باخداحافظی کوتاهی راه خروجی رو پیش گرفتم و همین که از شرکت زدم بیرون بغضم ترکید و باشدت زدم زیر گریه…
خدالعنتت کنه عماد.. ازت متنفرم.. هم از تو.. هم از اون عشق مسخره ات…
ازهمتون متنفرم.. ازتک تک روزهایی که فکر میکردم دوستم داری حالم به هم میخوره.. خدا لعنتت کنه که هیچوقت دوستم نداشتی
وفقط دنبال یه جای گزین برای پرکردن جای خالی عشقت بودی!
برگشتم خونه وازاونجایی که بهار باهام اتمام حجت کرده بود دیگه گریه نکنم،
واسه اینکه متوجه حالم نشه، تصمیم گرفتم تا به خونه نرسیده دوش بگیرم و صورتم رو پشت آرایش مخفی کنم!
زودتراز همیشه برگشت خونه وخوشبختانه متوجه حالم نشد..
البته بایدم متوجه من نباشه چون حالش هزار برابر بدتر ازحال من بود و اونقدر توخودش غرق بود که متوجه من نشه…
داشتم جلوی تلوزیون واسه خودم چایی میخوردم که بهار اومد کنارم نشست وبی مقدمه گفت؛
_چه خبر؟ امروز کجا رفته بودی؟
ترسیده ازاینکه فهمیده باشه به دیدن رضارفته بودم، چایی پرت شد توی گلوم و به سرفه افتادم
بادیدن ترسیدن یک دفعه ای من تعجب کرد وباچشم های گردشده نگاهم کرد..
_خوبی؟ چت شد یه دفعه؟
وای خدایا حالا چی بگم؟ نکنه رضا چیزی گفته باشه؟
نه بابا اصلا اون مگه جرات داره با بهار حرف بزنه که راجع به من هم باشه!!!
_باتواممم! چرا جواب نمیدی؟ حالت خوبه؟
به خودم اومدم.. با تک سرفه ای خودمو جمع کردم وگفتم:
_ای بابا.. مگه نمی بینی چایی پرید توگلوم؟ دو دقیقه صبر ببینم اصلا زنده می مونم یانه!
_زنده که موندی.. اصلا توچرا اینقدر مشکوکی؟
باچشم های گردشده نگاهش کردم که موشکافانه نگاهم کرد و ادامه داد:
_جایی رفتی امروز؟
دوباره به سرفه افتادم وسعی کردم یه بهونه پیداکنم واسه بیرون رفتنم که محکم تراز قبل گفت:
_خودت میگی چته یا من خودم پیداش کنم؟
دوثانیه دیگه به سکوتم ادامه میدادم لو میرفتم و دخلم اومده بود…
واسه همونم ترس رو کنار گذاشتم وسعی کردم عادی جلوه کنم
_آبجی حالت خوبه؟ واسه چی باید حالم خوب نباشه؟ چرا اینجوری شدی؟
آره رفته بودم بیرون یه کم حال وهوام عوض بشه.. چطور؟ توازکجا فهمیدی که بیرون رفتم؟
ابرویی بالا انداخت و باحالتی مشکوک گفت:
_که حال وهوات عوض بشه؟
_وا؟ بخدا توام یه چیزیت میشه ها! چرا قضیه رو جناییش میکنی؟
_نکنه رفتی پیش اون عماد خیر ندیده؟ گلاویژ راستشو بگو به ولای علی میزنم داغونت میکنم اگه رفته باشی پیش اون عوضی!
_واییی نه بخدا این حرفا چیه؟ پیش اون چیکار دارم؟ اصلا عماد دیگه به من چه ربطی داره اون دیگه مشغول صحراجونشه چیکار به من داره؟!
_صحرا کیه؟
_همون عشق سابقش دیگه! همون که روز عروسیشون قالش گذاشته بود!
_اهان.. مگه شوهر نداشت؟
بعدشم تو ازکجا فهمیدی رفته بااون؟ هان؟
اوخ… وای… سوتی دادم رفت.. خاک برسرم کنن الان میفهمه پیش رضا بودم!!!
_من؟ خب من ازکجا بفهمم همینجوری حدس میزنم!
_رفته بودی اونجا آره؟
_وای!!!! میگم نه بخدا قسم چرا باورم نمیکنی؟ اصلا تو ازکجا فهمیدی من بیرون بودم؟
_ازکفش هات که قبلش توی جاکفشی بود و الان بیرون جاکفشیه! از چشم هات که گریه کردی و یه جوری هم آرایش کردی من نفهمم!
چشم هام از حرف هاش گرد شد..
