هرچقدر اصرار کردم عزیز نمیذاشت کارکنم و بخاطر شستن ظرف های صبحونه فکرمیکرد خسته شدم.. خبرنداشت که بخاطر شغل سخت بهار از سرکار برمیگردم هم باید آشپزی کنم!
عماد به طرف اتاق رفت و همزمان گفت:
_گلاویژ یه لحظه بیا میخوام راجع به کار جدید نظرت رو بپرسم !
باگیجی سری تکون دادم.. کدوم کار؟ ازکی تاحالا واسه کار از من نظر میگیره؟!
اما جلو جمع زشت بود سوالم رو بپرسم و بدون حرف دنبالش رفتم!
وارد اتاق که شدیم در رو بست و چسبوندم به دیوار و سرشو کنار گردنم برد و موهامو بوکشید..
_عع! دیونه چیکار میکنی؟
آهسته کنار گوشم لب زد:
_چه بوی خوبی میدی عشقم..
_کاری که گفتی این بود؟
_هوم! خواستم بپرسم نظرت چیه تا غذا آماده میشه تورو بخورم!
قلقلکم اومد.. باخنده از خودم جداش کردم گفتم؛
نظرم منفیع
_حرف آخرو من میزنم.. رئییس منم وبعدش به بوسه ای آتشین دعوتم کرد!
یه کم بعد ازم جدا شد و هردو به چشم های هم نگاه کردیم!
_بی تابت بودم.. هرچقدر اصرار کردن واسه ناهار نموندم..
انگشتش رو گوشه ی لبم کشید و ادامه داد؛
به انگشتش بوسه زدم وگفتم:
_منم.. همش چشمم به دربود زود بیای!
_باید زودتر عقد کنیم.. صبرم تموم شده!
لبخندی زدم وگفتم؛
_موافقم!
چندروز بعد…
درحالی که از آغوش مهربون عزیز جدا می شدم گفتم:
_قربونتون برم توروخدا گریه نکنید..
عماد_ آخه دورت بگردم تو که اینقدر دلت تنگ میشه چرا قبول نمیکنی باهامون برگردی؟
الان من چطور برم وقتی چشم های قشنگت رو اینجوری می بینم!
عزیز اشک هاشو پاک کرد و گفت؛
_میام پسرم.. میام قربونت برم… یه کم کار دارم باید بهشون رسیدگی کنم!
_یعنی هرچقدرم اصرار کنم نمیای دیگه؟!
دستشو بانوازش روی گونه ی عماد گذاشت وگفت:
_الان نمیتونم اما قول میدم توی همین ماه میام! برین دیرتون نشه.. خداپشت پناهتون!
یکبار دیگه بغلش کرد و با پروانه هم خداحافظی کردیم و به سمت درخروجی به راه افتادیم که عزیز دستم رو گرفت!
_جونم عزیزجون؟
_ اول از همه مواظب خودت باش قشنگم.. بعدشم قول بده مواظب عمادم باشی!
لبخندی روی لبم نشست.. دلم ضعف رفت واسه قلب مهربونش که هنوزم فکر میکرد عماد بچه اس و احتیاج به مراقبت داره!
_چشم.. قول میدم! شما هم مواظب خودتون باشید.. منتظرتون هستیم!
صدای عماد که اسمم رو صدا میزد مانع ادامه حرفمون شد و بعداز خداحافظی مجدد رفتم پایین!
_کجاموندی تو؟
_اومدم عزیزم بریم!
سوارماشین شدیم وبه سمت تهران حرکت کردیم وبالاخره این سفرهم تموم شد وباید دوباره ازهم دور می شدیم!
غمبرک زده بودم.. دلم نمیخواست تموم بشه.. مدتی که باعماد بودم بهترین و قشنگ ترین روزهای عمرم بود!
عمادم ساکت بود.. تنها صدایی که سکوت بینمون رو می شکست صدای موزیک بیکلام بود!
همون روز اول عماد باخانواده اش تصویری حرف زد وقرار عقدمون رو زودتر از چیزی که میخواستیم تعیین و اصرار داشت هرچه زودتر به ایران بیان!
سکوت اونقدر طولانی شده بود، کم کم داشت خوابم میگرفت!
روبه عماد کردم.. انگار غرق در فکر بود!
_به چی فکر میکنی؟
نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:
_به عزیز!
_خب؟
_به اینکه چقدر دوستش دارم..
_عزیزم! خداحفظش کنه الهی.. خب اینکه غم نداره چرا ناراحتی؟
_نه بابا.. ناراحت نیستم.. هروقت عزیز گریه میکنه دلم میگیره!
_اوهم.. منم دلم گرفت.. کاش راضی میشد باهامون بیاد!
_ازش قول گرفتم توی همین ماه میاد انشاالله..
