نگاهی ب سابین انداختم ک در پوست خودش نمیگنجید و بعد نگاهی ب مادرش ک او نیز کمی رضایت مند ب نظر میمود انداختم.
-سینره بهتره یکم بیشتر راجب جشن بگی! نظرت چیه؟
خستم بود خسته تر از اونی ک ب فکر رابطن یا حتی جشن باشم. نگاهی سر سری بهش انداختم و گفتم
-جشنی ساده باشه ولی ولی ازتون میخام لباسی ک میپوشم سفید باشه با تل گل
-حتما عزیزم حتما
نگاهی ب اطراف انداختم. کنار مبل روی میز عسلی عکس مادربزرگم بود ک تلی از گل های نایاب روی سرش انداختم و گفتم
-تل گل باید از اینا باشه
همه نگاهشون متعجب ب قاب عکس برگشت در اخر با اینکه مطمئنم از تعجب و حرص داشتن منفجر میشدن نگاهشان را گرفتند مادرش با انکی تاسف سرش را تکان داد و خواهرش مشغول کلوچه های روی میز شد سابین هم ب ارام ب من نزدیک شد و در گوشم زمزمه کرد
-اگه قله قافم باشه برات جورش میکنم
بعدم ارام دستش پهلویم را لمس کرد و مرا ب خود نزدیک کرد.
روی سرم بوسه ای نشاند و من ارام خودم را از اوجدا کردم و راهم را ب سمت پله ها تغییر دادم.
.
.
.
.
.
.
.
♡چند روز بعد#
روزتولدم فرداست خستمه از همه دنگ و فنگ هایی ک این چند روز کشیدم. همشون برام حکم وظیفه رو داشتن نه علاقه و لذت همه رو از سر اجبار و خواسته مادربزرگم انجام میدادم حتی حتی انتخاب سابین. سابین حلقه هایی رو ک اونروز روی تاب نشونم داده بود را تغییر داد. حلقه ای گرفت ک چهار برابر اون درشت تر بود. اونهم تنها ب خاطر مادرش. لباسی ک انتخاب کردم اکنون روب رویم بود کنار پنجره اتاقم تن مانکنی لباسی راسه و سفید جلوی اون با مهره و تور تزئین شده بود
چی تکمیل بود اما گلهای تل نه. سابین از همون روز وقتی میدونست پیدا کردنشون سخته بدنبالشون بود. اما الان تمام روستا رو ک هیچ کل باغ های اطرافم گشته بود و پیدا نکرده بود دیگه اگه اینبار هم دست خالی بیاد بهش میگم بیخیال شه و بفکر فردا باشه. روی صندلی میز تحریرم نشستم. طبق معمول روب روی پنجره اتاقم
و ب بیرون زل میزنم. خستمه از دنیا ارام ارام اشکا صورتمو فرا میگیرند. خستمه از دنیا از مادربزرگم از ساندری ک هیچ خبری نیست از سابینی ک هر روز محبتاش بیشتر میشه و مهم تر از همه از خودم.
خستمه خدا.
پنجره رو بازمیکنم سرمو میبرم بیرون و داد میزنم
خــــــــــدایــــــــــــــــــــــااااااا
خـــــــســـــــتــــــــــــمـــــــــه
ارام ب پنجره نزدیک میشم گنجیشک کوچولویی رو لبع پنجره نشسته انگار ک مریضه شایدم حالش بده و مثل من دلش از دنیا پره. دستمو دراز میکنم بگیرمش ک………….
*ساندر فلش بک
وقتی از صحت دست آلوینا مطمئن شدم ب سمت عمارت رفتم. دخترک احمق متوجه نبود ک در دریاچه لویاتان هست.. درب عمارت را باز کردم و با برخورد بدن کوچکس ب بدنم لحظه ای هنگ بودم و بعد کمی سرم را پایین اوردم دخترک کوچوک ک چند ساعت قبل دنبال آلوینا بود اکنون ب من چسبیده بود با حس نا منظم شدن نفس هایش سرش را بلند کردم
-اتفاقی افتاده کوچولو
-مـ….ـیـشه لـــ… ـطفا مــ… ـمن پیشتون بـ… ـمونم؟
-اره عزیزم چرا ک نه بمون قشنگم بمون عروسکـ….
