رمان گلاویژ پارت 82 - رمان دونی

 

رفتم بغلش کردم وگفتم:
_منم… اصلا من ازدواج نمیکنم توهم به رضا بگو گلاویژ سرجهازیمه باید باخودمون زندگی کنه، اگرم قبول نکرد ازش جداشو!
خندید..
_همین دیونه بازی ها و فانتزی های خنگولانته که دلم نمیخواد جداشیم!

بوی غذا ومعده ی خالیم باعث شد از فاز عشقولانه بیرون بیام..
_آخ چه بویی.. شام چی داریم؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کردو باتاسف سری تکون داد..
_شکمو! ازفردا خودت آشپزی میکنیا گفته باشم!
_چشمممم! الان فقط یه چیزی بیار غش نکنم!

_اول برو یه آبی به صورتت بزن بعدبیا!
_ باشه.. راستی عماد زنگ نزده؟
_به خونه که نه..! شاید به موبایلت زنگ زده باشه!
درحالی که به طرف سرویس میرفتم گفتم:
_نه.. به گوشیم زنگ نزده.. حتما اونم خواب بوده!

بهارواسه شام زرشک پلو درست کرده بود اما چون آماده نبود از کتلت های ناهار خوردم و بعداز صفا دادن به معده ی گرامی، رفتم به عماد زنگ زدم..
گوشیش خاموش بود..
باتعجب به گوشیم که عکس عماد پس زمینه اش بود نگاه کردم..

_چرا خاموشی؟ نمیگی نگران میشم آخه!
بهار اومد.. لامپ اتاق رو روشن کرد و گفت:
_باکی حرف میزنی؟
_عماد گوشیش خاموشه.. میشه از رضا یه آمار بگیری؟ دلم به شور افتاد!

_این دل تو یک روز شور نزنه جای تعجب داره!
بیخودی خودتو نگران نکن خبردارم ازشون.. تاچند ساعت پیش سرکاربودن الانم حتما خوابیده و داره استراحت میکنه!
نفس عمیقی کشیدم.. خیالم راحت شد..
همین که خوب باشه کافی بود!

تا شب چندبار دیگه بهش زنگ زدم اما بازم خاموش بود! مطمئن شدم خوابه و باخودم گفتم فردا سرکار می بینمش ودیگه پیگیری نکردم..
صبح زودتر بهار بیدارشدم..
با حال خوب و انرژی زیاد صبحونه اماده کردم..

دلم واسه عماد یه ذره شده بود.. برعکس همیشه، واسه رفتن به شرکت اشتیاق داشتم..
باحوصله آرایش کردم و مانتوی خاکستری جلو بازی که عماد از تبریز واسم خریده بود رو باشلوارجین وشال مشکی پوشیدم..

بخاطر ترافیک شدید نیم ساعت دیرتر رسیدم شرکت و فکرمیکردم عماد زنگ بزنه وبخاطر دیر رفتنم غر بزنه اما درکمال تعجب زنگ نزد!
وقتی رسیدم شرکت اولین کسی که دیدم رضا بود..

احوال پرسی کردیم و از عماد پرسیدم که گفت توی اتاقشه..
کیفمو روی میزم گذاشتم و به طرف اتاق رفتم..
تقه ای به در زدم وبدون اینکه منتظر جواب بشم در روباز کردم…
_سلام عشقمممم!

سرشو روی میز و دست هاش گذاشته بود و باصدای من سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد!
بادیدن چشم های سرخ و موهای ژولیده اش لبخندم پر کشید و باتعجب نگاهش کردم!
_سلام!

_خوبی عماد؟ چیزی شده؟
_خوبم.. نه چیزی نشده!
رفتم نزدیک تر و با گیجی گفتم:
_مطمئنی؟ اما چهره ات اینو نشون نمیده ها! چرا چشمات سرخه؟ همه چی روبه راهه؟

_نخوابیدم.. ازدیروز.. نتونستم بخوابم!
_چرا؟ داری نگرانم میکنی.. مشکلی پیش اومده؟ خوبی؟
ناراحتی و عصبانیتی کنترل شده پشت چشم هاش، ترس به جونم انداخته بود!
سری به نشونه ی تایید تکون داد وگفت؛
_همه چیز خوب بود تا ده صبح!

