رمان دونی

 

نفس عمیقی کشید و بعد انگشت اشاره اش رو بالا آورد و گفت:

-نچ نچ نچ !من برای رابطه به تو نزدیک نمیشم نه موردای دیگه!

نفرتی که نسبت بهش داشتم تو وجودم بیشتر و بیشتر شد و وقتی این نفرت زبونه میکشید دیگه حتی دلم نمیخواست تو چشمهاش نگاه کنم.
آب دهنمو قورت دادم و بدون اینکه ثانیه ای چشم از چشمش بردارم ، با صدایی که از خشم ضعیف شده بود پرسیدم:

-میخوای زیر حرفهات بزنی؟

لبخند زد.فکر کنم میخواست آرومم بکنه اما نمیدونست با این دوگانگی رفتارهاش و غیر قابل پیش بینی کردن خودش منو بدتر بهم ریخته میکرد.
اومد سمتم.دستهاش رو دو طرف بازوهام گذاشت و گفت:

-ازن سکس نمیخوام تا وقتی که خودت بخوای اما چیزای دیگه رو نمیتونی ازم محروم بکنی…اونوقت کلاه هامون بدجور میره توی هم!

نامحسوس دندونهامو روی هم سابیدم و پرسیدم:

-این تهدید بود !؟

دستمو گرفت و نشوندم روی کاناپه.
خودش هم کنارم نشست.دستشو روی رون پام گذاشت و جواب داد:

-نه! آدم که عزیزشو تهدید نمیکنه…فقط یه چیزایی رو گفتم که روشن تر بشی…که بدونی قولی که بهت دادم صرفا برای سکس! منظورم بکارتت!

مکث کرد.چشمهاش درخشید.زل زد تو چشمهام و درادامه گفت:

-وقتی اونو ازت میگیرم که خودت بخوای!اما…وقتی دلم هوس تنتو بکنه حق نداری خودتو ازم محروم بکنی!؟ منتها…بهت قول میدم بدون آسیب رسوندن به بکارتت خودمو آروم کنم!

نفسهام به شماره افتاده بودن.نمیتونستم خودمو ریلکس نشون بدم.
یعنی من رسما میشم یه معشوقه…؟!
میخواست تبدیلم کنه به یه برده ی جنسی !؟
به کسی که قراره به مرد رو…
سرم درد گرفت از این فکرهای جورواجور…از این تفکرات و دو دوتا یکی کردنهایی که تهش ختم میشد به کلافگی و دیوونگی!
سرمو بالا گرفتم و با حالی نامیزون و البته تنفر گفتم:

-حرفهات اصلاااااا به چیزایی که بار اول گفتی شباهت ندارن!

سرش رو تکون داد و با لبخند گفت:

-چرا دارن! تو گرم مادرت بودی دقت نکردی…حالا چرا غمگینی!؟ تو باید خوشحال باشی….خیلی ها هستن که آرزشونه من یه نیمچه نگاه بهشون بندازم چه برسه به اینکه بیارمشون تو خونه ام
اون هم به عنوان معشوقه!

سرم رو با تاسف تکون دادم.پوزخند زدم و رومو ازش برگردوندم….

سرم رو با تاسف تکون دادم.پوزخند زدم و رومو ازش برگردوندم.
میدونستم…میدونستم آدمی مثل اون ممکنه حرفهاش رو پس بگیره.
خدمتکار درحالی که چیزی شبیه یه منو دستش بود به سمتمون اومد.
اول به نویان نزدیک شد اما خیلی زود با اشاره ی نویان به من، تغییر مسیر داد و اومد سمتم.
دو طرف دامن کوتاه چین دارمشکی رنگش رو گرفت و با احترام گذاشتن به من،منو رو به سمتم گرفت و پرسید:

-چی میل دارید بانو !؟

نویان بهم نزدیک شد.دستشو دور گردنم انداخت و بعد گفت:

-بگیریش عزیزم…بگیر و انتخاب کن!

از کنج چشم نگاهش کردم
انگار توضیحات من و اصرارهام مبنی بر اینکه اصلا تمایلی ندارم لمسم بکنه کاملا بیفایده و اثر بود چون اون در هر صورت اینکارو انجام میداد.
شاید هدفش این بود همچین موردایی رو عادی سازی بکنه.
چشم ازش برداشتم. تجملات اینجا فراتر از انتظار من بود.
تصور کنید طرف تو خونه ی خودش لم میده روی کاناپه ای که روبه روش یه حوضچه و فواره ی آب بود و سقف بالاش یه دایره ی باز برای تماشای آسمون و از خدمتکارش منو میگیره ونوشیدنی سفارش میده…
بااخم منو رو پس زدم و گفتم:

-چیزی نمیخورم!

خدمتکار کمر تا دشه اش رو صاف نگه داشت و انگار که نظر نویان بیشتر بداش اهمیت داشته باشه به اون نگاه کرد و یه جورایی ازش اذن موندن یا نموندن گرفت.
اما نا صبح هم که می موند من هیچی نمیخواستم.
هیچی…
و فکر کنم نویان هم اینو میدونست چون دستشو تکون داد و گفت:

-برو ! لابد نمیخوره دیگه.اما برای ناهار سنگ تموم بزارید! مهمون من باید بهترینها براش حاضر بشه!

خدمتکار مطیعانه خم و راست شد و جواب داد:

-چشم آقا !

دستشو از دور گردنم برداشت و بلافاصله بلند شد و رو به روم ایستاد.
دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

-حالا که چیزی نمیخوری پس لااقل بلند شو بریم اتاق خواب مشترکمون رو بهت نشون بدم….

دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:

-حالا که چیزی نمیخوری پس لااقل بلند شو بریم اتاق خواب مشترکمون رو بهت نشون بدم….

کمک گرفتن از اون بدترین و سخت ترین و دردآورترین کار دنیا بود.
یه بار ازش کمک خواستم و تهش ختم شدبه اینجا بودنم.
با نفرت و بیزاری و بدبینی بهش نگاه کردم و گفتم:

-خودم میتونم بلند بشم!

تو گلو خندید و بعد دستهاش رو به کمرش تکیه داد و گفت:

-خیلی خب!تسلیم!خودت بلندشو!

کیفهام رو برداشتم و از روی کاناپه ی نرم و راحت بلند شدم.
جلوتر از من به راه افتاد سمت پله ها…پله های عظیمی که فرش قرمزی درست در وسطشون قرار داشت و دو طرف این فرش قرمز روی پله ها گلدونهای مختلف خوشگلی قرار داشت.
این پله های عریض به پاگرد که می رسید دو طرفش دو ردیف پله ی دیگه وجود داشت که هرکدوم ختم میشدن به فضاهای مختلفی.
چه جوری میتونست تو همچین خونه ی درندشتی تک و تنها زندگی بکنه !؟
بدون حضور مادر، پدر، یا خواهرش…!؟
اونوقت ما توی اون خونه قدیمی هرکدوم یه اتاقک داشتیم که زمستون که میشد توش میچاییدیم و تابستون هم بخارپز میشدیم از بس گرم بودن و شرجی!

نویان در آرامش و خونسردی پله ها رو بالا می رفت و من پشت سرش قدم برمیداشتم.
به پاگرد که رسید ایستاد و به منی نگاه کرد که همچنان اخم روی صورتم نقش بسته بود.
چشمکی زد و گفت:

-واکن اخماتو! لذت ببر از بودن تو این خونه…من اصلا دوست نداشتم تو توی اون زباله دونی زندگی کنی….

پایینتر از اون رو پله ها ایستادم و بهش زل زدم و با لحن تند و دشمن ستیزی گفتم:

-اونجا زباله دونی نبود.اونجا خونه ی ماست…یه خونه ی با محبت…

پوزخندی زد و گفت:

-آی آی آی…! تو با من بد سر جنگ داریاااا! خیلی خب! خونه ی با محبت!

از پله های سمت راست بالا رفت.اینبار هیچ مکالمه ای بینمون رد و بدل نشد تا وقتی که جلوی در عسلی رنگ ضد گلوله ای توقف کرد.
آره…تمام درهای این خونه عایق صدا و حرارت و حتی ضد گلوله بودن اون هم با طرحی شیک و شکیل…
دستگیره رو چرخوند و با هل دادن داد رفت داخل و بعد چرخید سمتم و گفت:

-بیا داخل ساتین…از این به بعد اوقات زیادی رو اینجا و کنار هم میگذرونیم…

مردد و با حسی خیلی بد پشت سرش وارد اتاقش شدم….

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان برگریزان به صورت pdf کامل

    خلاصه رمان : سحر پدرش رو از دست داده و نامادریش به دروغ و با دغل بازی تمام ارثیه پدریش سحر رو بنام خودش میزنه و اونو کلفت خونه ش میکنه. با ورود فرهاد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.6 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اغیار pdf از هانی

  خلاصه رمان :     نازلی ۲۱ ساله با اندوهی از غم به مردی ده سال از خود بزرگتر پناه میبرد، به سید محمد علی که….   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

  خلاصه: رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از تقدیر پس بگیرد. در حالی‌

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حس مات pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:       داستان درباره سه خواهره که در کودکی مادرشون رو از دست دادن.پسر دوست پدرشان هم بعد از مرگ پدر و مادرش با اونها زندگی میکنه ابتدا یلدا یکی از دختر ها عاشق فرزین میشه و داستان به رسوایی میرسه اما فرزین راضی به ازدواج نیست و بعد خواهر دوم یاسمین به فرزین دل میبازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
parnia
1 سال قبل

اه ساتو چقدر ز*ر میزنه خو تو که دوست نداری اصلا از نویان کمک نمیگرفتی دیگه هی میگی به من دست نزن عاشق چشم و ابروت نشده که بهت 3 میلیارد داده هی هم میگه (یعنی من باید بشم معشوقه اون؟)
خو اره دیگه هی میگه
با نویان هم بره تو اتاق هی میخواد بگه، میره تو مخ آدم خو تو که میدونستی باید معشوقش بشی😒😒😒

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط parnia
...
...
1 سال قبل

آه خستمون کردی تا آخرش رو ساتو با مردد بودن و اخم انجام میده
اسکل داری میری تو خونه طرف بعد بهش میگی قرار بود بهم دست نزنی
خب انتظار داری چه گهی بخوره 😑😐😐😐😐

یه نفر ....
یه نفر ....
پاسخ به  ...
1 سال قبل

والا😒

SARINA
SARINA
1 سال قبل

الان خفتش میکنه 😂😂

آراد
آراد
1 سال قبل

ساتو ی گاو

Maaayaaa
Maaayaaa
1 سال قبل

ساتو جون من یکم اخماتو وا کن ببین خونه به این بزرگی اون امیر سام هم بیخیال شو آخه عاشق چیش شدی توووو هااا

nara
nara
پاسخ به  Maaayaaa
1 سال قبل

عاشق اون منتایی ک میذاره رو سرش😐

Maaayaaa
Maaayaaa
پاسخ به  nara
1 سال قبل

اره بخدا ارزشش رو میاره پایین بعد از اینور برا نویان ناز میکنه

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x