رمان دونی

امیر بطری رو از زیر دستش کشید و گفت:

-مگه نگفتم زیاده روی ممنوعه!

ملتمسانه بطری رو از امیر پس گرفت و گفت:

-فقط یکم دیگه قول میدم!

هر وقت زیاده روی میکرد یه گندی بالا میاورد برای همین منم گفتم:

-زیاد ننوش!

چشمکی زد و گفت:

-من اصلا واسه همین اومدم…اومدم که بنوشم…

لبخند تلخی زدم و تماشاش کردم.
سرخوش بود چون غصه ای نداشت.
اصلا مگه آدم چی میخواد جز اینکه با دل خوش کنار یارش باشه!؟
مونا همیشه دلش خوش بود چون یه زندگی آروم و بی دغدغه کنار خانوادش داشت.چون یه دوست پسر پایه و شوخ داشت که تو هر شرایطی عاشقش بود.
یکی که تو هر شرایطی پشتش بود و همیشه برای خوشحالیش هرکاری از دستش برمیومد براش انجام میداد.
اما من چی !؟
هزارتا چاله چوله پیش روم بود.
از این چاله میفتادم تو چاله ی بعدی از چاله ی بعدی تو چاله ی بعدی…
اون از دیاکو…اینم از استاد که واسه چندتا غیبت و حذف نکردنم ازم میخواست برم خونه اش!
خسته بودم از این شرایط…
میخواستم نسبت به این چالشهای بد بیتفاوت باشم.
میخواستم بهشون فکر نکنم اما تو اون دقایق بیشتر شده بودم شبیه یه موجود پکر افسرده که قادر نیست از اتفاقات بدش فرار کنه!

میخواستم نسبت به این چالشهای بد بیتفاوت باشم.
میخواستم بهشون فکر نکنم اما تو اون دقایق بیشتر شده بودم شبیه یه موجود پکر افسرده که قادر نیست از اتفاقات بدش فرار کنه!
حتی وقتی امیر به سلیقه ی خودش کلی خوراکی سفارش داد هم نتونستم لب به هیچکدوم بزنم چون خوشحال نبودم.
دست به چونه چشم دوخته بودم به مونایی که بازهم داشت زیاده روی میکرد و می نوشید…
امیر ظرف کیک رو به سمتم گرفت و گفت:

– نمیخوری شیوا !؟

با زدن یه لبخند تصنعی جواب دادم:

-نه!

دوباره پرسید:

-چرا؟دوست نداری؟ میخوای یه چیز دیگه برات سفارش بدم؟ یا یه کیک با طعم دیگه ای!؟

غمگین وبا حالتی پژمرده درحالی که رفتارهام واقعا دست خودم نبود جواب دادم:

– نه خوبم…

حالتی که من توش قرار داشتم دقیقا عین این بود که یه نفر درحالی که داره زار زار گریه میکنه بگه من عالی ام.
و امیر هم به وضوح متوجه این موضوع شد و گفت:

-ولی مثل اینکه رو به راه نیستی!

مونا بی هوا چفت دهنشو وا کرد و باخنده و انگار که تو اون لحظات کلا تو حال خودش نباشه، بجای من جواب داد:

-نه نیست چون چهار پنج جلسه غیبت داشته واستاد بصیری هم بهش گفته اگه میخواد اخراجش نکنه باید فردا شب بره خونه اش…

امیر ناباورانه پرسید:

-چییییی !؟

چرخیدم سمت مونا و یه چشم غره بهش رفتم و از زیر میز زدم به پاش و آهسته گفتم:

-تو نمیتونی دو دقیقا یه حرفو تو شکمت نگه داری!؟

خودش هم متوجه شد بد سوتی ای داده.دستشو رو دهن خودش گذاشت و بعد دو سه تا سرفه کرد و گفت:

-ببخشید…من یکم شوتم الان …حرفهای منو تو این حالت زیاد جدی نگیرید!

دیگه نتونستم اونجا بمونم و تو صورتهاشون نگاه کنم.
سرم رو پایین انداختم و آهسته گفتم:

-ببخشید…من باید برم سرویس…

فضا برام سنگین شده بود و دیگه دوست نداشتم اونجا بمونم و دلم میخواست حتی برای چنددقیقه هم که شده ازشون دور بشم.
خیلی زود از روی صندلی بلند شدم و به سمت پله ها رفتم و خودمو رسوندم پایین….

در سرویس بهداشتی رو باز کردم و رفتم داخل.
هیچکس اونجا نبود و چه بهتر…
رو به روی سنگ روشویی ایستادم و با باز کردن شیر آب دستهام رو زیرش گرفتم.
مشتم که از آب پر شد همه اش رو پاشیدم به صورتم شاید یکم حالم جا بیاد…
قطره های خنک آب روی پوستم فرود اومدن و سرازیر شدنشون رو تا زیر گلوم هم احساس کردم.
شاید بیشترین چیزی که آزارم میداد رفتارهای دیاکو بود.
اینکه هیچوقت هیچ چیز با اون اونطور که من میخواستم پیش نمی رفت.
شاید اگه ارتباطمون بهتر از اینها بود به هیچ چیز دیگه ای اهمیت نمیدادم.
هیچ چیز دیگه ای…
احساس بازنده بودن داشتم.نه تو کارم بعداز اینهمه مدت پیشرفتی به وجود اومده بود و نه تو ارتباطم با کسی که بخاطرش همه کار کردم و حتی حاضر شده بودم زیر خواب شهرام هم بشم و بکارتمو بهش بدم…
آره! من همه کار کردم.همه کار…
خم شدم و یه بار دیگه مشتمو پر آب پرکردم و پاشیدم به صورتم که همون موقع صدای شهرام از سمت راست به گوشم رسید:

-چه غلطی کردی چه کرمی ریختی که حتی استادات هم فهمیدن هرزه و آشغالی و بهت پیشنهاد همخوابی میدن…

جاخورده و متعجب سرم رو به سمتش برگردوندم و نگاهش کردم.شهرام بود.اشتباه نکردم.
نزدیک ترشد نزدیک و نزدیک تر…
اونقدر عصبانی به نظر می رسید که ناخوداگاه یک قدم به عقب رفتم..بازهم که با قضاوتهای بیخودیش در مورد من به هزارو یه نتیجه ی خراب و داغون رسید.