_ده صبح؟ بعدش چی شد؟
ازجاش بلند و به طرف کاناپه رفت وهمزمان گفت:
_بیدار ‌شدم!
_ای بابا جونمو به لبم رسوندی.. توروخدا بگو چی شده؟ الان پس میوفتم!
نشست روی کاناپه و گفت:
_تو چرا اینقدر استرس داری؟ ازچیزی میترسی؟

لب گزیدم.. توی سکوت نگاهش کردم..
حتی نوع نگاهشم واسم غریبه بود و نمیشناختمش..
_نگرانت شدم.. فقط همین!
پاکت کاهی از روی میز جلوکاناپه براشت و بدون حرف به طرفم گرفت!

_این چیه؟
_باز کن ببین چیه!
آب دهنمو باصدا قورت دادم.. بامکث طولانی و دست های لرزون پاکت رو ازش گرفتم و باز کردم..
ناباور به عکس ها نگاه کردم..
روح از تنم پر کشید و چشم هام سیاهی رفت!

پاکت ازدستم افتاد و همزمان قطره اشکم چکید..
نه.. خدایا این کارو بامن نکن.. این عکس های لعنتی واقعیت نداره و توی بیهوشی کامل ازم گرفته شده!
خدایا توخودت شاهد من هستی و از پاک بودنم خبر داری!

صدای عماد نه تنها قلبم.. بلکه همه هستیمو به آتیش کشید..
_حرصم میگیره این همه مدت کنارم بودی بهت دست نزدم.. ندونستم فقط داری ادای ت.ن.گ هارو درمیاری وگرنه منم عشق وحالمو میکردم.. حیف شد!

_عماد؟
باشتاب بلند شد و بایک گام بلند خودشو بهم رسوند..
میون دندون های کلید شده ودرحالی که سعی داشت صداشو آروم کنه گفت:
_اسم منو تو زبون کثیفت نیار.. اگه سکوت کردم و همینجا خر کِشت نکردم فقط وفقط واسه خاطر آبروی خودمه!

نمیخوام یه باردیگه مضحکه دست این واون بشم و واسه انتخاب گوهم خجالت زده بشم!
همین الان گورتو گم کن و سعی کن بعداز این هیچوقت دور وبر من آفتابی نشی! هری!

هق هق زدم و با التماس گفتم:
_عماد.. اینا واقعیت ندارن.. به ارواح خاک مادرم واقعیت ندارن.. دروغه عماد باورنکن.. محسن… هیییعع!
باسیلی محکمی که توی دهنم خورد برق از سرم پرید و به سرعت لبم پاره شد!

_خفه شو..!
دستمو روی لبم گذاشتم و بهت زده نگاهش کردم…
توی چشم های قشنگش تنفر رو دیده بودم..
محسن کار خودش رو کرد.. عشقمو.. زندگیمو.. دلیل نفس کشیدنم رو ازم گرفت.. گفته بود نمیذاره زندگی کنم.. نذاشت!

باضجه دستشو گرفتم و گفتم:
_دروغه عماد.. توروخدا باورم کن.. التماست میکنم بذار توضیح بدم!
دستشو محکم پس کشید وباصدای نعره ی بلندش چشم هامو بستم وروی زمین زانو زدم..
_به من دست نزن زنیکه.. هری از اتاق من برو بیرون!

دربازشد و رضا اومد داخل!
باتعجب و صدای حیرت زده گفت:
_چی شده؟ چه خبره اینجا؟
باگریه عکس هارو جمع کردم و از دید رضا دورشون کردم!
پیش عماد آبرویی نداشتم دیگه بس بود ودلم نمیخواست دید رضاهم نسبت بهم عوض بشه!

عکس هارو داخل پاکت گذاشتم و بلندشدم!
_دیونه شدی عماد؟ اول صبحی زده به سرت؟
_برو بیرون رضا این خانومم ازاینجا بنداز بیرون و استعفاشو رد کن!
_عماد؟
دوباره نعره کشید:
_رضا کاری که بهت گفتم رو بکن! همین الان..
واسه اینکه دعواشون نشه به طرف در خروجی قدم برداشتم وگفتم:

_خودم میرم.. خواهش میکنم بحث نکنید…
رضا که انگار تازه متوجه من شده باشه جلوم ایستاد و سد راهم شد..
_صورتت چیه؟
روبه سمت عماد کرد و بهت زده ادامه داد:
_تو این بچه رو به این روز انداختی؟ غیرتت همینه که دست روی زن بلند میکنی؟

سرمو پایین انداختم و دستمو روی صورتم وجایی که عماد سیلی زده بود گذاشتم..
نمیدونستم چی شده وفقط میدونستم زیادی میسوزه ودرد میکنه!
_چیزی نیست آقا رضا.. خواهش میکنم بذارید برم..!
اما بی توجه به من وخطاب به عماد گفت:

_باتوام خوش غیرت!
_رضا بهت گفتم برو بیرون.. به امام حسین اگه همین الان اتاقو ترک نکنین شرکت رو به آتش میکشم!
واسه اینکه اوضاع رو بدتر نکنم رضا رو پس زدم وباقدم های بلند از اتاق زدم بیرون !

