– نمیدونم جونِ تو !
شایدم میدونم و نیاز به شنیدن دارم.
نریمان آرام خندید ، قیصر مرد خوبی بود، کسی که میتوانست زندگی خراب شده ی یک دختر را از نو بسازد و نگذارد که دیگر آوار شود.
– هر آدمی شانس زندگی دوباره رو داره.
درسته اون دختر قبل تو یه زندگی داشته حتی از اون زندگی یه ثمره داره…
ولی قیصر اگه میخوایش بدستش بیار… ولی قبل به دست آوردنش بشناسش. عشق چشمتو کور نکنه!
نگاه قیصر رنگ باخت ، دوستش شکست خورده بود کمرش خم شده بود زیر بار خیانت.
– بشناسش که بعدا تو بغل یکی دیگه پیداش نکنی.
قیصر نفسش را پر صدا بیرون داد. راست میگفت اصلِ اول هر رابطه شناخت بود.
اصلاً همان شناخت است که عشق را بوجود می آورد.
– داداش من از بچگی این دخترو میشناسم.
اونو از همون ده سالگی زیر نظر داشتم.
قیصر ده سال از دخترک بزرگتر بود ، در روستا عادی بود اینگونه تفاوت سنی ها!
حتی بعضی ها با بیست سال فاصله ی سنی ازدواج میکردند.
مردها بعد از سربازی زن می اوردند و دختر ها بعد از پانزده سالگی!
– پس به ننهت بگو میخوایش.
بازم دست رو دست بذاری از دستت رفته.
قیصر لبش را روی هم فشرد ، دست داخل موهایش برد. پریشان بود.
– آخه هنوز سال شوهرش نیومده ، میترسم قبولم نکنه!
نریمان پلک روی هم بست.
– پس اجازه میدیم سال شوهرش تموم بشه.
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت293
– اگه گلین بیگناه باشه چیکار میکنی ؟
تیز به قیصر نگاه کرد ، حتی نامش حالش را خراب میکرد و یاد عشقی که زیر پا له شده بود می افتاد.
– نمیخوام اسمشو بشنوم.
قیصر آدم منطقی ای بود، به همه ی جوانب فکر میکرد.
همیشه یک طرف قضیه را نمیگرفت. همیشه یک درصد برای خوب و بد بودن آدم ها باقی میگذاشت.
– نمیتونم به این چیزا فکر کنم داداش.
من خودم لخت و عور تو…
حرف زدن برایش سخت بود.
پشت سرهم نفس کشید، حس میکرد راه نفس کشیدنش بسته شده است. قلبش سنگینی میکرد .
– تو بغل یکی دیگه دیدمش!
نفس سنگین شده اش را بیرون داد ، نیش اشک چشمانش را میسوزاند اما اجازه ی پیشروی به اشک هایش را نداد.
نمیخواست ضعیف جلوه کند.
– هرکی جای من زنشو تو اون حالت میدید به سنگسار میبستش ولی من…
محکم به سینه اش زد ، صدایش را کنترل میکرد نمیخواست مردم را اذیت کند با صدای فریادش.
– منِ احمق هنوز دوسش دارم
هنوزم عاشقشم… خار تو پاش بره عذاب میکشم.
قیصر دستش را روی شانه نریمان گذاشت.
– آروم باش نریمان داداش!
همه چیزو بده دست زمان…
یا درد دلت فراموش میشه یا با …
مکث کرد، اینبار به آرامی ادامه ی حرفش را گفت:
– یا با برگشت دوباره اش حالت خوب میشه.
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت294
– دختر بیا پایین… بار شیشه داری !
آرام خندید ، سعی میکرد بخاطر پسرش خوشحال باشد، دیگر گریه نمیکرد.
به خود میرسید
این جنین امانت خانش بود، نمیخواست تغذیه اش خراب باشد.
– بابا دلم گیلاس خواست خب !
زمستان را پشت سر گذرانده بودند و دوماهی از بهار میگذشت.
– خب بیا بشین، من و یاسر برات میاریم.
صدای یاسر نیز بلند شد.
– آره بابا راست میگه ، بشین برات میاریم
پیرمون کردی دختر !
نخودی خندید و از چهار پایه بزرگ پایین آمد، گیلاس دوست داشت… توت فرنگی را بیشتر !
حتی دلش انار میخواست اما میوه ی زمستانی در اواسط بهار پیدا نمیشد که !
– چشم اومدم پایین خوبه؟
یاسر سرش را تکان داد ، هفته ی پیش باهم به شهر رفته بودند.
گشته بودند.
پیش دوست های برادرش رفته بود. آدم های خونگرم بودند و برایش عجیب بود که دختر ها و پسرها باهم دوست معمولی بودند.
