چشمانے غرق בر عسل🧡
(کارن)
جانان غرق خواب بود….
صورت سفید…چشای عسلی….
گونه های سرخ و لباس قرمز….
بچه سن میزد…ولی خیلی زیبا بود….
خیلی زیاد…..برای بار هزارم به خودم لعنت فرستادم…که برای چی دیشب اون بلا رو سرش آوردم….
اون که تغصیری نداشت…قاتل اصلان..
کس دیگه ای بود…پدرش…
اصلان دوماد این خانواده بود..
یک شب که قرار بود من با دختری که دوستش داشتم ازدواج کنم….این اتفاق افتاد
سر سفره عقد بودیم….
قرار بود…ستایش بله رو بده که….
صدای داد یکی بلند شد….
هراسون داخل شد….
با لکنت گفت….اصلان خان رو کشتن…..
گفت میدونه کی کشتش
دیدتش….گفت منوچهر محمدیه
یکی از اهالی این روستا…
عقد من بهم خورد…و جای پارچه. سفید….کل عمارت رو پارچه سیاه پوشوند.دیشب تحت تاثیر حرفای عمه ملوک قرار گرفتم….
چشامو محکم فشار دادم و دستامو مشت کردم..
تقصیر خودشم بود…چون وقتی آوردنش عمارت خیلی زبون درازی کرد….و باعث شد…کنترل خودمو از دست بدم…
با صدای اخش روی تخت نیم خیز شدم ….و صداش زدم…
+جانان…جانان؟
_ابا…
چشاشو باز کرد…و با دیدن من تو چشاش اشک جمع شد….
_ا…ب
بلند شدم …و سمت میز رفتم…و با یه لیوان آب برگشتم سمتش…کمکش کردم آب رو بخوره…
+خوبی؟
قطره ی شفافی روی گونش نشست….
+پووووف…بلند شو….
_برای چی؟
+گفتم بلند شو
آروم از رو تخت بلند شه که صورتش کمی قرمز شد..و ناله ای کرد…
نگران سمتش رفتم….
+خوبی؟
_نه زیر دلم خیلی درد میکنه….
+ای بابا…
دستمو انداختم زیر زانوش و توی بغلم گرفتمش…..
_وای ارباب زاده الان میوفتم
+نترس سنگین نیستی….
آروم در حموم رو باز کردم….
و وارد شدم….همونطور که جانان تو بغلم بود…
وانو پر از آب کردم….و گذاشتمش داخل آب….
با دیدن بدن سفیدش چند تا نفس عمیق کشیدم….
و وانو پر از کف کردم
میدونم از دلش نمیشد در آورد…ولی یکم مهربونی….به جایی بر نمی خورد میخورد؟
بغل وان نشستم…و شامپو رو روی سرش ریختم که چند تا قطرش روی بدنش ریخت….
لرزید
+سرد بود؟
_اوهوم…ارب…اب زاده صبر کنید خودم می..
دستشو گذاشت روی سرش…که زدم پشت دستش…
+نوچ خودم میخام بشورم….
شروع کردم به کفی کردن سرش…..
موهای نرمی داشت….
بلند و نرم..درسته شستنش مشکل بود…ولی با حوصله شروع کردم…به شستن موهاش….
(جانان)
بند حوله تن پوش رو بستم و رفتم بیرون…
جلوی در داشت با یکی حرف میزد…
بعد از چند دقیقه سینی رو گرفت و آورد داخل…
گذاشتش روی تخت و گفت
+بیا صبحانه هم رسید…
ابروهام پرید بالا…
ازش نمیترسیدم چون اصلا الان ترسناک نبود
ولی کافی بود اعصبی بشه….
این اونه؟یا یه داداش دوقلو داره…؟چه خبره؟
+پس چرا وایسادی اونجا بیا بشین دیگه….
آروم نشستم روی تخت…
+خب چی میخوری؟
به محتویاتی که داخل سینی بود نگاه کردم
_کره عسل رو ترجیح میدم…
+نوچ…اول کاچی
کاسه رو داد دستم..که بوش کردم و سرمو کشیدم عقب…
_نه…
تخص شده بودم…
کاسه رو ازم گرفت…
+مگه دست خودته…
باز کن دهنتو
به زور دهنمو باز کردم….
خیلی جلوی خودمو گرفته بودم چیزی نگم…
_ایییییییی
+چته؟
_بدمزس توروخدا ارباب زاده بیخیال شید….
من حالت تهوع گرفتم….
+نخیر….
به زورررر کل اون کاچی رو ریخت تو حولقومم
بعدشم دستش رفت سمت…سیخ جیگر
_وای نه!….
خنده ای کرد و گفت
+ی جوری میگی وای نه…انگار گفتم سوسک بخوری!
زار زدم و گفتم
_جیگر نه!
+بگیر..
چنگالو از دستش گرفتم….و گذاشتم دهنم
صورتم مچاله شد….
کاملا جم شد…
_ای خدااااا
خواست دومین جیگر رو بده…که گفتم
_نه این دفعه رو شرمندم
+جانان؟
با ترس گفتم
_ب..له؟
+باز کن دهنتو
خیلی جدی بود….
با بغض دهنمو باز کردم…و جیگر رو خوردم
احساس میکردم دارن کرم میریزن تو معدم…
چهار تا سیخ رو به خوردم داد..
دستش خواست سمت پنجمی بره
خودمو انداختم روی تخت….
_دیگه نمیخورم ترکیدم بابا
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میگم … رمان خیلی قشنگیه کاش بیشتر بنویسی، بعد میشه یکی بگه خونبس چیه ؟
عزیزم لطف داری
چشم سعی میکنم
خونبس ی رسم قدیمی هست که هنوز هم تو بعضی از شهرا وجود داره
وقتی بین دو روستا جنگ بشه یا اختلافی پیش بیاد یا یکی کسی رو بکشه…..دختری رو به عنوان خونبس میدن…و جنگشون و اختلافشون تموم میشه
کم بود نویسنده جون🥺💔
ولی خدایش رمانت قشنگه هاا❤🥺
ببخشید سعی میکنم زیاد بنویسم دلبرکم😍ممنون عشقممم
باشه عزیز دلم❤💋
نوا دیوث عالیههههههههههههههههههههه
😍 😍 😂 😂
بین تمام رمان هایی که عضو های اصلی سایت رمان دونی نوشتن این در رده ی دوم عالیه.
اول(نقض قانون) نارحت نشیاااا
رمان خیلی عالیه بیشتر پارت بده🥰😍
❤️ 🧡 🥺
♥♥
نویسنده جون رمانت عالیه ولی لطفا بیشتر پارت بدع
قطعا قشنگم بیشتر پارت میزارم
ممنون دلبر❤️
دمت گرم 💋
واییییی
خیلی قشنگع نوااا
توروخدا بیشتر پارت بده🥺🥺🥺
❤️🧡🥺😂