صدای بلند ماشین رو شنیدم میفهمیدم داره بهم نزدیک میشه اما پاهام جون نداشت تکون بخورم ماشین بهم نزدیک شد و تنها کاری ک ازم بر میومد با درد پاهام بستن چشمام بود.
با بوی عود چشمامو باز کردم با اولین چیزی ک روب رو شدم سقفی از چوب بود نگاهی ب اطراف انداختم هوا تاریک بود با صدای خش خش چوب ها سرمو بر گردوندم با دیدن پیرزنی ک اونروز کنار کلبه ساندر بود با ترس بلتد شدم در جام نشستم کنار شمعی روشن بود و عود وسطلی اب. با بلند شدنم پارچه سفیدی ک روی پیشونیم بود افتاد.
-نترس سنگ ماه من نترس
-تو تو همونی ک کنار کلبه بودی؟
-اره همونم
-تو منو نجات دادی؟
-نه
-پس کـ…..
با باز شدن در نگاهم ب سمت در رفت در چهار چوب در مردی جوان و خوش قد و بالا نمایان شد
-خوبی
صدای مرد جوان بود
-ممــ… نون
-این پسره ک باهات بود چ نسبتی باهات داره؟
-هیچی
-خوبه این ترسو تر از این حرفاست بادیدنت ک نزدیک بود ماشین بزنه بهت تا الان تو شوکه
پشت بندش خنده ای سر داد
-الان حالش چطوره؟
-(خندید و گفت) باید ب گتی بگم بجای اینکه مراقب تو باشه هواسش ب اون پسره باشه
هیچی نگفتم.
گتی و مرد بیرون رفتن.
من دوباره دراز کشیدم نگاهی ب لباسم انداختم خداروشکر کردم ک ب جای دامن همیشگیم اینبار شلوار پوشیده بودم.
در باز شد و سابین وارد اتاق شد.
جلو امدم منو در اغوش گرفت و گفت
-خوشحالم ک خوبی
بادستم ارام ب پشتش ضربه زدم و ازم جدا شد. بهم زل زده بود نمیدونم دقیقا چقدر اما فکر میکنم بیشتر از یک ساعت شده بود. عصبی هوفی کشیدم و بهش گفتم
-گوشیت باهاته؟؟
-ارع
-میشه من با مادربزرگم تماس بگیرم؟
-ارهـ.. بفرمایید
گوشیشو با کمی گشتن بهم داد با اینکه هیچ وقت از موبایل خوشم نمیومد ولی شماره مادربزرگم رو برای مکان های ضروری حفظ بودم
-الو
-سلام سینره جان خوبی عزیزم.؟
-ممنون مامان بزرگ من امشب با سابین بیرون میمونم نمیام ایرادی ک ندارع؟
-نه عزیزم بهت گفت؟
-چیو؟
-هیچی عزیزم بهتره خودش بهت بگه
-اممم باشه خداحافظ
-خدانگهدارت عزیزم
گوشی رو قطع کردم و ب دست سابین دادم.
سابین بی هیچ حرفی بهم زل زده بود از سنگینی نگاهش خسته شده بودم، ک گتی امد داخل.
-تو چرا اینجا نشستی برو بیرون برو برو
سابین بی هیچ حرفی بلند شد و رفت بیرون فکر کنم وقتش بود ک از این زن و اون مرد تشکر کنم
-ممنون بابت نجاتم
-عجله نکن کوچولو عجله نکن
-متوجه منتظرتون نمیشم
-اون بدبخت برات نگفته؟
-منظورتون کیه؟
-هیچی (خندید و ادامه داد) تو این دنیای فانی هر چیزی ی بهایی داره! درسته؟؟ مثلا تو بدون پول نمیتوانی حتی یدونع از این لباس رو بخری!! درسته؟
-بله درسته و اینجور ک من متوجه شدم اینکه شما برای نجات من بهایی ازم درخواست میکنید؟
-افرین، خوشم میاد مثل خودش زود میگیری!!
-متو جه از اون شخص مرموز نمیشم
-عجله نکن
-خب الان بهای نجات من چیه؟
گتی نزدیک من شد وجلو امد و گفت
-بهای اون….جون اون سـ…
داشتم جون میکندم ک معنی حرفش رو درک کنم و اون رو بهش بدم کدر باز شد و اون مرد جوان وارد شد.
-گتی؟؟؟ داری چیکار میکنی؟ مگع قرارمون نبود ازش مراقبت کنی؟ الان براش نرخ تایین کنی؟
اون ک اون بیرون بود.! چجوری صدای اون رو شنید یعنی گوش وایسا ده بود؟ فکر نکنم سایه پشت در و پنجره نبود!؟ یه چیز مهم تر تو انی عصر تکنولوژی چرا اینا چراغ ندارن و از شمع استفاده میکنن؟
-شما شما امممم چجوری بگم چراغ ندارید؟
-ما از چراغ استفاده نمیکنیم
با این جواب محکم گتی من ک ساکت شدم گتی نزدیک من شد با روشن کردن عود چشمانم…… ـ
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شیدا جون؟
میخوای یه روز در میون پارت بزاری؟😥😭😭
نه عزیزم
چرا بد بود؟ 😐😅
😅😂😂😂 عزیزم
شیدا جون رمانت خیلی خوبه ولی تروخدا یکم بیشتر پارت بزار
چشم عزیزم♥
یه کم کم بود ولی عالی بود♡
مهسا جونم دیدی؟؟ نه ساندرنجاتش داد نه سابین🙃😂😂چشمممم
اره واقعاً😂 کل تصوراتم بهم ریخت🤣
😂😂