نمیدانمچرا اما او من را یاد سینره میاندخت و این نشانه ی خوبی نبود اگر ب او وابسته میشدم مکافاتم دو برابر میشد. ارام او را از خودم جدا کردم روی زانو روی زمین نشستم دستانش را گرفتن و با دستانم اشکانش را پاک کردم بعد هم ارام اورا در اغوشم فشردم و دستم را روی موهایش ک اکنون باز بود کشیدم. موهایش ب لطافت ابر بود و رنگش ب روشنی خورشید تمام این ها را روزی برای سینره گفتم. وقتی کودک بود برای او گفتم ک چقدر دوستش دارم. چقدر او زیباست با صدایی برگشتم
– امیدوارم ب مراد دلت برسی ساندر
صدای آنیسا بود خواهرم ک تمام راز دلم را میدانست
-نشدنی خودتم خوب میدونی حتی حتی اگه منم پا پیش بزارم برای این مراد امکانش خیلی کمه. سینره اگر از گذشته ای ک من برایش ساختم با خبر بشه قطعا حتی….
سکوت کردم. نمیدانم چ بگویم اما میدانم ک نباید نباید ب سینره نزدیک شوم.
بلند شدم دست دخترک رت گرفتم. ک با صدای فریاد کسی دخارک هراسیمه ب اغوشم برگشت و خودش را در اغوشم گم کرد و لباس تنم را از ترس در دستانش گرفت
سرم را بالا اوردم بادیدن خدمکاری ک دوان دوان ب سمت ما می امد لحظه ای جا خوردم. کمی ک ارام شدم نگاهی سرتاسر از تحقیر ب اون انداختم. باور نمیشود ک او را برادرم استخدام کرده باشد.
ب من ک رسید ارام سجده کرد و بعد بلند شد و دستان دخترک را ب طور وحشیانه گرفت و خواست ببرد ک با صدای محکم من ایستاد
-ولش کن
-اما اما قربان ایشون جزو اعضای سلطنــ……
-دهن کثیفتو ببند و دست کوچولو رو ول کن.
-قربان با عرض معذر ت اما
-خفه شو ب من میگی قربان بعد نا فرمانی میکنی؟
-اینجا چ خبره.؟
با صدای آلوینا همه ب سمتش بر گشتیم.
-بانوی من قربان اجازه نمیدن
نورا را از عمارت بیرون کنم
-این عمارت مال منه و اگر قرار باشه کسی بیرون بره شما هستید؟ متوجه شدید
با این حرفم سر آلوینا و خدمتکار حتی نورا دختر کوچولو زیبای سمت من برگشت.
-الان…… الان.. الان ما رو از عمارتت بیررن کردی ساندر؟ بیرون کردی؟
-دقیقا و اگه بی احترامی از سوی هر کدومتون ب هر کدوم از اعضای این عمارت ببینم حتی کوچک ترین اهانتی حرفی رو ک زدم عملی میکنم آلو ینا
ارام ب سمتش قدم برادشتم و روب روی صورتش گفتم
-عملیش میکنم عملی
دست نورا را گرفتم و ب سمت عمارت رفت.
درب عمارت را ک باز کردم با دیدن………
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شیدا جونم لطفا پارت ۳۴ رو بذار دیگه 🙁 من این رمان رو خیلی دوست دارم ولی خیلی وقته پارت ندادی .
شیدا جون پارته بعد رو کی میزاری؟
تو رو خدا پارت بزارررر
لطفاااا پارت بزار دیگه
با این حال رمانت خیلی قشنگه شیدا جون
لطفا ادامش بده🥰❤😥
خیلی وقته پارت جدیدی نزاشتی
قبلا پارت هدیه هم می زاشتی😥
لطفا پارت جدیدی رو بزار 😢😢😢😢😢
این رمان پارت ۳۴ ندارع؟!🥺
عالیه عالی
این رمانو چند وقت یبار میزارید؟
پس چرا پارت ۳۴ رو نمیزاری🥺
پس چرا پارت جدید نمیزاری
عالییی