رمان گلادیاتور پارت 297

4.3
(102)

 

 

 

 

 

گندم پلک دیگری زد …………. شستش خبردار شده بود که درد یزدان از کجاست .

 

 

 

یزدان بار اولش نبود که روی معین حساسیت نشان می داد . انگار معین بیش از این حرف ها خار در چشمان او شده بود .

 

 

 

معترض گفت :

 

 

 

ـ یزداااان ؟؟؟ ………….. من با نگهبانات بریزم رو هم ؟؟؟ اصلاً مگه من مقابل دیگران چطوری رفتار کردم که تو چنین برداشتی کردی که ممکنه نگهبانات چنین انگی و به من بچسبونن ؟

 

 

 

ابروان یزدان درهم رفته تر شد …………. گندم خط قرمزش بود و اکنون ………….. حس می کرد که حالا این خود گندم است پا روی یکی از خط قرمزهایش گذاشته .

 

 

 

ـ خوشم نمیاد انقدر معین معین می کنی . گاهی بدجوری به سرم میزنه که بی خیال معین و تمام مهارت هاش بشم و کارش و یک سره کنم …………. گور بابای تمام سودی که برای من و گروهم داره . گور بابای همه چیز .

 

 

 

گندم هم ابرو درهم کشید و کنارش زانو زد و در چشمان به خشم نشسته و خسته او نگاه کرد .

 

 

 

ـ می خوای بگی که من از این صمیمیتم هدفی دارم که حالا می خوای حرصت و سر او در بیاری ؟ وقتی تو نبودی همین معین هوام و داشت . دقیقاً مثل یه برادر . می فهمی ؟ دقیقاً مثل یه برادر آقای یزدان خان .

 

#part816

#gladiator

 

 

 

ـ شاید نگاه تو روی اون برادرانه بود باشه ، اما از کجا مطمئنی که نگاه اونم روی تو با این رفتارای صمیمانت تغییر پیدا نمی کنه ؟ نکنه فکر کردی اینا گونی سیب زمینین و هیچ حسی ندارن ؟؟؟

 

 

 

گندم شوکه از این واکنش ضربتی او بود ……………. به هیچ عنوان فکرش را نمی کرد که یزدان واکنشی این چنینی با یک معین گفتن او ، نشان دهد .

 

 

 

ـ یزدان ؟؟؟

 

 

 

ـ یزدان نداره . دیگه دلم نمی خواد مردی رو بدون پسنود یا پیشوندی صدا بزنی .

 

 

 

ـ حتی جلو تو ؟

 

 

 

ـ جلو من و پشت من نداره . اصلاً چه معنی داره که تو انقدر معین معین می کنی ؟

 

 

 

ـ خیله خب از این به بعد یزدان یزدان می کنم …………….. قبلنا از این گیرا نمی دادی . انگار یادت رفته که من بین کلی پسر بزرگ شدم و باهاشون این طرف و اون طرف می رفتم .

 

 

 

ـ تو الان اون بچه گذشته ای که توقع داری منم مثل گذشته ها رفتار کنم ؟

 

 

 

گندم خواست جوابش را بدهد که صدای جلال از پشت بیسیم به گوششان رسید .

 

 

 

ـ یزدان خان ؟

 

 

 

یزدان بیسیم را بالا آورد .

 

 

 

ـ بله جلال ؟

 

 

 

ـ قربان از بچه ها پرس و جو کردم . تو هر خونه ای بر حسب تعداد افراد اون خونه دشک و پتو گذاشته شده .

 

#part817

#gladiator

 

 

 

ـ خب الان ما دو نفریم نه یک نفر ……………… اینجا هم یه دشکه با یه متکا و یه پتو .

 

 

 

ـ احتمالاً بچه ها طبق سفر قبلیتون که تنها اومده بودید ، براتون یه دست دشک و متکا گذاشتن ……….. قربان می خواین من دشک و متکا و پتو خودم و براتون بیارم ؟ من مشکلی با رو زمین خوابیدن ندارم .

 

 

 

یزدان نفس حرصی اش را بیرون فرستاد ………… گندم رو دشک مرد دیگری بخوابد ؟؟؟

 

 

 

ـ نه احتیاجی نیست . با همین سر می کنیم .

 

 

 

ـ باشه قربان .

 

 

 

ـ به بچه ها هم بسپر که صبح تا یک ربع به نه تمام کاراشون و تموم کنن . راس نه به سمت انبار حرکت می کنیم .

 

 

 

ـ بله قربان .

