نمیخواستم اتفاقات اون روز دوباره تکرار بشن!
چشماشو ریز کرد و پرسید:
-مشکلی هست !؟
لبخندی تصنعی روی صورت نشوندم و جواب دادم:
-نه…
چشمکی زد و با باز کردن دکمه ی اول مانتوم گفت:
-پس راه بیا با من…
لبخند عریضی زدم و سر انگشتامو روی پوست صورتش کشیدم و گفتم:
-میام…راه میام!
دوباره سرش رو خم کرد تا من فرصت فکر کردن هم نداشته باشم و بعد بلافاصله لبهاش رو دوباره گذاشت روی لبهام.
چشمهام رو هم افتادن و دیگه جلوش رو نگرفتم.
دکمه هارو باز کرد و به آرومی دو طرف مانتوم رو کنار زد و دستهاش رو گذاشت روی س*ه هام و شروع کرد فشار دادن و مالید*ن…
تا به خودم بیام،
لبم رو رها کرد و سرش رو برد تو گردنم و گازش گرفت.
چشمهام باز شدن و دستهام روی شونه هاش نشستن…
از کارهاش لذت نمیبردم.حس میکردم بیشتر کارایی رو انجام میده با بدن من که فقط به خودش خوش بگذره مثل فصردن س*ه هام که اینکارش با درد همراه بود تا لذت…
زبونشو روی استخونم ترقوه ام کشید و بعداز رو تنم نیم خیز شد و همزمان که دستشو برد سمت کمربندش گفت:
-اون عقاید مزخرف گذشته رو که نداری …!؟
به دستهاش نگاه کردم.کمربندش رو باز کرد و زیپ شلوا… رو کشید پایین.
خیلی سریع پرسیدم:
خیلی سریع پرسیدم:
-کدوم عقاید!؟
نیشخندی زد و پرسید:
-بکارت دیگه!
این جوابش دوباره منو یاد اون روز انداخت.
روزی که کنارش بودم و ته عشقبازی هامون رسید به مرحله ای که به اون بدی تموم شد.نگران نگاهش کردم و با حالتی جاخورده پرسیدم:
-خب نه…داشتم همچین چیزی واسه من خیلی مهم نیست اما تو که الان نمیخوای اینجا و …
خندید.یه خنده ی کوتاه..من نمیخواستم فکر کنه از این مدل دخترای سنتی و بسته ام.
میخواستم با خودش به این نتیجه برسه که منم مثل خودش اروپایی فکر میکنم نه سنتی با اینحال اصلا دلم نمیخواست این اتفاق اینجا و اینجوری بیفته واسه همین هیجان زده و مضطرب به دهنش چشم دوخته بودم که شلوار و لباس زیرش رو همزمان کشید پایین و بالاخره جواب داد:
-نه نترس…اون بمونه واسه یه روز دیگه و یه وقت بهتر…
نفسم رو باخیال راحت بیرون فرستادم و یه لبخند زدم.
نمیتونم بگم چقدر اون لحظه از شنیدن این خبر خوشحال شدم اینکه قرار نیست همچین چیزی ازم بخواد اما عمر این لبخند خیلی طولانی نیود چون گفت:
-از جلو که نمیتونی بدی از عقب که میتونی!
اینو گفت و بدون اینکه قبلش نظر منو بخواد خم شد و دکمه ی شلوارم رو باز کرد و بعد بازوم رو گرفت و چرخوندم و خیلی سریع به پشت درازم کرد.
نمیدونستم چیکار کنم و چطوری جلوش رو بگیرم.
میدونستم که توی اون لحظه اصلا دلم نمیخواست اینجوری باهم رابطه داشته باشیم ولی واقعا نمیدونستم چه جوری باید جلوش رو بگیرم.
درازم که کرد دو طرف شلوارم رو گرفت و یه ضرب کشید پایین…
اصلا و ابداااا نمیخواستم از پشت رابطه داشته باشم اما می ترسیدم بگم نمیخوام و از دستش بدم.
آره….باید اعتراف بکنم ترس از دادنش باعث شد هر دم به سازش برقصم.
