پوووف کلافه ای کشید و با ناراحتی گفت:
_تقصیرمن شد.. نباید بهش زنگ میزدم.. اگه جنابعالی مخفی کاری نمیکردی و ازهمون اول همه چی رو به من میگفتی من هم هرگز بهش زنگ نمیزدم!
سرم رو پایین انداختم و شرمزده گفتم:
_فقط نمیخواستم ناراحتت کنم..
_بسه گلاویژ با این حرفات بیشتر عصبیم میکنی!
هردفعه هر غلطی دلت میخواد میکنی و دست آخر با گفتن این چرت وپرت ها روی کارهات سرپوش میذاری وانتظار داری چیزی هم بهت نگم وناراحت نشم!
_هرچی بگی حق داری.. معذرت میخوام..
_بامعذرت خواهی چیزی عوض نمیشه.. یک بار برای همیشه بهت میگم.. اگه دفعه ی بعدی خواستی به این مسخره بازی هات ادامه بدی
باید برای همیشه دور من رو خط بکشی و دیگه طرف من نیای.. بسه دیگه خسته ام کردی تاکی باید بچه بازی های توروتحمل کنم
و هردفعه ام نادیده بگیرم و خفه خون بگیرم که یه وقت به خانوم بر نخوره!
واسم مهم نیست ناراحت میشی یانه اما حرف آخرم همینه
یک باردیگه این کارهاتو تکرار کردی دیگه برنگرد چون دیگه نمیخوام ببینمت!
حرف های بهار با اینکه حقیقت محض بود و کاملا حق با اون بود اما نیشتری بود توی قلبم!
حس بی پناهی و بیکس وکاری بهم غلبه کرده بود و راه نفسم رو بسته بود..
باصدایی ونفسی به سختی بالا میومد لب زدم:
_چشم
_باشو برو لباس هاتو عوض کن بگیر بخواب منم کپه ی مرگم رو بذارم.. به لطف تو سرم داره از درد منفجر میشه و خبرمرگم صبح زود آفتاب نزده هم باید برم سرکار!
_معذرت میخوام.. نمیخواستم اینطوری بشه!
_خیلی خب حالا نمیخواد هی معذرت خواهی کنی اتفاقیه که افتاده و گذشت رفت پی کارش.. امیدوارم دیگه تکرار نشه!
بدون حرف درحالی که آرزو داشتم همون لحظه قلبم از حرکت وایسته از جام بلند شدم و باسرافکندی به طرف اتاقم رفتم..
ازخودم بدم میومد.. تنها چیزی که میخواستم مرگ بود..
چند دقیقه گذشت و همونطور بیصدا اشک میریختم که بهار اومد توی اتاق
_ چرا نشستی؟ هنوز لباس هاتو عوض نکردی؟
بادیدنم صورتم ادامه داد:
_باز که داری آبغوره میگیری!
دماغمو بالا کشیدم و بلند شدم …
_الان عوض میکنم..
از روی تخت بالشش رو برداشت و ازداخل کمد پتوهم برداشت..
واین یعنی نمیخواست کنار من باشه و پیشم بخوابه.. خب حق داشت.. حتی خودمم ازخودم متنفر بودم چه برسه به بهار که این همه اذیتش کردم..
همزمان که از اتاق بیرون میرفت گفت:
_من میخوابم توهم گریه هاتو تمومش کن هیچ چیزتو دنیا با گریه درست نشده که باگریه های توبخواد درسته بشه اینجوری فقط خودتو کور میکنی
حق با اون بود.. باگریه های مسخره ام فقط بقیه رو اذیت میکردم و فضای خونه ی بهار بیچارهم سنگین و غمزده میکردم..
خودمو جمع کردم و لباس هامو عوض کردم..
بیصدا وپاورچین بدون اینکه چراغی رو روشن کنم به طرف سرویس بهداشتی رفتم و دست وصورتم رو شستم..
میدونستم بهار به رختخواب حساسه و خیلی دلم میخواست دوش بگیرم
اما نمیخواستم سروصدا ایجاد کنم و همین یکی دوساعت باقی مونده از خوابش روهم به هم بزنم!
باحوصله صورتم و خشک کردم و توی آینه به صورت داغون وچشم های متورمم نگاه کردم!
فقط خدامیدونه که چقدر ازخودم وچهره ی داغونم بیزار بودم..
ازطرفی هم باورم نمیشد این قیافه ی زار و حقیر توی آینه همون گلاویژی باشه
که در ودیوارهای خونه از صدای خنده هاش به تنگ آمده بودن.. چی شد که به این روز افتادم.. عشق چه کارها که باآدم نمیکنه.. ای کاش هیچوقت عاشق نمیشدم..