اهالی روستا زن و مرد را فقط به عنوان زن و شوهر کنار هم میدیدند نه دوست و رفیق!
لباس خریده بودند و برای فهمیدن جنسیت کودکش رفته، جنینش پسر بود، همان حرفی که قابله زده بود.
پنج ماهه بود و شکمش کمی بزرگ شده بود. حس سنگینی داشت
– آره خوبه.
روی چهارپایه نشست و نفس عمیقی کشید.
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت295
دلش برای نریمان تنگ شده بود ، مردِ نامردش حتی حاضر نبود حرف هایش را بشنود.
گاهی از بی بی آسیه حالش را میپرسید، میگفت شاد نیست، سرد و خشک شده است.
کسی جرأت نمیکرد بااو حرف بزند.
اگر میفهمید گلین بیگناه است باچه رویی برمیگشت؟ گلین نمیدانست ببخشد؟ شاید میبخشید ، قلبش را حس نمیکرد طی این چهار ماه.
پلک روی هم بست
امیدی نداشت به اینکه او بفهمد ، دوست های نریمان آب پاکی به دست یاسر ریخته بودند، انگار آدمی باآن نام و نشانی مفقودالاثر شده است
– تو فکری آباجی؟
گلین باخنده به یاسر نگاه کرد ، با وجود برادر و پدرش غصه ها از دلش پر میکشیدند.
– چی بگم… تو فکر اینم تو کی میخوای زن بگیری !
ابرویش را بالا انداخت. دست های خاکی اش را با آب شست. میانه اش با خیرالله خوب شده بود دیگر او را ” بابا ” صدا میزد.
خانواده ی خوشبختی بودند.
– زن؟ دلت میخواد داداشتو بدبخت کنی؟ من که نمیتونم از پس زنا بر بیام!
دخترک دمپایی اش را از پا در آورد و به سمت برادرش پرت کرد ، نشانه گیری اش خوب بود و به پهلوی برادرش زد.
– ببین هنوز مادر نشده قشنگ قلق مامانای ایرانیو یاد گرفته !
خیرالله خندید، میدید که دخترش با وجود یاسر شاد بود هرچند که از چشم های غمگین گلین حال درونش را میفهمید.
– حقته دیگه !
مگه زنا چشونه؟
یاسر دلقک میشد که دخترک را بخنداند هر کاری میکرد که خنده ی خواهرش را بشنود.
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت296
– بگو چشون نیست .
گلین نگاه چپکی به برادرش انداخت ، گاهی حرص میخورد از دستش.
– اِ بابا بگو اذیتم نکنه !
خیر الله با خنده به سمت یاسر برگشت، از اینکه یاسر او را بخشیده و بعنوان پدر قبول کرده است خوشحال بود.
– یاسر بابا جان
دخترمو اذیت نکن !
یاسر دست هایش را به معنی تسلیم شدن بالا برد ، گلین با پیروزی نگاهش میکرد.
یک خانواده ی سمی میتوانست انسان شاد را افسرده کند و یک خانواده ی شاد میتوانست آدم افسرده را شاد کند.
خواهر و مادر نریمان جای اینکه کنارش باشند کنایه میزدند و پدر وبرادر گلین جای قضاوت بیجا و کنایه زدن کنارش بودند و برای خوشحالی اش تلاش میکردند.
کاش خانواده ها درک میکردند درد فرزندانشان را.
کاش به فهم آن برسند که بفهمند فرزندشان هم میتواند ناراحت باشد و برای خود یک همدم بخواهد.
دکتر گفته بود دیگر کم کم میتواند حرکات جنینش را مانند ترکیدن حباب یا لیز خوردن ماهی حس کند.
– یاسر … الان که اصرار داری خودت همه کارارو بکنی ، برام توت بچین.
پا روی پا انداخته بود و برای حرص دادن برادرش دستور میداد. خیرالله خندید، دخترکش بزرگ شده بود خانم شده بود.
– خودت پاشو بچین… بحث درخت فرق داره!
گلین لبش را جلو داد و دستش را روی زانوهایش گذاشت، گاهی اوقات زیادی خودش را لوس میکرد برای دو مرد زندگی اش.
– من پاهام درد میکنن.
یاسر سرش را تکان داد و کاسه ی روحی روی سنگ را برداشت و آب کشید
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت297
یاسر با گفتنِ ” الان برات میارم ” از آنجا دور شد.
خیرالله با مهربانی به دخترش خیره شد.
صورتش سفید و درخشان تر شده بود، برق نگاهش غم را نشان میداد، لب ها و گونه هایش سرخ تر شده بودند.
صورتش گردتر و پُر تر شده بود.
کاسه ی روحی که پر بود از توت فرنگی های قرمز را جلویش گذاشت.
– بفرما گلین خانم
گلین از او تشکر کرد ، گاهی اوقات زیادی ناز میکرد.
