رمان فئودال پارت 24 - رمان دونی

 

 

 

 

همانگونه کمی زمان صرف کردند که دستان نریمان شروع به پیشروی کرد، وقتی روی یقه‌ی لباسش نشست، ترسیده لب زد:

 

_ اما ارباب…لطفا…

 

انگشتش را روی لب‌های گلین فشرد:

 

_ هیسسس گلین، ارباب تو نیستم…مگر تو تخت خواب، اونقدری که التماسم کنی ارضات کنم!

 

از خجالت سرخ شد امل حسی که درون وجودش پیچید و قلقلکش داد را نمیتوانست نادیده بگیرد:

 

_ هنوز…هنوز محرم نیستیم…

 

لب‌های نریمان به گوشش چسبید:

 

_ بخون پس…بخون صیغه‌رو تا قبلت رو بهت بدم…

 

گلین چشم بست، میخواست ریسک کند، میخواست زندگی کند، میخواست دل بدهد و عاشقی کند، میخواست اعتماد کند!

 

لب گشود و به ارامی آیه‌های صیغه‌را زمزمه کرد و صدای قلبت گفتن نریمان در گوشش تنش را سست کرد.

میان دستان نریمان رها شد و او بود که به نرمی لباس‌هایش را از تنش کند.

 

بوی خوب تنش را به مشام کشید و بوسه زد بر بلوری تنش که چنان شکننده کبود میشد که میترسید دیده شود.

 

روی تخت خواباندش و رویش خیمه زد، لب‌هایش را به کام کشید و دستانش به طواف تنش نشستند.

پایین‌ رفت و لب به سینه‌اش چسباند، از خجالت ارنج به روی چشمانش گذاشت که مچ دستش اسیر انگشتان نریمان شد، خیره در چشماتش لب زد:

 

_ تا اخرش حق نداری نگاهتو ازم بگیری دونه انار…میخوام وقتی اوج لذتو بهت میدم از نگاهت بخونمش…خب؟

 

 

 

 

 

 

 

با خجالت لب گزید که لبخند به لب نریمان هدیه شد، مشغول کندن لباس‌های خودش شد و در کسری از ثانیه، تن برهنه به تن گلینش دوخت و ناله‌های هردو فضای خانه را پر کرد.

 

^^

 

سر در سینه‌ی مردانه‌اش پنهان کرده بود پ با خجالت سعی داشت حتی نفس نکشد تا مبادا نریمان بیدار شود.

دلش درد میکرد اما نه آنقدر که تنش کوفته شده بود!

 

هیبت مردانه‌ی نریمان زیردلش را نه، بلکه ضربات و حرکات خشن و از روی عشقش پوست تنش را کوفته کرده بود، کبودی‌ها و جای گازهای ریز، یا رد انگشتانی که در اثر فشار دادن برجستگی‌های بدنش بود.

 

به ارامی سعی کرد از آغوشش بیرون بیاید اما حلقه‌ی دستان نریمان به دور تنش تنگ‌تر شد.

هنوز صحنه‌ای که نریمان با دستمال خون میان پاهایش را پاک کرد را از یاد نبرده بود.

 

ناچار سر جایش ماند، تا اینکه کم کم خواب نریمان سنگین‌تر شده و حلقه دستانش شل.

به ارامی از اغوشش بیرون امد و لباس‌هایش را به سختی پوشید، از اینکه بدون لباس در تخت باشد خجالت میکشید.

 

با همان لباس‌های زیر نازک، به تخت برگشت و با کمی فاصله پتو به روی خودش کشید، تا چشمش به بدن برهنه‌ی نریمان نیوفتد.

 

چشم بست و هنوز به خواب نرفته بود که لاله‌ی گوشش سوخت.

جیغی زد و دست به گوشش چسباند، نریمان با لبخند گفت:

 

_ پدرسوخته کی گفت لباساتو بپوشی؟ هوم؟ دوباره درشون بیارم؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

با لب‌های برچیده گفت:

 

_ نه تو رو خدا، درد دارم…

 

اخم‌های پریمان در هم گره شد:

 

_ بردار اینو ببینم، خودتو چادر چاقجور کردی انگار تا همین یه ساعت پیش خودت نمیگفتی بیشتر بیشتر!

 

لب گزید، ازینکه رابطه‌یشان را یادآوری میکرد شرمگین میشد و گونه‌هایش بیشتر رنگ می‌گرفتند.