 

 

 

یزدان شاسی را رها کرد و بیسیم را کنار متکایش انداخت .

 

 

 

ـ شنیدی که چی گفت …………. دشک و متکای اضافه در دسترس نیست .

 

 

 

گندم نفس عمیقی کشید و لبانش را بر روی هم فشرد ………….. چاره ای نبود ، باید با همین یک دست دشک و متکا سر می کردند .

 

 

 

ـ باشه مشکلی نیست .

 

#part818

#gladiator

 

 

 

بار اول نبود که می خواست در کنار یزدان و در آغوش او بخوابد ……………. بار دوم و سومش هم نبود .

 

 

 

سمت کوله اش رفت و کنارش زانو زد و از داخلش تیشرت و شلوار راحتی بیرون کشید .

 

 

 

نگاهش را برای پیدا کردن جایی که بتواند لباس هایش را آنجا تعویض کند ، در خانه چرخاند .

 

 

 

ـ اینجا اطاقی چیزی نداره که من بتونم لباسام و اونجا عوض کنم ؟

 

 

 

یزدان خسته پلک بست و در همان حال جوابش را داد :

 

 

 

ـ نه . در دومی تو حیاط حمامه ……………. می تونی بری اونجا رو لباسات و عوض کنی . کلید چراغشم بیرون روی دیوارِ کنار حمامه .

 

 

 

گندم سری تکان داد و از جایش بلند شد و به حیاط رفت ……………. این حیاط کوچکِ تاریک در این محله ای که جز زوزه سگ چیز دیگری در آن شنیده نمی شد ، زیادی خوف انگیز به نظر می رسید .

 

 

 

با قدم های شتاب دار به سمت در دومی که یزدان از آن حرف زده بود رفت و دستش را روی دیوار آجری در برای پیدا کردن کلید چراغ حمام کشید و با پیدا کردن کلید ، چراغش را روشن کرد و سر در حمام کشید .

 

#part819

#gladiator

 

 

 

 

با دیدن حمام کوچک با دیوار های سیمانی دون دون و ناصاف و دوشی که تنها خلاصه می شد در یک لوله منحنی شکل ، بدون هیچ سر دوشی ، نفسش را صدا دار بیرون فرستاد ……………. از اینجا بدش نمی آمد یا حتی چندشش نمی شد .

 

 

 

او در پایتخت متولد شده بود ، اما در خانه هایی این چنین بزرگ شده بود و قد کشیده بود ………….. پس آنچنان با چنین مکان هایی غریبه نبود .

 

 

 

لباس هایش را به سرعت عوض نمود و به داخل خانه برگشت و یزدان را همانطور دراز کش بر روی دشک ، با این تفاوت که حالا تنها با یک شلوارک نخی چهارخانه راحتی در پا و با بالا تنه ای برهنه ، دمر روی دشک خوابیده بود ، دید .

 

 

 

گوشه لبش را از داخل گزید و ابرو درهم کشیده به او نگاه نمود .

 

 

 

درست بود که با خوابیدن در کنار او مشکل نداشت ، اما این دلیل نمی شد که حالا به خوابیدن در کنار او به هر شکل و شمایلی رضایت دهد .

 

 

 

یزدان همیشه در زمان هایی که قرار بود گندم در کنارش بخوابد ، چیزی به تنش می کرد ………… اما اینبار انگار خودش را از هفت دولت آزاد نموده بود .

 

#part820

#gladiator

 

 

 

 

او نمی توانست کنار او ، آن هم زمانی که تنها پوشش خلاصه می شد در آن شلوارک در پایش ، دراز بکشد و بی خیال پلک روی هم بگذارد و بخوابد …………… اصلاً همین الانش هم فکر لمس پوست گرم سینه و شانه های یزدان ، ضربان قلبش را به بازی می گرفت .

 

 

 

امکان نداشت که بتواند اینگونه همچون او بی خیال پلک بر روی هم بگذارد و بخوابد .

 

 

 

یزدان که با شنیدن صدای باز شدن در چوبی ورودی خانه ، هر لحظه منتظر دراز کشیدن گندم در کنار خودش بود ، با طول کشیدن آمدن او ، پلک هایش را از هم باز کرد که چشمانش به گندمی که با ابروان درهم کشیده ، بالا سرش ایستاده بود افتاد .

 

 

 

ـ چرا شبیه مجسمه ابوالهول بالا سرم ایستادی و نگام می کنی ؟ خب بیا بخواب دیگه .