بهارهم خوب باهوش بود و رو نمیکردا…
_یعنی هروقت من بیرون برم حتما پیش عماد بودم؟ اگه پیش اون رفته باشم واسه چی باید ازتو پنهان کنم؟
_من چه بدونم! سابقه ی درخشانت که اینطور میگه!
_سابقه ی من غلط کرد! یه بار غلطی کردم ازت یه چیزی رو مخفی کردم توهمش باید به روم بیاری؟
_حالا که اونجا نبودی پس کجا بودی؟ واسه چی گریه کردی؟
_بخدا بیرون بودم رفته بودم یه کم باد به کله ام بخوره حالم بهتر بشه گریه هم یه کوچولو بود که رفتم بیرون حالم خوب شد وتمام!
توی سکوت نگاهم کرد و با مکث طولانی گفت:
_باشه.. درست وغلطش بعدا معلوم میشه!
ادای دلخوری درآوردم وگفتم:
_من بهت دروغ نمیگم عشقم.. توهم دیگه اشتباهم رو توروم نزن..
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت:
_عماد و صحرا دوباره باهم ریختن روی هم؟
شونه ای بالا انداختم وگفتم:
_نمیدونم..اون دفعه که اونجا بودم جلوی چشم من داشت با یه زن حرف میزد.. حدس میزنم اون باشه!
باحسرت آهی کشید و گفت:
_بازخوبه هرکاری کرده جنمش رو داشته جلو روت کرده.. مثل رضای پست فطرت از پشت سر خنجر نزده!
اومدم از رضا دفاع کنم وسعی کنم نظرش رو عوض کنم
اما دیدم خیلی آتیشش تنده زبون به دهن گرفتم وسکوت کردم..
_راستی بهار گفته بودی توی مزون به مدل احتیاج دارن
اون کاره چی شد؟ کسی رو پیدا کردن؟
_نمیدونم.. میخوای بپرسم؟
_اوهوم.. بپرس.. که اگر نشد بگردم دنبال یه کار جدید از تو خونه موندن خسته شدم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
منم مثل تو ام
اصن از وقتی عکس عماد رو دیدم انگیزم برای ادامه رمان رو از دست دادم
همچنان حالم از گلاویژ بهم میخوره .. و با این روندی ک رمان پیش میره دیگ نمیخونم !
شاید چند ماه دیگ خوندم . هر چند ک وقت تلف کردنه !🚶🏿♀️
من یه هفته نخوندم امروز اومدم که خیلی پیشرفت نکرده بود
اعصابم بهم ریخت😶
موافقم اما من چرا عکس عمادو ندیدم؟ 😐🤔
رمانت داره خیییلی مسخره میشه رمانای دیگه با اینکه کوتاهن حداقل تو چند تا پارتش یه اتفاق جالب میفته ولی الان ما داریم چندین پارت که میخونیم ولی هیچ اتفاق خاصی نمیفته !😑😐 من اول رمانت و خیلی دوست داشتم نویسنده جان ولی الان داره خیلی……. میشه دیگه هیجان و جذابیت شو داره از دست میده 😶 اینطوری پیش بره دیگه کسی رمان تو نمیخونه از تعداد کامتا باید متوجه شی که تعداد خواننده های رمانت نسبت به قبل خیییلی کم شده
خیلی کم هم مینویسین یه روز باید منتظر بمونیم واسه چهار تا خط که آخرش با گریه و دعوا تموم بشه بی مفهوم،گریه نوشتن که نشد رمان
چرا نویسنده یه چیز جالب وارد موضوع رمان نمیکنی همش این رمان گلاویژ در حال گریه کردن یا دعوا کردن با بهار هستن یا عماد ناراحته،جذابیت رمان رفت یه چیزی بنویس که جالب بشه
تو کدوم پارت عکس عماد و گذاشته؟
همین
روند اتفاقات داستان کند پیش میره نویسنده عزیز چاشنی هیجان رو قاطی رمانت کن پلیز
دیگه رمان خیلی آبکی شده یه اتفاق مهمی نمی افته همش گلاویژ یا در حال گریه کردنه یا اینکه داره حرص میخوره عماد پیش صحرا هست😐😐😐
ایش این گلاویژ حرص منو هر روز در میاره از اولش بدتر شده هم خنگه هم اسکله هم دروغگو چقدرم گریه میکنه چشمه اشک نداره دریاست😂عشق وعاشقی شون ب ی ماه نرسید بهم خورد بعد میخاد عماد ب پای عشقش ی عمر بمونه بعد هم مگه عماد رو صحرا روز عروسیشون قال گذاشت واقعا؟؟؟ پس چرا این قضیه الان گفته شد😐💔