در حالی که نگاهش را از او می گرفت و به سینی بزرگ درون دستش می داد ، آب دهانش را پایین فرستاد و گوشه زبانش را گزید .
این ضربان قلب بالا رفته ………….. این نفس های به لرز افتاده ………… این دمای سر به فلک کشیده …………. این نگاه گریزان شده از او …………. هیچ کدام به او حس و حال خوبی نمی داد .
سینی را میان پذیرایی کوچک خانه گذاشت و خودش هم پایش نشست که شال روی سرش ، سر خورد و دورش روی زمین افتاد .
یزدان در حالی که هنوز هم با حوله موهای کوتاهش را خشک می کرد ، نگاهش را چرخی در سینی مقابل گندم داد .
ـ سفره نذاشتن ؟
گندم آنقدر تپش قلبش بالا رفته بود که در آن شرایط اگر می مرد هم حاضر نبود سر بالا بیاورد و برای جواب دادن به او نگاهش را در چشمانش بی اندازد .
بدون آنکه چشمانش را سمت او بالا بکشد ، فلاسک چای را در لیوان هایشان سرازیر کرد و جوابش را داد :
ـ نه . سینیش بزرگه . میشه داخل همینم خورد .
#part833
#gladiator
یزدان حوله در دستش را روی کاناپه پرت کرد و مقابل گندم آن طرف سینی نشست و گندم به جان کندنی نگاهش را روی لیوان های پیش رویش نگه داشت و به سمت اویی که حالا با نشستنش ، پاچه های شلوارکش اندکی بالاتر هم رفته بود و عضلات رانش بیشتر از قبل نمایان شده بود ، نکشاند .
لیوان چای او را برداشت و به سمتش گرفت که یزدان هم لیوان را گرفت و مقابل خودش گذاشت .
یزدان قاشقی درون آن ظرف با محتویات قهوه ای رنگش فرو کرد و دستش را به سمت دهان گندم جلو برد .
دعوا می کرد …………. خط و نشان می کشید ……….. توبیخ و تهدید می کرد ………….. اما در انتها گندم برایش همان جوجه مرغی بود که احتیاج به مراقبت و حمایت او داشت .
ـ دهنت و باز کن .
گندم شوکه شده ، برای بهتر دیدن محتویات درون قاشق ، اندکی سر عقب کشید .
با دیدن همان چیز قهوه ای رنگ ، چشمانش را تا چشمان جدی او بالا برد ……………… هنوز هم نگاهش همچون دقایق پیش جدی بود و توبیخ گر . با همان اخم نشسته میان پیشانی ………….. اما با این حال غذا در دهانش می گذاشت و محبتش را زیر پوستی به او نشان می داد .
درست همانند همان چند سال پیش …………… همان زمان هایی او دختر بچه پنج شش ساله ای بیش نبود . بچه ای که حتی عرضه بالا کشیدن تنبانش را هم نداشت .
#part834
#gladiator
این تناقضات درون رفتار یزدان یک روزی جانش را می گرفت .
ـ این چیه ؟
یزدان قاشق را بیشتر به سمت دهان او جلو برد .
دفعه قبل که تنها به اینجا آمده بود ، عاشق این صبحانه محلی و طعم لذیذ روغن حیوانی که درونش وجود داشت ، شده بود …………… و حالا دلش می خواست ، اولین قاشق از این صبحانه بی نظیر را خودش به دهان گندم بگذارد .
ـ یه مدل صبحانه قوی محلیه . بخور .
گندم سر جلو کشید و محتویات درون قاشق را به دندان کشید و درون دهانش فرستاد …………… حق با یزدان بود . این صبحانه محلی لذیذ و خوشمزه به نظر می رسید .
ـ صبحونت و زودتر بخور که باید نیم ساعت دیگه راه بی افتیم .
گندم از گوشه چشم نگاهش کرد و سری برایش تکان داد …………… و چقدر سخت بود که کنترل نگاهش را به دست بگیرد تا بر روی عضلات سینه و رانش و یا آن تتو های بی نظیر و دوست داشتنی اش ننشیند و چرخی نزند .
