فرهاد به چشمان درشت و عسلی گندم که خیره کننده تر از هر زمان دیگری جلوه می نمود نگاه کرد و لبخند محسوسی بر لب نشاند و در حالی که نگاهش را حتی برای ثانیه هایی از روی گندم بلند نمی نمود ، جامش را بالا برد و جرعه ای نوشید .
گندم به جای تنگ و باریکی که یزدان برای او در نظر گرفته بود نگاهی انداخت و ابرو بالا داد …………. درست بود که لاغر اندام بود ، اما نه در این حد که بتواند در این یک ذره جا ، جا شود .
ـ چرا نمیشینی ؟
گندم نگاهش را از جایی که یزدان برای او در نظر گرفته بود گرفت و تا چشمان جدی شده او بالا آورد و بی حرف ، بدون آنکه بخواهد چیزی بگوید کنار یزدان و چسبیده به او نشست و نفس راحتی کشید ……….. همین که در کنار او قرار داشت حال دلش خوب بود .
چسبیده به او نشست و معذب نگاهی به فرهادی که خیره خیره نگاهش می کرد و هر چند لحظه جامش را بالا می رفت ، انداخت .
ـ چطوری گندم جان ؟
گندم لبانش را اندکی کش آورد تا مثلاً طرحی از لبخند به خود بگیرد ……….. خواست او هم احوال پرسی کند که به یاد هشدارهای یزدان افتاد .
با خزیدن پنجه های یزدان و پیچیده شدن دست او به دور کمرش ، نفس لرزانش را آرام بیرون فرستاد و سعی کرد با اعتماد به نفس و کوتاه جواب فرهاد را بدهد .
ـ ممنونم خوبم .
ـ خوب خوابیدی ؟
یزدان دندان هایش را روی هم فشرد تا تنها کنترلی شود بر روی انگشتان دستش که تمایلی شدیدی برای فرو رفتن در چشمان فرهاد را داشتند .
ـ از کجا می دونی که گندم خوابیده بود ؟
فرهاد بدون آنکه اندکی دستپاچه شود و یا بخاطر گفتن این جمله کمی اضطراب و تشویش به خودش راه دهد ، لبخند پهنی بر روی لبانش نشاند و انگار که بخواهد بدیهی ترین چیز را بگوید ، شانه ای بالا انداخت و گفت :
ـ معمولاً مسافرت و راه خانما رو خسته می کنه ………. حالا هرچند که مسافت کوتاه باشه . طبیعیه که بخوان با خوابیدن و دراز کشیدن خستگیشون و در بیارن ……….. این یه چیز کاملاً طبیعیه پسر ………….. تو که نشست و برخواستت با این موجودات حساس زیاده که باید بهتر از من از این حالتای خاصشون خبر داشته باشی .
و نگاهش را مجدداً به سمت گندم کشید و ادامه داد :
ـ درست نمیگم گندم جان ؟
گندم پلکی زد ………… نمی دانست چه باید بگوید . تنها چیزی که خوب حسش می کرد این بود که یزدان در مرز انفجار قرار دارد ………. فرهاد خوب بلد بود چگونه خودش را از مهلکه آزاد کند و طرف مقابلش را ویران نماید .
فرهاد نگاهش را چرخی روی آنها داد و ادامه داد :
ـ از خودتون پذیرایی کنید ………… الان ارکس هم شروع می کنه ……….. از همین الان بگم که اینجا نشستن و منفعل بودن ممنوعه .
یکی از خدمه ها کنار فرهاد آمد و گندم از دیدن پوشش نیمه برهنه زن چشمانش کمی گشاد شد .
ـ فرهاد خان ، یک خانمی به اسم نسرین اومده . مثل اینکه نگهبانا جلوی ورودش وگرفتن . میگه مهمون اختصاصی خودتونه .
فرهاد با شنیدن اسم نسرین سری تکان داد و نگاهش را سمت زن کشید :
ـ آره مهمون منه . بگو اجازه بدن که وارد بشه ………… یکی از سوئیتای تک نفره پایین و بهش بده .
ـ چشم آقا .
نسرین به همراه ساک چرخدار نچندان بزرگی ، مقابل دروازه آهنی بزرگ خانه ایستاده بود و منتظر صدور دستور ورود از سمت فرهاد بود .
زن به سمت نسرین به راه افتاد و با دست به نگهبانان اشاره کرد که عقب بروند و راه را برای ورود نسرین باز کنند .
ـ سلام خانم ……… خیلی خوش اومدید .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نسرین همونکه با گندم بود
دوخط متن نوشتی باجای خالیه بسیاررررررر. حالا هرروزم پارت نمیزارین من خودم اول باید پارت قبلی روبخونم تایادم بیادچی به چی بود بعد پارت جدیدو شروع کنم اولا طولانی بود چشم خوردین میدونم
نسرین از دخترای دم و دستگاه کاووس نبود؟؟
آخ آخ آخ، تو دردسر افتاد یزدان
انگار پیامایی ک مینویسیم پاک میشه،چراااا؟
خسته نباشی،معجون برات میارم بخور خستگیت در بره ،اخه خییییییلی نوشتی،😏😏😏😏