به کیف و موبایلم چنگ زدم و در مقابل نگاه متعجب بقیه ی همکار ها شرکت رو ترک کردم!
توی آینه ی آسانسور نگاهم به زیرچشم سرخ و گوشه ی لب زخم شده ام افتاد و باشدت بیشتری گریه کردم…
_میکشمت محسن.. قسم میخورم.. به جون مامانم زنده ات نمیذارم.. زندگیمو ازم گرفتی زندگیتو ازت میگیرم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دیوانه و سرگشته pdf از محیا نگهبان

  خلاصه رمان :   من آرمین افخم! مردی 34 ساله و صاحب هولدینگ افخم! تاجر معروف ایرانی! عاشق دلارا، دخترِ خدمتکار خونمون میشم! دختری ساده و مظلوم که بعد از مرگ مادرش پاش به اون خونه باز میشه. خونه ایی که میشه جهنم دلی، تا زمانی که مال من بشه، اما این تازه شروع ماجراست، درست شب عروسی من

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تیغ نگاه به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

        خلاصه رمان:   دختری که توی خاندان بزرگی بزرگ شده و وقتی بچه بوده بابای دختره به مادر پسرعموش تجاوز میکنه و مادر پسره خودکشی میکنه بابای دختره هم میوفته زندان و پدربزرگشون برای صلح میاد این دوتا رو به عقد هم درمیاره و پسره رو میفرسته خارج تا از این جریانات دور باشه بعد بیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی

          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع که فهمیدم این پسر با کسی رابطه داشته که…! باورش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلاهای این شهر ارزانند از shazde_kochool

    خلاصه رمان :     یه مرد هفتادساله پولداربه اسم زرنگارکه دوتا پسر و دوتا دختر داره. دختردومش”کیمیا ” مجرده که عاشق استادنخبه دانشگاهشون به نام طاهاست.کیمیا قراره با برادر شوهر خواهرش به اسم نامدار ازدواج کنه ولی با طاها فرار می کنه واز ایران میره.زرنگار هم در عوض خواهر هفده ساله طاها به اسم طلا راکه خودش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
32 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bad boy
Bad boy
2 سال قبل

رمانو نخوندم ولی وقتی این پارتو خوندم:واقعا تا حالا مگه خوده عماد با کسی رابطه نداشته؟من به عنوان یه پسر این حرفو میزنم برا چی حالا با گلاویژ اینطوری رفتار می‌کنه اصلن فرض کنیم گلاویژ رابطه داشته با کسی مگه عماد عاشقش نی؟
عشق یعنی تو همه جوره دوسش داشته باشی ولی عماد تا اینارو دید زد زیر همه چی غیرت که به این نمیگه خودش همش غیرتشو بیان می‌کرد!
گلاویژ بعد این اتفاقات حق داره عمادم دیگه نخاد

.
.
.
اصلن عماد چیه منو ببرین تو رمان من گلاویژ و میخام پسر به این روشنفکری😌♥️🤟

سیتا
سیتا
2 سال قبل
پاسخ به  Bad boy

اوه اوه چ جذبه ایی آقا پسر

حدیثه
حدیثه
2 سال قبل
پاسخ به  Bad boy

🌹🌹🌹😍😍😍😍😍♥️♥️♥️♥️❤️

Negar
Negar
2 سال قبل

خانواده ی نداشته ی محسنو به سی روش….