من دلم نمیخواست دیاکو رو از دست بدم.
اصلا دلم نمیخواست …
لبهامو رو هم فشردم و خودمو آماده ی تحمل یه درد بد کردم….
لبهامو رو هم فشردم و خودمو آماده ی تحمل یه درد بد کردم.
درد رابطه ای که اصلا دلم نمیخواست بهش تن بدم اما این رو هم نمیخواستم که بازم جلوش رو بگیرم و اون یه کل ازم مایوس بشه…
اما این نرمال بود !؟
اینکه توی یه رابطه تو همش از ترس از دست ندادن طرف مقابل به خواسته هایی تن بدی که اصلا از انجامشون خوشحال نیستی!؟
بدنم رو منقبض کردم و پلکهامو پیش پیش از اون درد احتمالی روی هم فشردم اما خوشبختانه درست وقتی خم شد رو تنم و مردونگیش رو به بدنم نزدیک کرد همون لحظه تلفنش زنگ خورد و همزمان منشی هم از پشت چند ضربه به در زد و گفت:
-آقای دادوند …
سرش رو برگردوند سمت در و غرولند کنان خطاب به اون منشی که واسه من فرشته نجات و واسه اون خروس بدمحل بود گفت:
-هااااان…چیه !؟ اههه
منشی از پشت در قفل شده گفت:
-منیجرتون پشت خط هستن باهاتون کار واجب دارن حتما جواب بدین…میگن هرچقدر به تلفنتون زنگ میزنن جواب نمیدین
اون شخص هر کی که بود اونقدر برای دیاکو اهمیت زیادی داشت که به من ترجیحش داد و البته باید اعتراف بکنم این اولینباری بود که من از این اتفاق خوشحال بودم.
از اینکه این خطر رابطه از پشت دقیقا از بیخ گوشم گذشت!
نفس عمیقی کشیدم و به آرومی چرخیدم و بهش نگاه کردم.
عجله اش برای زودتر رسیدنش یه میز نشون میداد احتمالا دیگه قصد برگشتن نداره!
خیلی زود شلوارم رو که کشیده بود پایین رو بالا آوردم و زیپش رو دادم بالا و با بستن دکمه از روی کاناپه بلند شدم.
فورا رفت سمت میزش و گوشی رو برداشت و مشغول حرف زدن شد:
فورا رفت سمت میزش و گوشی رو برداشت و مشغول حرف زدن شد:
“الو…چطوری؟! سایلنت بود حتما… نه نه…نه کار مهمی نداشتم بگو….خب؟
بفدش…!؟ برام قرار گذاشتی باهاش…واسه ساعت چند!؟ آهاااان…نیم ساعت دیگه…خیلی خیلی خب….من آماده ام. الان میام.فقط آدرس رو پیامک کن رو گوشیم…. ”
اخم کردم.یعنی واقعا اون منو یه مورد غیر مهم میدونست که به اون مرد همچین حرفی میزد و بهش میگفت کار مهمی نداره !؟
دکمه های مانتوم رو بستم و بعد خم شدم و مقنعه ام رو از روی زمین برداشتم.
گوشی تلفن رو گذاشت و سرجاش و چرخید سمتم .
کمرش رو به میز تکیه داد و با زدن به لبخند رضایت بخش کف دستهاش رو بهم مالوند و زمزمه کنان باخودش لب زد:
” عالی شد….عالی”
دکمه های باز شده ی مانتوم رو بستم و چند قدمی به سمتش رفتم.
دلگیر و دلخور و ناراضی
بهش خیره شدم و گفتم:
-فکر کنم من برم بهتر باشه.چون هم تو کار داری هم اینکه من یه مورد غیرمهمم برات!
سرش رو کج کرد و مثلا دلخور نگاهم کرد.