اونقدر عصبانی به نظر می رسید که ناخوداگاه یک قدم به عقب رفتم..بازهم که با قضاوتهای بیخودیش در مورد من به هزارو یه نتیجه ی خراب و داغون رسید.
نزدیکم شد و یکی دو قدمیم ایستاد.
دلخور و گله مند بهش نگاه کردم و گفتم:

-چطور به خودت اجازه میدی به من بگی هرزه؟حق نداری اینطوری حرف بزنی…

دستاش مشت بودن و صورتش عبوس…
بدون اینکه جواب سوال قبلیش رو بگیره یا به این حرفم اهمیت بده دوباره با عصبانیت گفت:

-تو چرا اینقدر هرزه ای؟ هاااااان !؟ چرا باید به کس و ناکس نخ بدی… !؟

ابروهام بهم نزدیک شدن و اخم ظریفی صورتم رو از اون حالت جاخورده تبدیل کرد به یه حالت عبوس و اخمو.
با دلگیری و حتی غصه گفتم:

-چیمیگی تو؟ چرا بهم تهمت میزنی…؟ من به کی نخ دادم…؟

صداش رو بردبالا و با گرفتن یقه لباسم گفت:

-به همههههه…اصلا تو این تهرون خراب شده کسی هم هست که تو بهش پا نداده باشی هاااان ؟
نری هم هست که به تو پیشنهاد نداده باشه !؟

دندونامو روی هم سابیدم و خصمانه گفتم:

-بس کن دیگه…ا نطور که تو فکر میکنی نیست

اصلا به حرفهام توجهی نکرد.توپش بد پر بود.
جلوتر اومد و با غیظ گفت:

-د آخه بی صاحاب شده هرزگی هم حدی دارههههه
تو چرا نمیخوای دست برداری از هرزگی؟

ناخوداگاه بغض کردم.دست خودم نبود و یهویی پیش اومد.
از همون فاصله ی نزدیک زل زدم توچمشهاش و گفتم:

-بس کن دیگه…تو حق نداری یا من اینطوری رفتار بکنی…من به هیچکس پا ندادم بیخودی بهم تهمت نزن.

یقه لباسم رو کشید و با عصبانیت بدنم رو تکون داد و با حرص و جوش گفت:

-بیخودی؟؟؟ بیخودی؟؟؟

سر تکون دادم و تند تند گفتم:

-آره آره…بیخودی…

خشمگینتر از قبل گفت:

-حتی استادت هم فهمید تو چه گهی هستی که همچین پیشنهادی بهت داده…
حتی اون مادر به خطا هم اینو فهمید…

در دفاع از خودم با صدای بغض داری گفتم:

-من به اون عوض پا ندادم…

با تشر و عصبانیت گفت:

-چرا دادی!

بغض توی صدام بیشتر شد.حس کردم چیزی به گلوم چنگ انداخته که نمیتونم درست و حسابی کلمات رو به زبون بیارم.
با چشمهایی که نمیدونم چرا اشک توشون جمع شده بود گفتم:

-نه نه نه….

سرش رو خم کرد و با تشر تو صورتم پرسید:

-پس چرا باید همچین چیزی رو از تو بخواااااد هاااااان !؟

شاید اگه هرجای دیگه ای بودیم سرم نعره میزد اما حالا بخاطر بودن تو همچین جایی حسابی در تلاش بود جلوی خودش رو بگیره فریاد نزنه.
بغضمو قورت دادم و با مکث و تاخیر زیادی جواب دادم:

-من به خاطر کارم چند جلسه نتونستم برم سر کلاسهام برای همین به خودش جرات داده همچین چیزی ازم بخواد

وقتی این حرفهام رو که با بغض به زبون آورده بودم شنید دستش به دور یقه لباسم شل شد و بالاخره رهام کرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ
دانلود رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ به صورت pdf کامل از گلناز فرخ نیا

  خلاصه رمان غمزه های کشنده‌ی رنگ ها دقایقی قبل از مرگ : من سفید بودم، یک سفیدِ محضِ خالص که چشمم مانده بود به دنباله‌ی رنگین کمان… و فکر می‌کردم چه هیجانی دارد تجربه‌ی ناب رنگ‌های تند و زنده… اما تو سیاه قلم وجودت را چنان عمیق بر صفحه‌ی جانم حک‌ کردی، که دیگر جادوی هیچ رنگی در من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عاشقم باش

  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی را با او از سر می گیرد…. پایان خوش…. به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

این بیچاره که خیلی زود میزاره اما رمانتون داره خیلی چرت میشه این شیدا شیوا خیلی هرزه شدن اه اصلا تا الان هیشکدومشونم درست حسابی به عشق شونم نرسیدن

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

این بیچاره که خیلی زود میزاره اما رمانتون داره خیلی چرت میشه این شیدا شیوا خیلی هرزه شدن

z
z
2 سال قبل

سلام
اره حداقل زود زود پارت بزار نویسنده …هم کوتاه میزاری هم تکراری هم دیر دیر …حداقل هروز بزار

Mahi
Mahi
2 سال قبل

زود زود پارت بزارررررررررر

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x