زن های دیگر برای شوهرشان ناز میکردند و او ناز هایش را روی پدر و مادرش آوار میکرد.
– دستت درد نکنه خانداداش.
شماهم بیاین باهم بخوریم.
هردو سر تکان دادند، دخترک به سختی بلند شد که پدرش صدایش زد.
– کجا میری بابا جان؟ همونجا بشین !
گلین به چمن اشاره کرد، او نشستن روی چمن را دوست داشت.
– بیاید بریم رو چمن، از آب و هوا و خوردن توتها لذت ببریم بابا
خیرالله سرش را با خنده تکان داد و یاسر پسگردنش را خاراند و گفت:
– والله شدیم عروسک خیمه شب بازی خانم، هرجا رفت باید بریم دنبالش!
گلین شانه بالا انداخت، خیرالله و یاسر هردو باهم به سمتش رفتند.
– میتونی نیای .
منکه زورت نکردم؟ خودت توتها چشمتو گرفته !
یاسر کنارش نشست، خیرالله نیز سمت دیگرش.
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت298
– روشو ببین.
خیر سرم خودم رفتم چیدم، خودمم نخورم؟
گلین سرش را روی شانهی یاسر گذاشت و گونهی ته ریش دار برادرش را بوسید، پدرش عادت کرده بود به محبت های برادرانه و خواهرانه ی این دو.
– نوش جونت بخور، ماهم برات یه جیگرو تور میکنیم.
یاسر آرام خندید.
– بابا دخترت تا زنم نده بیخیال نمیشه.
خیرالله آرزویش دیدن پسرش در لباس دامادی بود، دلش میخواست قبل از مردنش برای پسرش جشن بگیرد، دست عروسش را بگیرد و در دست پسرش بگذارد.
– راست میگه، داری پیر پسر میشه!
ابرویش را بالا انداخت و با تعجب به خودش اشاره زد.
– من پیر پسرم؟
هنوز بیست و هشت سالمه ، تو شهر بالای سی سال هم میگه زوده واسه ازدواج
گلین پس گردنی ای به برادرش زد.
– تو شهر دخترا هم بیست و پنج ساله میشن میگن فعلاً قصد ادامه تحصیل دارم!
یاسر نیشش را باز کرد ، دستی به گردنش کشید .
– الان گلایه داری که زود شوهر کردی؟ خودت عجله داشتی خانم، انگار این خان چه اش دهن سوزیام هست!
حرفش گلین را سوزاند، حتی خودِ یاسر سکوت کرد و پشیمان به گلین خیره میشد، لعنت به زبان بی در و پیکرش فرستاد . گلین برای اینکه جو را خراب نکند لبخند لرزان زد و نگاهش را به آسمان دوخت و خندید.
– آره دیگه ، خنگ بودم… البته اگه بازم تکرار بشه خر میشم.
•|فئـــْودآٰل|•🍃
#پارت299
– کجا بودی پسرم؟
بیطاقت صورت پسرش را نوازش کرد، نریمان کمی از اول فاصله گرفت. دیشب را کنار قیصر و ملیحه صبح کرده بود.
– یه جایی بودم، چشمات قرمز شدن.
مادرش دستی به چشم ها و پیشانی اش کشید، کل دیشب را بیدار بود، از اینکه پسرش به خودش آسیب برساند میترسید.
– کل دیشبو نخوابیدم.
چرا برنگشتی؟ میدونی داشتم دیوونه میشدم؟
نریمان پوزخندی زد، رویش را به سمت دیگری کرد، از همه دلگیر بود.
از گلین بیوفایش…
از مادر و خواهرش که نیش مار داشتند…
از افسانه ای که مردانگی اش را زیر سوال برده بود…
و خودش که راحت خام گلین شده بود و همه را زیر پا گذاشت برایش!
– میدونی این چهار ماه منو دیوونه کردین ؟ اشکالی نداره شماهم یکم حس منو داشته باشین!
فیروزه بانو نفسش را بیرون داد.
– راست میگی پسر، منو ببخش دیگه اینکارو نمیکنم .
نریمان سرش را تکان داد و خواست از کنار مادرش بگذرد که زمزمه کرد:
– بگم میزو برات بچینن؟
نریمان نفسش را بیرون داد.
امروز باید به کارها سر بزند.
میخواستند چند هفته ی دیگر مکتب را افتتاح کنند، قرار بود سال جدید دانشآموز پسر و دختر را ثبت نام کنند.
میخواست روستایش را جوان های باسواد آباد کنند .
– ممنون میشم.
و سپس از پله ها بالا رفت .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 139
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون از رمان قشنگتون قلم زیاتون میشه زود به زود پارت گذاری کنید ما رمان خون هارو خوشحال میکنید ❤️