رمان دونی

 

 

 

 

ماهرخ اخم کرد: من و مجبور نکن شهریار… سر لج نندازم که اصلا برم آپارتمان خودم…!!!

 

 

-لا اله الا الله….! دختر جون چرا الکی گارد می گیری… چرا منظور من و نمی فهمی…؟!

 

 

-منظورت رو خیلی هم خوب متوجه شدم حاج اقا…! من عروسک خیمه شب بازی دست شما نیستم که هرجور بخوای ساز بزنی برات برقصم…! شهریار من یه اشتباه کردم، رفتم تو اون خراب شده ولی بعدش هم ازت معذرت خواهی کردم… ولی تو چی هان…؟! بدون اینکه دلیل اینجا اومدنمون رو بهم بگی داری جوری رفتار می کنی انگار من برده اتم…!!! شهریار من هیچ وقت زیر دین کسی نمی مونم حتی اگه اون ادم مثلا شوهرم باشه…!!!

 

 

 

شهریار چشم بست و نفس عمیق کشید.

– ماهرخ چرا همه چیز رو قاطی می کنی…؟! من دارم میگم با احترام رفتار کن… حرف بدی می زنم…؟!

 

 

 

ماهرخ چیزی تا عصبانیت راه نداشت.

– فقط من باید با احترام رفتار کنم…؟!

 

شهریار جدی بود: تو کوچیکتری…!!!

 

 

ماهرخ با حرص خندید.

-چه دلیل قانع کننده ای…! چون کوچیکترم باید هرکی هرچی گفت هیچی نگم…!!!

 

-کی بهت بی احترامی کرده…؟!

 

ماهرخ با نفرت گفت: همون عجوزه ای که اومده چغولی من و بهت کرده…!!!

 

 

مرد دستی روی صورتش کشید.

شهناز بهش گفته بود با حاج عزیز بد حرف زده در صورتی که واقعیت نداشت.

 

– تو از حاج عزیز بدت میاد…!

 

 

 

 

 

– بدم بیاد ولی دلیل نمیشه که بخوام بی احترامی کنم… من هیچ وقت گلرخ رو شرمنده نمی کنم…!!!

 

شهریار چشم باریک کرد: پس شهناز چی می گفت…؟!

 

 

ماهرخ پوزخند زد: هنوز خواهرت و نشناختی…؟!

 

-به خدا دیگه موندم ماهرخ… نمی خوام هر روز دعوا داشته باشیم…!!!

 

 

ماهرخ با مکث گفت: فکر کنم اونقدر بالغ و عاقل شده باشم که فرق بین خوب و بد رو بتونم تشخیص بدم…!!!

 

 

شهریار خیره بهش نگاه کرد.

هرچقدر این فاصله را کشش می دادند، بدتر می شد.

حالا که ماهرخ کمی نرم شده بود، باید این قهر سه روزه را هم تمام می کردند.

 

– می دونم اونقدر فهمیده و با شعور هستی که نخوای با شهناز و شهین دهن به دهن بشی…!!!

 

 

ماهرخ با اکراه چشم هایش را در حدقه چرخاند.

– خیلی خب باشه کاری ندارم باهاشون اما قول نمیدم اگه یه چی بگن، ساکت بمونم…!!!

 

 

شهریار سری به تاسف تکان داد…

– به خدا پیرم می کنی ماهی…!!!

 

ماهرخ پشت چشمی نازک کرد.

– والا یه نگاه به شناسنامه ات بکنی نشون میده الانشم پیری حاجی…!!!

 

ابروهای شهربار بالا رفت…

– خیلی پررویی ورپریده…!!!

 

 

ماهرخ بلند خندید.

چشمکی به شهریار زد…

– خیلی خب خر شدم… خب نمی خوای بگی چرا اومدیم عمارت…؟!

 

 

چهره شهریار سخت شد.

– نمی خوای کوتاه بیای…؟!

 

-نمی خوام سوالی تو ذهنم بمونه و فکرم رو الکی درگیر کنه…!!!

 

شهریار با مکثی لب زد: بخاطر مهراد…!!!

 

 

 

 

 

ماهرخ با تک خنده ناباوری گفت: کی…؟!

 

شهریار لب پایینش را داخل دهانش برد.

-همونی که شنیدی…!!!

 

 

ماهرخ خیره و ناباور نگاهش کرد.

اما بعد کم کم خشم و عصبانیت وجودش را گرفت…

-یعنی باید باور کنم که بخاطر همچین چیز چرتی من و تا اینجا کشوندی…؟!

 

 

توقع همچین حرکتی را از دخترک داشت.

-شاید از نظر تو چرت باشه ولی تو هنوز مهراد رو نشناختی…!!!

 

پوزخند زد: حاجی ناامیدم کردی…!!!

 

الان وقت شوخی نبود.

شهریار اخم کرد: من کاملا جدی ام ماهرخ… نمی خوام مشکلی برات پیش بیاد…

 

 

چشم بست چرا این عذاب تمام نمی شد.

نباید حالش بد می شد.

باید کاری می کرد تا مسیر حرفشان عوض شود…

– اگه برای همیچین تذ مسخره ای من و اوردی اینجا باید بگم اصلا نیاز نبود تا من و با چیزایی که دوست ندارم رو به رو کنی…!!!

 

 

-می فهمی چی می گم؟! دارم از مهراد حرف می زنم…!!!

 

ماهرخ از کوره در رفت: برام مهم نیست شهریار… برام مهم نیست… اگه قرار باشه خطری من و تهدید کنه، بدون اون جونور بخواد وارد عمارت بشه، با یه نقشه ای کار خودش و می کنه… تو الکی نگران چی هستی…؟!

 

 

-محافظ گذاشتم…!

 

هرچه می گفت، شهریار دست بردار نبود.

انگار امشب می خواست خطر و نگرانیش را توی سر ماهرخ فرو کند.

 

 

-باوجود محافظ هم یه روزنه ای برای ورود پیدا می کنه…!!! البته چه روزنه ای بهتر از شهناز…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش در اون جا استخدام بشه و در این بین فرصت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شهر بازي
رمان شهر بازي

  دانلود رمان شهر بازي   خلاصه: این دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده بلند بلند می خندن و

جهت دانلود کلیک کنید
رمان سدسکوت

  دانلود رمان سد سکوت   خلاصه : تنها بودم ، دور از خانواده ؛ در یک حادثه غریبه ای جلوی چشمانم برای نجاتم به جان کندن افتاد اما رهایم نکرد، از او میترسیدم. از آن هیکل تنومندی که قدرت نجاتمان از دست چند نفر را داشت ولی به اجبار به او نزدیک شدم تا لطفش را جبران کنم …

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اکو
دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸ ، نازنین داوطلبانه برای کمک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
صدیقه
صدیقه
1 سال قبل

سلام چرا پارت امروز نیومده چقدر اذیت میکنی

بانو
بانو
1 سال قبل

چقد این دختر زبون نفهم 😐😐😐

کاربر
کاربر
1 سال قبل

چرا انقدر کم !

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x