کم کم داشت جاش رو به بهار میداد این خونه حیاطش روز به روز سرسبزتر میشد حتی این قسمتی که پنجره ی اتاق ما بهش دید داشت ولی چه فایده وقتی عشقی تو این چهار دیواری در جریان نبود.
تو هیچکدوم از اتاق های این خونه….
دستمو به آرومی رو گلبرگها کشیدم و آهسته زمزمه کردم:
” بزنم به تخت روز به روز داری بزرگتر میشیا گل جان! خوشبحالت…تا حالا کسی بهت گفته ای کاش جای تو بودم؟
من میگم…ای کاش جای تو بودم…”
فرهاد که پشت سرم ایستاده بود و آماده ی بیرون رفتن میشد با بیرون آوردن یه پیرهن و بستن در کمد گفت:
فرهاد که پشت سرم ایستاده بود و آماده ی بیرون رفتن میشد با بیرون آوردن یه پیرهن و بستن در کمد گفت:
-من خیلی فکر کردم شیدا…من میخوام زندگی جدیدی رو باهم شروع کنیم.
بچه دار میشیم…هرچی که تو گذشته اتفاق افتاد و نیفتاد رو فراموش میکنم و روزهای بهتری رو میگذرونیم…
وسط خزعبلاتش تلفنش زنگ خورد.عصبی چرخید و نگاهی به موبایلش انداخت و باز رد تماس داد.
احساس میکردم باید همون دختره باشه.
همونی که مچشو باهاش گرفتم و با افتخار میگفت بودنش با اون دختره به هیچکس ربطی نداره.
شروع به بستن دکمه های پیرهنش کرد و ادامه داد:
-من دیگه با اون دختره کات کردم…بهش گفتم دیگه نمیخوام ببینمش….میخوام فقط باتو باشم شیدا.
میخوام رندگی خوبی باهم داشته باشیم.
بخاطرت هرکاری میکنم شیدا…هرکاری!
چشم از آینه برداشت و سرش رو چرخوند سمتم و پرسید:
-گوشت به حرفهای من هست شیدا؟؟
هیچی نگفتم.
آهسته گفت:
-میدونم که داری گوش میدی…
پوزخند زدم و با کشیدن یه نفس عمیق زیرلب زمزمه کردم:
” هیچکدوم از حرفهای تو واسه من جالب نیستن”
دوباره تلفنش زنگ خورد.
گوشی رو برداشت و عصبی گفت:
“مگه نگفتم دیگه بهم زنگ نزن؟ هااااان؟مگه نگفتم دیگه نمیخوام شماره تو رو گوشمب ببینم؟هااااان،؟………تو خیلی غلط میکنی……..سگ کی باشی بخوای تهددی کنی……..زر نزن بابا…..زد نزن……فکر کردی میتونی با این دروغ خرم بکنی؟ بازم زنگ بزنی پدرتو درمیارم”
تماس رو قطع کرد و موبایلشو انداخت رو تخت و اومد سمت من…
تماس رو قطع کرد و موبایلشو انداخت رو تخت و اومد سمت من.
این روزها دیگه حتی حس و حال دور کردن اون رو هم از خودم نداشتم چون هر بار از خودم میپرسیدم خب که چی !؟
تا کی باید از اون فرار بکنم!؟
از طرف دیگه وقتی اون صحنه هایی که با چشم خودم دیده بودم واسم مرور میشدن و جلو چشمهام رژه میرفتن نفرتی که ازش داشتم دوباره برام تازگی پیدا میکرد.
پشت سرم ایستاد و دستهاش رو گذاشت روی شونه هام و گفت:
-شیدا….
در من نه علاقه ای به صداش بود و نه خودش و نه حرفهاش.
روح مچاله شده ای بودم در جسمی بی انگیزه و خالی از شوق!
آهسته و با صدای خیلی ضعیفی جواب دادم:
-بله ..
امیدوارانه گفت:
-بگو…بگو شیدا…بگو که همه چیز رو فراموش میکنی! بهم بگو تا واسه زندگی جدیدمون بجنگم….
قبل از اینکه بخوام کاری بکنم یا حرفی بهش بزنم صدای داد و بیداد از بیرون به گوش هردومون رسید.
اون داد و بیداد ها لحظه به لحظه داشتن بیشتر و بیشتر میشدن.
دستهاش رو از روی شونه هام برداشت و خیلی آروم چرخید سمت در.
گوش تیز کرده بود بفهمه چه خبره و وقتی یه حدسهایی زد گفت:
قبل از اینکه بخوام کاری بکنم یا حرفی بهش بزنم صدای داد و بیداد از بیرون به گوش هردومون رسید.
اون داد و بیداد ها لحظه به لحظه داشتن بیشتر و بیشتر میشدن.
دستهاش رو از روی شونه هام برداشت و خیلی آروم چرخید سمت در.
گوش تیز کرده بود بفهمه چه خبره و وقتی یه حدسهایی زد گفت:
-همینجا بمونم…میام پیشت
راستش خودمم کنجکاو شده بودم بدونم چه اتفاقی افتاده واسه همین بدون توجه به گوشزدش، وقتی با عجله سمت در رفت من هم دنبالش کردم.
پامو که از در اتاق بیرون گذاشتم اون صداها و اون حرفها برام روشنتر و واضحتر شدن:
“آخه این درسته؟ درسته که بچه ی خودشو نادیده بگیره…نه نه من ساکت نمیشم…من به این سادگیا پا پس نمیکشم…”
فرهاد بدو بدو رفت پایین و منم خیلی سریع خودمو رسوندم به نرده ها.
دستهامو همونجا گذاشتم و کمی سرم رو خم کردم و به مرکز سالن خیره شدم.
به جایی که همون دختر آشنا ایستاده بود و داد و بیداد میکرد.
صدای پر تشرش تو خونه پیچیده بود و تمام اهالی خونه رو کشونده بود تو سالن.
خط و نشون میکشید و گاهی هم خودش رو مظلوم و فریب خورده جلوه میداد.
درست وسط سالن ایستاده بود و من خوب میشناختمش.
مگه میشد اونو نشناخت !؟
همونی بود که مچ فرهاد رو باهاش گرفتم.
یه دختر که پر واضح بود دلش میخواد به هر قیمتی شده فرهاد رو به دست بیاره!
شاید هم مال اموالش رو.
هه!
خدا خوب کسی رو نصیبش کرد.
شهره خانم رو به روش ایستاد و پرسید:
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پس فرهاد دسته گل به آب داد
اوف حالا حال شهره گرفته میشه
شیوا شد مال شهرام😂💔
چقد بیخود حرفا و افکارش واقعا ضایعس
شیدا رو باز کجای دلم بذارم😐هوو دارم شد سیابخت💔
وای دلم خنک شد که شهره مادر فرهاد داره از یه هرزه صاحب نوه میشه تا یه کم از این ادعا و فیس و افاده اش جلو شیدا کم بشه و هی پسرم پسرم نکنه هر چند شهره و امثال شهره با زبون سه متریشون از رو نمیرن و من مطمئنم تقصیر هرز پریدن فرهاد رو گردن شیدا و بچه نیاوردنش میندازه
شیوا بالاخره با مسخره بازی و پر رویی به مراد دلش رسید
چرا جای حساس تموم میشهههه💔
شیوا بالاخره به آرزویش رسید
دختره ی هییییز
سلام
چرا عشق ممنوعه استاد رو نزاشتید؟
گذاشتمش
مرسی دیدم♥️
وای فاطی از الان منتظر رمان گلاویژم😂