جلوی هتل نگهداشت و گفت:
_فردا تا ظهر بگیر بخواب و واسه خودت استراحت کن.. عصر میام دنبالت.. به رضا بگو بیاد پایین!
بهش نگاه کردم.. یعنی بیدارم؟؟ باور کنم اینی که روبه روی منه همون عماد بداخلاق و اخموئه؟ همونی که ازش متنفر بودم و دم به دقیقه آرزو میکردم سربه تنش نباشه؟ چی شد که یک دفعه شد تموم دنیام؟ چی توی این چشم ها بود که تموم ترسم از لمس کردن وبوسیدن جنس مخالف شکست؟؟
وقتی دید دارم نگاهش میکنم بالحنی مهربون گفت؛
_چیزی میخوای بگی؟
هول کرده فقط برای اینکه چیزی گفته باشم گفتم؛
_اوومم! چیز…نمیای بالا؟
باشیطنت چشمکی زد وگفت:
_مطمئنی؟؟ بیام بالا شیطون میره تو پوستما!
خندیدم وگفتم:
پس بیخیالش ..شب بخیر
اومدم در رو باز کنم که صدام زد..
_گلاویژ!
اسمم چقدر قشنگ بود وقتی عماد صدام میزد.. به جرات میتونم بگم که عماد به قشنگ ترین شکل ممکن اسمم رو به زبون میاورد…
_جانم؟
_رفتی بالا پیام بده..
لبخند مهربونی زدم وگفتم:
_چشم!
اگه یک ثانیه بیشتر میموندم می پریدم بغلش.. فورا خداحافظی کردم وپیاده شدم
وقتی همه چی رو برای بهار توضیح دادم برعکس تصورم که فکرمیکردم حتما خیلی خوشحال میشه، ناراحت شد!
_خب حالا چرا ابروهات به هم گره خورد؟ من که کار بدی نکردم..
_گلاویژ تو متوجه نمیشی نه؟ انگار جدی جدی توی همون بچگی هات موندی و قصد نداری بزرگ بشی!
_چی رو باید متوجه بشم؟ چیکار باید میکردم توی اون شرایط وقتی همون لحظه ازم جواب میخواست؟
_عماد زخم خورده اس دختر خوب! اون دنبال یه دختر سفت و محکم میگرده.. یکی که تلخ باشه.. یکی که مثل عشق سابقش نباشه. میفهمی اینارو؟
بانگرانی گفتم:
_یعنی گند زدم؟ یعنی با کاری که کردم الان داره باخودش فکرمیکنه که من چقدر سست عنصر و ولنگ و وازم؟
_نمیدونم گلا.. فقط میدونم که ای کاش من هم امروز باهات میومدم و نمیذاشتم تنها گیرت بندازه!
_داری منو میترسونی.. ببین.. اصلا عشق و اینجور چیزا واسم مهم نیستا.. گور بابای عشق وعاشقی.. فقط نمیخوام کسی راجع بهم فکر اشتباهی بکنه!
_ازاین به بعد گلاویژ و لمس کردنش میشه منطقه ممنوعه! اوکی؟
سرمو پایین انداختم وگفتم؛
_نمیگفتی هم همین میشد..
_آره جون خودت.. بله نداده وا دادی رفته، واسه من خجالتم میکشی! ازفردا بیشتر حواستو جمع میکنی!
سکوت کردم و چیزی نگفتم…
_نمیخواد فازغم بگیری.. من بخاطرخودت میگم.. هرچقدر دست نیافتنی باشی بیشتر تودل جا میشی!
بریم بخوابیم که امروز ازدست رضا اونقدر حرص خوردم تموم موهام سفید شد.. تموم روز رو درحال جنگیدن بودیم اینم مسافرت اومدن ماشده!
_چی شده؟
_هیچی.. فقط میدونم همین روزاست واسه همیشه بذارمش کنار که بره به جهنم!
دیگه چیزی نپرسیدم ورفتیم توی تختمون و ازاونجایی که بهار قرص خواب خورده بود سرش به بالش نرسیده بود خوابش برد..
منم از فرصت استفاده کردم وبه عماد پیام دادم.. نوشتم
_سلام رسیدی؟
ده دقیقه طول کشید تا جوابمو داد..
_دیگه داشت خوابم می برد!
_ببخشید بابهار گرم صحبت شدم..
_چی میگفتین؟
_هیچی.. حرف های روزمره..
_اهان…
_میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟
_میتونی!
_خب.. راستش من یه کم گیجم.. چی شد یه دفعه؟ همش فکرمیکنم خوابم!
بجای جواب دادن شکلک خنده فرستاد..
خب الان این یعنی چی؟ چرا مثل آدم حرف نمیزنه این بشر؟؟؟
واسش نوشتم؛
_خب این یعنی چی؟ حرف خنده داری زدم؟
_حس میکنم به یه دختر بچه ابراز علاقه کردم و نمیدونم چطوری بهش بفهمونم واسه همون خنده ام گرفت!