ـ دوباره لباس بلوچی بپوشم یا با لباسای خودم بیام ؟
#part835
#gladiator
یزدان هم مشغول صبحانه اش شده بود و برای خودش لقمه های بزرگ و حجیم می گرفت .
ـ لباسای خودت و بپوش و کلتتم بردار …………… از این به بعد هر وقت خواستیم پا از این در بیرون بذاریم کلتت و همراه خودت میاری .
گندم که لیوان چایش را بالا برده بود تا جرعه ای از آن بنوشد ، با شنیدن این دستور یزدان ، نگران شده ، اندک ابرویی درهم کشید و لیوانش را پایین برد .
ـ قراره ………… اتفاق خاصی ………… بی افته ؟
یزدان در حالی که لقمه بزرگ دیگری برای خودش می گرفت ، از بالای طاق چشمانش به چشمان نگران شده او نگاهی انداخت :
ـ هر لحظه این سفر می تونه پر از اتفاق باشه ……………. نکنه فکر کردی فقط برای پر کردن وقتت چندین ماه کلاس گذاشتمت ؟ …………. تو این سفر باید شش دنگ حواست به خودت و دور و اطرافیانت بدی . وگرنه تا به خودت بیای می بینی که سرت و به باد دادی .
یزدان نگاه از چشمان دو دو زده او گرفت و لیوان چای خودش را بالا برد و بعد از خوردن جرعه ای از چای داغش ادامه داد :
ـ ممکنه تو روز های آینده کسانی برای دزدیدن این محموله دور و برمون پیداشون بشه . اونم با این محموله ارزشمندی که ما داریم با خودمون حمل می کنیم .
ـ بدزدن ؟
ـ دزدیدن بهترین حالتشه …………… ممکنه هم زمان یه بلایی سر خودمون و محموله بیارن که هیچ کدوم به تهران نرسیم .
#part836
#gladiator
گندم آب دهانش را به طرز مشهودی پایین فرستاد و نفس بریده ، با چشمانی که همچون توپ پینگ پونگ گرد و گشاد شده بود ، وحشت زده نگاهش کرد ………….. آنچنان که لبخند یک طرفه ای بر روی لبان یزدانِ عبوس نشست .
ـ یعنی …………. یعنی ممکنه وقتی خواستیم پا از این در بیرون بذاریم ، رو سرمون بریزن و بلایی به سرمون بیارن ؟
یزدان انگار که بخواهد درباره خاطره جالبی برای او صحبت کند ، با همان لبخند یکطرفه نصفه و نیمه نشسته بر روی لبانش نگاهش کرد و بی خیال لقمه دیگری برای خودش گرفت و بالا رفت .
ـ از این در که نه ………….. چون تمام این کوچه تحت نظر منه . اما ممکنه وقتی خواستیم محموله رو جا به جا کنیم بیان سر وقتمون و دخلمون و یکجا بیارن .
گندم نگاه گشاد شده اش را روی سینی مقابلش چرخاند ……………. دیگر میلی برای خوردن نداشت ………….. خوردن که هیچ . یزدان با گفتن همین چند جمله ، آنقدر ترس و وحشت به جانش ریخته بود که حتی دیگر آن عضلات بی نظیر پر پیچ و خمش هم جذبش نمی کرد .
نگاهش را مجدداً بالا کشید :
ـ تا حالا …………… تا حالا از این کارا هم کردی ؟ ……….. یعنی محموله ، جا به جا کردی ؟
یزدان نگاهی به لیوان دست نخورده چای او انداخت و در همان حال جوابش را داد :
ـ آره زیاد جا به جا کردم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 111
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
300پارت گذشته هنوز یزدان هیچ ابراز علاقه ای نکرده نسبت به گندم چرا اینقدر کشش میدین خسته کننده شده
سلام عزیزم میشه زود به زود پارت گذاری کنید ممنون ❤️