 

 

 

گندم دست به کمر گرفت …………… یعنی این مرد پر مدعای پر تجربه ، دردش را نمی فهمید ؟

 

 

 

در حالی که حس می کرد ضربان بالا رفته قلبش بازی اش گرفته ، دست به کمر گرفت و با جان کندنی سخت سعی نمود این برافروختگی درونی اش نمود بیرونی پیدا نکند .

 

 

 

ـ الان دقیقاً میشه بفرمایید من کجا بخوابم ؟ …………… همه دشک و یه تنه پر کردی .

 

 

 

یزدان گردن بالا کشید و نگاهی به دشک و تن خودش انداخت …………….. گندم راست می گفت ، نود درصد دشک را با تنش پوشانده بود و علناً دیگر جایی برای گندم باقی نمانده بود .

 

 

 

کمی خودش را جمع و جور کرد و رو به پهلو دراز کشید :

 

 

 

ـ بیا برات جا باز کردم .

 

#part821

#gladiator

 

 

 

گندم نگاهش را سمت جای باریکی که یزدان برای او باز نموده بود انداخت …………….. واقعاً یزدان انتظار داشت که با آن وضع پوشش حالا بیاید و در این جای باریک کنارش دراز بکشد و در حلقش فرو برود ؟؟؟

 

 

 

خدایا حتی فکرِ فرو رفتن میان تن گرم و سینه پر حرارت او هم ضربان قلبش را تساعدی بالا می برد .

 

 

 

بیشتر از قبل ابرو درهم کشید و لب بر روی هم فشرد :

 

 

 

ـ الان یعنی برای من جا باز کردی ؟

 

 

 

یزدان بی حوصله همانطور رو به پهلو دراز کشیده ، پلک بست .

 

 

 

ـ انقدر خستم و تنم کوفته است که حتی حال جواب دادنم ندارم ……………. جان جدت بیا بگیر بخواب . با من یکی به دو نکن .

 

 

 

گندم آب دهانش را پایین فرستاد و نفس لرز برداشته اش را بیرون فرستاد و نگاهش به سمت کاناپه تیره رنگ کمی آن طرف کشیده شد .

 

 

 

به نظرش خوابیدن بر روی آن کاناپه زوار در رفته ، خیلی بهتر از خوابیدن در کنار او بود .

 

 

 

ـ من روی کاناپه می خوابم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG ۲۰۲۴۰۳۳۰ ۰۱۳۴۳۶

دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری 3.6 (16)

1 دیدگاه
  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم…
IMG 20230128 233813 8572 scaled

دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول 5 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل…
InShot ۲۰۲۳۰۷۰۶ ۰۰۳۶۵۱۷۴۲

دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که…
InShot ۲۰۲۳۰۱۳۰ ۱۵۴۰۲۹۰۳۹

دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند 1 (1)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی…
رمان گرگها

رمان گرگها 5 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان گرگها دختری که در بازدیدی از تیمارستان، به یک بیمار روانی دل میبازد و تصمیم میگیرد در نقش پرستار، او را به زندگی بازگرداند…
IMG 20240522 075103 721

دانلود رمان طالع آغشته به خون به صورت pdf کامل از مهلا حامدی 5 (4)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان :   بهش میگن گورکن یه قاتل زنجیره‌ای حرفه‌ای که هیچ ردی از خودش به جا نمیزاره… تشنه به خون و زخم دیدست… رحم و مروت تو وجود تاریکش یعنی افسانه… چشمان سیاه نافذش و هیکل تومندش همچون گرگی درندست… حالا چی…
images

رمان عاشقم باش 0 (0)

بدون دیدگاه
  دانلود رمان عاشقم باش خلاصه: داستان دختری به نام شقایق که پس از جدایی خواهرش با همسر سابق او احسان ازدواج می کند.برخلاف عشق فراوان شقایق نسبت به احسان .احسان هیچ علاقه ای به او ندارد کم کم طی اتفاقاتی احسان به شقایق علاقمند می شود و زندگی خوشی…
IMG 20230127 013928 0412

دانلود رمان خطاکار 1 (1)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما…
nody عکس شخصیت های رمان کی گفته من شیطونم 1629705138

رمان کی گفته من شیطونم 5 (1)

4 دیدگاه
  دانلود رمان کی گفته من شیطونم خلاصه : من دیـوانه ی آن لـــحظه ای هستم که تو دلتنگم شوی و محکم در آغوشم بگیــری … و شیطنت وار ببوسیم و من نگذارم.عشق من با لـجبازی، بیشتر می چسبــد!همون طور که از اسمش معلومه درباره یک دختره خیلی شیطونه که…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x