با تاخیری کوتاه،تکیه از میز برداشت و قدم زنان اومد سمتم و همزمان پرسید؛
-دلخوری!؟
کنج لبمو دادم بالا و پرسیدم:
-دلخوری!؟
کنج لبمو دادم بالا و پرسیدم:
-خودت چیفکر میکنی!؟
یک قدمیم ایستاد و بعد دستهاش رو گذاشت روی شونه هام و گفت :
-شیواااا…دلخور نشو خب!؟ خیلی وقت دنبال یه قرار کاری با دبیر یه مجله مد فرانسوی هستم …امروز یکی از نماینده هاش اومده اینجا…منیجرم به سختی تونسته یه قرار باهاش بزاره…
خندید و بعد سرش رو به چپ و راست کج کرد و در ادامه گفت:
-یارو از این از دماغ فیل افتاده های بدقلقه!یه چیزی تو مایه های همون شهرام…
لبخند تلخی روی صورت نشوندم و گفتم:
-عه؟ پس باید خیلی آدم نچسبی باشه…
تو گلو و آهسته خندید و جواب داد:
-دقیقااا..البته…خدایی دز بدقلقگی شهرام خیلی بیشتر بود ولی تو خوب تونستی راضیش کنی! تو نه تنها منو بلکه بقیه رو هم شوکه کردی…واقعا چه وردی خوندی راضی شد با ما راه بیاد هاااان !؟
فکر کنم تو باید مدیر برنامه ی من میشدی!خب دیگه من آماده بشم…نباید این فرصت رو از دست بدم…
مکث کرد.دستشو به سمتم دراز کرد و برای اینکه بهم بفمونه باید ترکش کنم گفت:
-بعدا میبینمت و باهم حرف میزنیم…
بعدا بعدا بعدا…چقدر این کلمه واسه من از طرف دیاکو آشنا بود و البته خسته کننده!
اون همیشه منو حواله میکرد به بعداااا…بعدا بعدا و بعدا!
لبخندی تلخ روی صورت نشوندم و گفتم:
-باشه…بعدا!
دستشو فشردم و بدون اینکه حرف اضافه ی دیگه ای بزنم به سمت در رفتم.دستگیره رو چرخوندم و با یاز کردن قفل رفتم بیرون.
منشی سرش رو بالا گرفت و معنی دار نگاهم کرد.
توجهی نکردم و بدون هیچ حرفی از کنارش رد شدم و رفتم بیرون…
ناراحت بودم.یعنی هربار که کنار دیاکو بودم بجای اینکه خوشحال و قبراق بشم بدتر و برعکس میشد همچی!
مثل الان پکر میشدم و بهم ریخته و البته دپرس…
وقتی داشتم به سمت آسانسور می رفتم یه پیامک اومد رو گوشیم.
بی میل و بی حوصله از توی جیب کوله ام بیرونش آوردم و پیامک رو که از طرف یه شماره ی ناشناس بود باز کردم و خوندمش:
“سلام.چطوری ؟ سیامکم…آدرس خونه ام رو برات ارسال میکنم.فرداشب میتونی بیای!؟”
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ماشاالله این دیاکو کمر براش نخواد موند 😐چقد دارهههه❌❌
رمان در این حد منحرف ندیدم😶
کلا ی رمانیه که فقط آدم بخونه جذبش میشه اما نکتش اینجاس که نویسنده شخصیتارو بد نوشته و کاراشون رمانو پرت کرده
اگه شیوا بهتر ازمامانش بود بهتره
اما مث اینکه شدع یکی از مامانش بدتر😒
راستی به رمان وان سر بزنین رمانای توپی داریم 😎
یعنی باید با تریلی از روی کل شخصیتای رمان رد شد بس که مضخرفن فرهادم که بدتر از همشونه 😑😒
نویسندههههههههه این چه جورشه خب لعنتی این شیوا چرا یکم منطقی فک نمیکنه
چرا هی چرت و پرت تحویلمون میدی😐
این شیوا خیلی خره یعنی نمیدونه داره ازش سو استفاده میکنه دیاکو😑آدم ام در خر شیوا خیلی منحرفه آدم حالش بهم میخوره شهرام چش بود مگه🙄
این شیوا خیلی خره یعنی نمیدونه داره ازش سو استفاده میکنه دیاکو😑آدم آنقدر خر
زنیکه ی جنده اگه بهش زنگ نمیزدننن الان زیرشش بود این شیوا از زنای جنده هم جنده ترهههه