 

پتو را کنار زد نزدیکتر شد، دستش را زیر دلش گذاشته و دورانی مشغول ماساژ دادنش شد:

 

_ هوممم، کمرتو بچسبون به شکمم، اینطوری گرم میشی یاقوت…

 

خودش که از کم رویی، سر در بالش فرو برده بود که نریمان دست به کار شد، گلین را پشت به خودش خواباند و تنش را به خود چسباند، لب به گوشش چسبانده درحالی که ماساژ میداد لب زد:

 

_ قول میدم زودی این روزا تموم شه، بالاخره اونی که مسمومم کرد رو پیدا میکنم، اونی که عکسای عروسی فرمالیته‌ی خونواده‌م رو برات فرستاد، باعث و بانی این حال و روزمون رو پیدا میکنم و نمیذارم دیگه هیچوقت ازم جدا شی…

 

بوسه‌ای به گردنش زد و همانجا پچ پچ کرد:

 

_ تاج سرم میشی…میشی بانوی اون عمارت، نمیذارم احدی اذیتت کنه…فقط صبوری کن برام دونه انار، تو کنارم نباشی نمیتونم…

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

_ خانزاده، این برگه‌هایی که خسروخان دادن نگاه کنید، ببینید کم و کسری نداره!

 

برگه‌ها را گرفت و با دقت نگاه کرد، همه چیز درست بود:

 

_ نه همه چی درسته، باباخان نگفت کجا قراره جمع شن؟

 

مردی که به جای خلیل آمده بودند را به جلال میشناختند:

 

_ نه والا آقا، اما نارین خانم میگفت مثل اینکه میرن باغ خان بزرگ!

 

خان بزرگ پدربزرگش بود، پدر پدرش، که چند سالی پس از تولد نریمان از دنیا رفته بود، باغ بزرگی که هرساله میوه‌هایش را خانوادگی میچیدند، باغ خان بزرگ نام داشت.

 

_ خیله خب اقا جلال، برو این برگه‌هارو هم بده راننده که وسیله‌هاشو از شهر بگیره، کار زیاده!

 

جلال برگه‌ها را برداشت و بیرون زد، از جا برخاست و مقابل آینه ایستاد، یقه‌ی پیراهنش را درست کرد و دستی به سبیل‌ها‌یش کشید، موهایش را با دست رو به پایین صاف کرد، موهای زیادی کوتاهش با ان سبیل خوش حالت او را شبیه به سربازان آمریکایی میکرد.

 

قطعا رفتن به باغ خان بزرگ، هم شکار میکردند و هم میوه‌ها را میچیدند.

کمد وسایل و لباس‌هایش را باز کرد و کیف بزرگ و چرمی‌ای که دست‌دوز بود را بیرون کشید.

 

گره‌هایش را باز کرد و کلاشینکفی که برای شکار هرساله میبردند را بیرون کشید، با دستمالی مشغول تمیز کردن شد و به خیال دانه‌انارش لبخند به لب فکر میکرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آبان سرد

    خلاصه رمان :   میان تلخی یک حقیقت دست پا میزدم و فریادرسی نبود. دستی نبود مرا از این برهوت بی نام و نشان نجات دهد. کسی نبود محکم توی صورتم بکوبد و مرا از این کابوس تلخ و شوم بیدار کند! چیزی مثل بختک روی سینه ام افتاده بود و انگار کسی با تمام قدرتش دستهایش را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از عشق برایم بگو pdf از baran_amad

  خلاصه رمان :   جلد دوم ( جلد اول یکبار نگاهم کن)       نقش ماکان تو این داستان پر رنگ تر باشه و یه جورایی ارشیا و ترنج کم کم می رن تو حاشیه و ماکان و چند شخصیت جدید وارد ماجرا می شن که کلی میشه گفت یجور عشق ماکان رو نشون میده! به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان داروغه pdf از سحر نصیری

  خلاصه رمان:       امیر کــورد آدمی که توی زندگیش مرد بار اومده و همیشه حامی بوده! یه کورد مرد واقعی نه لاته و خشن، نه اوباش و نه حق مردم خور! اون یه پـهلوونه! یه مرد ذاتا آروم که اخلاقای بد و خوب زیادی داره،! بعد از سال ها بر میگرده تا دینش رو به این مردم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
10 ماه قبل

گلین چه دختر بی حیایی است نه اینکه چادر چاقچور کنه نه اینکه به مرد زن دار وا بدهد اصلا وجدان ندارد به همجنس خودش خیانت می کند

ساناز
ساناز
10 ماه قبل

گلین چه زود اعتماد می‌کنه ، هوشتی پوشتی تصمیم میگیره 😂😂🤦😐

Tamana
Tamana
11 ماه قبل

گلینم یکی میشه مثل حورا

همتا
همتا
11 ماه قبل

گلبن چه یهویی تصمیمات مهم میگیره تو زندگیش

رهگذر
رهگذر
11 ماه قبل

الان اگه نتونه از زنش جدا بشه گلین بیجاره باید چیکار کنه

کاربر
کاربر
11 ماه قبل

مگه بهش نگفت دست به دخترونگیش نمیزنه :/

. .........Aramesh
. .........Aramesh
11 ماه قبل

هورااااااا تموم شود 🥳🥳

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x