هردو خوشحال شدند، نریمان برای گلین تعریف کرده بود که دوستش قیصر عاشق دختری شده است.
هردو تبریک گفتند و قیصر عزم رفتن کرد، نریمان دستش را دور کمر گلین حلقه کرد و شقیقه ی زن را آرام بوسید.
– سیب سرخم…
گلین آرام خندید و سرش را روی سینه ی مرد گذاشت، نریمان میخواست کارخانه بزند و یاسر را مدیر آنجا کند ، انگار پسرک تحصیل کرده بود آنهم رشته ی ریاضی فیزیک!
– نریمان، هربار یه اسم رو من میذاری ها.
نریمان سرش را داخل گردن دخترک فرو برد و عطر تنش را عمیق نفس کشید، بوی زندگی میداد گلینِ زیبایش.
– چیکار کنم سرخی همیشه !
هردو خندید و صدای گریه ی کودکشان بلند شد، لذت بردند از صدایش، روزها بود که باوجود این موجود کوچک حس خوبی داشتند.
زندگی شان همانگونه بود که میخواستند.
روستایشان را پیشرفته کرده بودند، دیگر مدرسه داشتند، بیسواد داخل روستا نبود، امکانات پزشکی خوب شده بود و کارخانه شان نزدیک افتتاحش بود و جوان های زیادی را به کار مشغول میکرد.
قدم هایی که نریمان برای پیشرفت روستایشان برمیداشت باارزش بود برای همهی اهالی.
افسانه هم در آمریکا باوجود سختی ها و اختلاف سنیشان خوشبخت بود، به آزادی و ثروت زیادی رسیده بود.
یاسر هم عاشق شده بود، اوهم شاید کم کم دم به تله میداد، مانند قیصر که دخترک را به همسری در آورده بود و با پسرش روزهای خوبی را میگذراند.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 80
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.