تازه داشتم رو عماد کراش میزدم که برداشت ری‍.د توش😐

بینام
بینام
2 سال قبل

جالب شد

asma
2 سال قبل

بخدت من خیلی گناه دارم مردم و زنده شدم تا رمان عشق ممنوعه خوب بشه حالا گلاویژ این طور شد
خدایی گناه ندارم من ؟؟؟؟
یک دست هیریه باید برم

آذرخش
آذرخش
2 سال قبل

يعنی خوب حس و حال عاشقانه رو خراب کرده هااااااا

ریحان
ریحان
2 سال قبل

ای داد بیداد
تخمه بو میداد
به ما نمیداد ☹️
اگرهم میدهد
پوستش میداد😥

ماهم بو میدیم 😋
به او نمیدیم😎
اگرهم بدیم🤨
پوستش میدیم😉

رحی
2 سال قبل

دقیقا همونی شد که اون دفعه توضیح گفتم یه حسی بهم میگه اینطوری میشه😐😂
نگران نباشین اخرش عماد میفهمه اشتباه کرده بعد به دست و پا گلاویژ میوفته بعدم گلاویژ یکم که تلافی کرد میبخشتش😂

یوکابد
یوکابد
2 سال قبل

فاطمه جون لطفا یه پارت دیگه هم بزار
خواهششش🥺💔

حدیثه
حدیثه
2 سال قبل

گلاویژ خبر مرگت همون اول همه چیز رو می گفتی که این طور دست محسن باز نباشه بخواد همه چیزو خراب کنه داستان غم انگیز شد ولی حالا اگه یه درصد محسن به گلاویژ تجاوز کرده بود بیچاره قربانی ها تجاوز ههیییییییی منم برم خبر مرگم واسه امتحان فردا بخونم دعا کنید امتحانات ام خوب شه

Bad boy
Bad boy
2 سال قبل

💓🐣💓ی افسانه هست که میگه:💓 شاید عشق همون حسیه که قلبهاتونو با هم عوض میکنید،بیقرار میشین…💕 و برای همینه که بدون هم حس بدی دارین،چون بدن میخواد قلب اصلیش کنارش باشه ،به نظرم این قشنگترین تعریف عشقه🙂🤘 دوریم از هم، ولی من چطوری میفهمم تو دلت چی میگذره انگار که ی طناب از قلبت به قلبم وصله!💓

.
.
.
.
#Bad_boy

Ana
Ana
2 سال قبل
پاسخ به  Bad boy

ایول بابا چقدر قشنگ گفتی

fatemeh_jj
fatemeh_jj
2 سال قبل
پاسخ به  Bad boy

عشق تعریفی جز این نداره👇🏻
عشق =زجر، مرگ

Bad boy
Bad boy
2 سال قبل
پاسخ به  fatemeh_jj

تو همونی ک تو آپارات ب سولومون گف من بعد هفت سال ازش جدا شدم؟

fatemeh_jj
fatemeh_jj
2 سال قبل
پاسخ به  Bad boy

آره چرا؟

asma
2 سال قبل
پاسخ به  Bad boy

افرین خیلی زیبا و شاعرانه گفتی 😍

Bad boy
Bad boy
2 سال قبل

عاعاعاعاعاعاعا😂😂😂😂

Mobina
Mobina
2 سال قبل

نگران نباشین کالبد شکافی رو گذاشتن واسه همچین مواقعی ممکن میگم گلاویژ می‌ره به بهار میگه بارم میگه به عماد بگو بریم دکتر بعد همه چی میشخص میشه عماد هم می‌فهمه نباید زود قضاوت کنه اونموقعست که باید ببینیم آیا گلاویژ میبخشش یا نه که مطمینم آره

یوکابد
یوکابد
2 سال قبل

لطفا یه پارت دیگه هم بزارید
لطفااااااا🙏🏻

Nebi سالاری
Nebi سالاری
2 سال قبل

عماد خیلی بیشعوره بگو اول بفهم بعد زر بزن خدا کنه همه چی زود روشن بشه بعد گلاویژ عماد رو نخاد ک بفهمه هر چقدرم خودشو دست بالا بگیره نباید قضاوت کنه

Nebi سالاری
Nebi سالاری
2 سال قبل

عماد خیلی احمقه خدا کنه زودتر همه چی روشن بشه بعد گلاویز عماد رو نخاد ک بفهمه هر چقدرم خودشو دست بالا بگیره نباید قضاوت کنه

ریحان
ریحان
2 سال قبل

تازه داره جالب میشه

ناز
ناز
2 سال قبل

چرا واقعا
حداقل می ذاشت توضیح بدع😐
کافیه هر چی بد بختی کشیدن

Maryam
Maryam
2 سال قبل

چرااا 😔
تا فردا میمیرم که 😐😐

جیران
جیران
2 سال قبل

عماد عوضی همیشه زود قضاوت میکنه بی لیاقت اصلا بهتر بره بمیره 😒

Ana
Ana
2 سال قبل

آخه چرا اینجوری شد به جون مامانم نشستم دارم گریه میکنم😭🥺

دسته‌ها
32
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x