آدمی مثل من با اون گذشته تلخ ونحس اصلا حق عاشق شدن نداشت و من چطور چشم هامو روی همه چیز بسته بودم و با چشم های کورم به استقبال عشق رفته بودم؟!
دوباره داشت اشکم درمیومد اما دیگه نمیخواستم گریه کنم..
نمیخواستم از این بیشتر باعث عذاب باشم..
نگاهمو از آینه گرفتم و خودمو جمع کردم
بسه گلاویژ.. دیگه بسه.. به خودت بیا لعنتی.. باهمین گریه ها چیزی از غرورت باقی نموند..
بازهم باهمون بیصدایی به اتاقم برگشتم و بالشم رو برداشتم و روی زمین انداختم..
دلم نمیخواست روی تختی که بهار دلش نخواسته بود بخوابه، بخوابم…
پتورو روی خودم کشیدم و توخودم جمع شدم..
ساعت شش صبح بود.. اونقدر خسته بودم و پلک هام سنگین و خسته بود که سرم به بالش نرسیده خوابم برد..
وقتی بیدار شدم ساعت ده صبح شده بود و بهارهم خونه نبود..
تموم شب مادرم توی خوابم بود.. انگار روحش ازاینکه چقدر بهش نیاز دارم آگاه بود و تموم مدت توی آغوش مادرم بودم..
حتی توخواب هم میدونستم دارم خواب می بینم و به آغوش کشیدن مامانم هرگز به واقعیت تبدیل نمیشد اما اونقدر واقعی و گرم بود
که دلم نمیخواست از اون خواب بیدار بشم و آرزو میکردم واسه همیشه بخوابم ودیگه بیدارنشم اما من بدشانس تراز این حرف ها بودم متاسفانه بیدارشدم..
سعی کردم خودم رو با کارهای خونه مشغول کنم وبه چیزی فکرنکنم اما تموم روز به خوابم فکرمیکردم و دلتنگیم به بدترین حالت ممکنش رسیده بود..
شب شد وبهار برگشت اما باهام سر سنگین شده بود..
واسه منی که به محبت های بهار عادت کرده بودم اون همه تلخی و بی محلی حکم مرگ داشت و قلبم رو به درد میاورد
اما واسه اینکه دوباره عصبیش نکنم چیزی نگفتم و غم وحرف های دلم رو توی خودم ریختم وسکوت کردم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چه ساعتایی رمان میزارید؟؟
اخخ از صبح منتظرم خبری نیست…
میگما…..
اگه دوستان منو کتک نمی زنید بگیم یه روز در میون پارت بزارن ولی طولانی باشه؟؟؟
نظرون چیه؟؟؟
صبر کنید دوستان این فقط یه پیشنهاده
اگه موافقید ک دیگه خودتون میدونید😂😇😐😧😶😖
من یکی مخالفم خیلی طولانی میشه دیگه… حوصلمونم سر میره
چرا اینقدر بیخودی کشش میدی آخه نویسنده جان
مگه میمیری بیشتر بنویسی هر کدوم از پارتات دو خطم نمیشه یا ننویس یا اگه مینویسی مثله آدم بنویس 😒
درست میگه مینویسی مث آدم بنویس
تروخدا یکم بیشتر بنویس😑 هرکدوم از پارتات دو ثانیه هم نمیشه مگه میمیری یک پارتا رو طولانی تر کنی 😒
یه وقت خسته نشین با این همه نوشتن
دقیقا، حرف حق
چه الکی
فکر کنم بهار میخواد اینجوری گلاویژ رو عادت بده که وقتی با رضا ازدواج کرد زیاد احساس تنهایی نکنه
دلم واسش سوخت چرا این آدم باید اینقدر عذاب بکشه؟؟؟😔
عشق خیلی مزخرفه….💔
آره
مخصوصا عشق گلاویژ و عماد
به شدت
یا الله بخدا کمه 😭😭😭
شت ننه شت😐
ب نظرم این توپ و تشرای بهار لازم بود تا گلا ی ذره خودشو جم و جور کنه و به خودش بیاد. اه شورشو دراورده دیگه من جای بهار کفری شدم از دستش خیلی لوس و بی عرضه ست
یه 100تا پارته دیگه بگذره گمونم یه اتفاقی بیفته. دوستان فعلا خبری نیس🚶♀️
پاشم برم یکی بکوبم تو دهن گلاویژ.
دختره لوس، احساسی، بی غرور، ب درد نخور
حالم از شخصیتش به هم خورد🤢
بهارم خیلییییییی احمقهه خیلییییی 😒
اقااا
بسه دیگه شوری که سهله ترشی رو هم در آورد ه این گلا
هر دقه گریه بسه بابا😐😐😐😐
گلاویژ گناه داره🚶🏻♀️🤧
بره توبه کنه 😐😂😂😂