_میشه لطفا اینقدر سن من رو به رخم نکشی؟
_همین سن شده یه معضل بزرگی برام
_واقعا منو دوستم داری؟
_نمیدونم اسمشو چی بذارم.. وقتی هستی آرومم.. وقتی نیستی بهت فکرمیکنم.. بی دلیل روت غیرتی میشم و به هرکس که باهات حرف میزنه حسادت میکنم.. اسم این حس هارو چی بذاریم؟
غرق لذت شدم.. با عشق گوشیمو بوسیدم و زیرلب زمزمه کردم:
_حتی اگه گناهم باشه.. من گناهکارترینم…
واسش نوشتم:
_دوستت دارم!
بازهم شکلک خنده فرستاد.. نوشتم:
_آره بخند.. عاشق رییس بداخلاق و اخموم شدم…
_این که چیزی نیست.. وقتی خنده دار میشه که عاشق یه جوجه فسقلی لوس بی ادب و خرابکار و زشت بشی!
واسش اموجی خشمگین فرستادم که نوشت:
_برو بخواب جوجه.. فردا کلی کار داریم..
_قراربود تا لنگ ظهر بخوابما..
_اون واسه قبل از پیام ها بود..
والا.. میخواستی دلبری نکنی.. ساعت یازده_دوازده میام دنبالت ناهار رو باهم بخوریم!
باخوشحالی واسش نوشتم؛
_چشم.. هرچی شما بگید قربان…
_برو بخواب بچه..
_شب بخیر جانم…
برعکس اینکه فکر میکردم تا ظهر بخوابم، ساعت نه صبح بیدار شدم.. بی قرار بودم و یه حس جدید و غریبی توی دلم شروع شده بود…
یه حسی که بیشتر از چیزی به اسم عشق بود.. یه لذت ناب که دلم رو زیر ورو میکرد..
بهار طبق معمول زودتر من بیدارشده بود و داشت با لبتابش روی عکس هاش کار میکرد..
_صبح بخیر..
_به به.. ببین کی سحرخیزشده؟! صبح توهم بخیر جانا…
_من سحر خیز بودم اما چشم بصیرت میخواد ببینیش جانا…
_آره خب.. برمنکرش نعلت.. حالا که بیدار شدی بدو برو صبحونه بیار که دارم میمیرم از گرسنگی!
_نگرفتی مگه؟ من اومدم صبحونه بخورما.. اصلا نمیخوام میرم بخوابم…
_آیییی کجا؟؟ بدو برو صبحونه بگیر بیار تا نیوفتادم به جونت..
_نمیرم.. چرا خودت نمیری؟ همش زورت به من میرسه.. اینجوری قبول نیست من مظلوم واقع شدم..
_گلاویژ!!!!!
_کوفت ومرض! باشه میرم میگیرم ولی بدون من راضی نیستم خانوم محترمممم حرومه حرومم!
باخنده گفت:
_من حروم خورم.. خیلی هم میچسبه.. بدو تا از دست وپاهام کمک نگرفتم و وارد عمل نشدم!
رفتم مانتو و شلوار پوشیدم وهمزمان گفتم:
_حالا که اینجوری شد میرم واسه خودم میارم به تو کوفتم نمیدم..
بعداز صبحانه ساعت حدود ۱۱ بود که گوشی بهار زنگ خورد.. چون گوشیش جلو دست من بود شماره رو دیدم.. رضا بود.. گوشی رو سمتش گرفتم وگفتم:
_رضاس..
_چی شده؟ چرا قهرین؟ آدمای عاقل توی مسافرت دعوا میکنن؟
_عاقل رو خوب اومدی.. من اگه عقل داشتم عاشق اون عقب افتاده نمیشدم..
باتعجب به این همه جدی بودن بهار نگاه کردم… چرا اینقدرعصبی بود؟!!
_بهار؟ نمیخوای بگی چی شده؟ داری نگرانم میکنی خب!
_میگم ولی فعلا دلم نمیخواد حتی اسمش رو به زبون بیارم..
همیشه همین بود.. وقتی تصمیم به حرف زدن نداشت آسمونم اگر به زمین میرسید حرف نمیزد.. برعکس من که همه چی روهمون لحظه اول به بهار میگفتم..
بادلخوری گفتم؛
_قصد دخالت نداشتم که.. میخواستم بدونی که اگه کاری از دست من برمیاد،، میتونی روی من حساب کنی!
بهاربا چشم های گرد شده گفت:
_وا؟ توحالت خوبه؟ دخالت چیه؟ باز درجه عقده ای بودنت زد بالا؟ که
تلفن زنگ خورد
بی حوصله رفتم وجواب دادم:
_خانم خرسند؟
_بفرمایید؟
_عذرمیخوام خانوم خرسند عزیز.. توی لابی مهمون دارید! جناب آقای واحدی!
باشنیدن اسم عماد قندتودلم آب شد..
الهی من قربون این ناخونده اومدنت بشم
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی خوب بود ممنون💗
عالیییییییی💗
خدایا شانس بده🙃😃
تورو خدا یه پارت دیگه بزار
زن عماد کجاس😂
نمیدونم چرا احساس میکن این بهار به گلاویژ حسودیش میشه😐
محسن زودتر بیا که این عماد داره میکشتمون
دلمون خواست😂
عالی خیلی قشنگ
عالی
گلاویژ : دوست پسر من نازه
توی پسرا ممتازه
عاشقش شدم تازه😂
عالی بود