میشه آهنگو عوض کنی یه چیزی بذاری خوابمون نگیره؟!
_خودت عوض کن عشقم هرچی دوست داری بذار!
خلاصه شب شد و بالاخره به تهران رسیدیم!
_چراغ ها خاموشن.. فکرکنم بهار خواب باشه! چی میشد بیای بریم خونه ی من؟!
_خواب نیست قربونت برم همین چند دقیقه پیش با پیامک باهم حرف زدیم..
میخوای توبیا بریم بالا..
_نه مرسی.. پس کمکت میکنم چمدونت رو ببری!
دل کندن ازش حتی برای چند ساعت هم سخت شده بود..
_دلم میخواست عروسک کوچیک بودی میذاشتمت توجیبم!
روی موهامو بوسه زد وگفت:
_یه کم طاقت بیار جوجه.. به زودی تموم میشه… برو بالا، بهار رو زیاد منتظر نذار!
ازش جداشدم..
_باشه.. موظب خودت باش.. فردا توشرکت می بینمت!
_نمیخواد بیای.. فردا رو استراحت کن عشقم..
باخوشحالی ازاینکه میتونم تا لنگ ظهر بخوابم، دست هامو به هم کوبیدم وگفتم:
_آخ جون… مرسی آقای رییس!
خندید و به طرف ماشینش رفت..
_شب بخیر جوجه کارمند!
اون شب بابهار نشستیم و تاخود صبح حرف زدیم..
من از خانواده ی عماد و مهربونی عزیز گفتم واون از رضا و رمانتیک بازی هاش!
باچشم های خواب آلود وصدایی که ازشدت خواب به سختی بالا میومد گفتم:
_من دارم بیهوش میشم بهار.. بقیه اش بمونه واسه بعد..
بهارم که انگار گیج تراز من بود گفت:
_منم.. خدابگم چیکارکنه امروز نمیتونم سرکار برم و کلی عقب میوفتم و…
اما من دیگه بقیه ی حرف هاشو نشنیدم و به خوابی عمیق فرو رفتم!
وقتی چشم هامو باز کردم ساعت هفت غروب بود!
ناباور و هنگ کرده چشم هامو ماساژ دادم و دوباره ساعت رو چک کردم..
ترسیده ازجا پریدم و رفتم توی حال..
_بهار؟
صداش از آشپزخونه اومد.. باشنیدن صداش دلم آروم شد و خداروشکر کردم که دارمش!
رفتم توی آشپزخونه و گفتم:
_سلام.. کی بیدار شدی؟ چرا بیدارم نکردی؟
_چون خواهر خوابالومو میشناسم!
میدونستم جلوی خانواده عماد نمیتونستی زیاد بخوابی و مطمئن بودم کسر خواب زیاد داری.. گفتم بیدارت نکنم تایه دل سیربخوابی!
خوب خوابیدی؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم:
_خیلی…! هیچ جا رختخواب خود آدم نمیشه! موندم اگه ازدواج کنم چطور ازاین تحت واتاق دل بکنم!
لبخندی که روی لب هاش بود پاک شد و جاشو به غم داد…
_اصلا دلم نمیخواد به اون روزا فکرکنم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سولومون جون کجاییی
تو رو خدا از من ناراحت نشید خیلی این روزا استرس دارم،😭😭😭😭😭😭😭
ای کاش که قلم دست ام خرد شده بود نیومده بودم رمان بخونم راضی شدیم امتحان ام خراب شد بابا یه خورده بیش تر پارت بزارید که این قدر ذهن مون درگیر نشه،😭😭😭😭😭😭
عزیزم ما هم خب مثه تو امتحان داریم اما خب اتفاقا این که کم میزاره بهتره درسته ذهنمون درگیر میشه ولی حداقل وقتمون گرفته نمیشه من رمان خلسه رو هم میخونم هر پنجشنبه میزاره ولی پارتش واقعا طولانیه واسه همین من ترجیح میدم مثه گلاویژ هر روز بخونم اما کوتاه سعی کن خیلی به رمان و کلا گوشی و فضای مجازی عادت نکنی🙂
ایشالا واسه امتحانا پایانی جبران میکنی گلم ناراحتش نباش🙂💗
من شبا می خونم می خوابم😂😂
من صبح میخونم😐😂😂
واسه امتحانای دی ماه تایمامتحان پایه ما ساعت ۱۲ تا ۲ بود من درسای حفظیو کلا نمیخوندم همون روز که امتحان داشتم ساعت ۷ بیدار میشدم در کمال ارامش تا ۱۱ میخوندم بعد میرفتم رفته پیاده ۴۰ دیقه راهه تا مدرسم تو راه یه دوره میکردم😂😂
یکم زیادی کم نبود؟!😐🤌🏻