دانلود رمان سال بد پارت 107

 

 

 

 

– چیزی خورده توی سرت ؟!

 

آیدا گیج پلک زد ؛

 

– نه ! چی ؟!

 

– تخته سنگی ، پاره آجری … چیزی ! آخه خیلی حرفای عجیب می زنی !

 

آیدا لب هایش را روی هم فشرد . دوست داشت جیغ بزند و حرف بار عماد کند ! این حالتِ با وقار و آرام او را خسته می کرد … !

 

عماد بی خیالِ آن حالت نمایشی نشد … در را باز کرد و سرش برد بیرون :

 

– یه تحقیق بکنید ببیند این طرفا ساختمانِ نیمه کاره هست یا چی !

 

آیدا پلک هایش را روی هم فشرد :

 

– میشه جدی باشی ؟!

 

عماد دوباره در را بست . گفت :

 

– پس تو واقعاً میخوای با من دوستانه حرف بزنی ! … با من !

 

به خودش اشاره ای کرد . آیدا گفت :

 

– البته !

 

در نگاهش حالتی عاقل اندر سفیه موج می زد . عماد کف دست هایش را بهم کوبید :

 

– خیلی هم عالی ! من عاشق اینم که تو دوست من باشی !

 

و لبخندی زد که برای ثانیه هایی … چهره اش را شبیه یک پسر بچه ی پر شیطنت ، روشن و پر اشتیاق کرد .

 

دستش را به سمت در دراز کرد و با تعظیم کوتاهی … .

 

آیدا فراموش کرد که گل ها را باید به او بدهد . آنقدر سخت نفس می کشید که اکسیژن درست و حسابی به مغزش نمی رسید ! آرام از کنار عماد عبور کرد و به سالن برگشت .

 

 

🩸🩸🩸

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_584

 

عماد یک قدم پشت سرش بود … او را تماشا می کرد . شلوار جین و مانتوی آزادِ مشکی رنگ به تن داشت و موهای آبی اش زیر شال خال خالی پنهان بود . اینقدر معمولی … با این حال زنانگیِ کُشنده ای داشت که چشم های عماد را خواب می کرد .

 

– چیزی می خوری ؟ چای ؟ قهوه ؟

 

– نه ممنون … اینقدرام وقت ندارم !

 

آیدا برگشت و نگاه عجیب عماد را غافلگیر کرد . عماد به سرفه افتاد … و اشاره کرد به مبلمان سالن .

 

– بشین لطفاً !

 

آیدا دسته گل را روی همان میزی گذاشت که گلدان طلایی به روی آن بود و لبه ی مبل نشست . حالتی معذب داشت . از موقعیتش معذب بود … و بیشتر از اینکه نمی دانست از کجا باید شروع کند .

 

– خب !

 

صدای عماد را شنید … و بعد پرسید :

 

– اون دکتر … حکیمی فر ! کار تو بود ؟!

 

نگاهش به دسته گل روی میز بود … مکثی کرد و باز ادامه داد :

 

– می خواستم ازت بپرسم چرا ؟ .‌.. چرا خواستی شهاب خوب بشه وقتی … خودت این بلا رو سرش آوردی ! … اما الان دیگه برام اهمیت نداره دلیلش رو بدونم ! … اون دست شهاب رو عمل کرد و گفت که تا حدودی عملش موفقیت آمیز بوده ! … برای من همین مهمه فقط …

 

باز مکثی کرد و این بار نگاهش بالا کشیده شد … کمی دورتر عماد ایستاده و تکیه زده بود به دیوار … و نگاهش خیره به او … .

 

آیدا بزاق دهانش را قورت داد … .

 

– حالا نمی دونم … باید ازت تشکر کنم یا …

 

 

 

🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_585

 

سکوت کرد و لب هایش را روی هم فشرد . کلمه ی تشکر مثل تیغی خط انداخته بود به حنجره اش … چرا باید از این آدم تشکر می کرد ؟ … غرورش برنمی تابید، اما عقلش …

 

عماد پرسید :

 

– حالِ خودت چطوره ؟

 

آیدا موهایش را از جلوی چشم هایش پس زد :

 

– من … خوبم !

 

– غافلگیرم کردی آیدا … فکر نمیکردم با پای خودت به دیدنم بیای ! … البته …

 

مکثی کرد … و نیشخندی در پس آن .

 

– اون روز توی هتل رو یادم نرفته !

 

آیدا نفس تندی کشید :

 

– فکر می کنم خیلی تند رفتم اون روز ! من نمی خوام عمل شهاب رو توجیه کنم هیچوقت … کاری که اون کرد فضاحتِ خالص بود !

 

باز مکثی دیگر … و باز ادامه داد :

 

– اما تو هم خیلی ذهنش رو تحریک کردی !

 

عماد هوومی گفت … گستاخ تر از آن چیزی بود که به دنبالِ توجیه خود باشد ! آیدا با ناخنش افتاد به جانِ ریشه ی کنار انگشت اشاره اش .

 

– تمام چیزی که می خوام بگم اینه که … ادامه ی این بازی خطرناکه ! هم برای ما خطرناکه، هم ..‌. ببین ! من اومدم اینجا تا به خاطر کار شهاب ازت معذرت بخوام … و به خاطر دکتری که اوردی ازت تشکر کنم ! … از تو هم فقط می خوام همه چی رو فراموش کنی !

 

 

 

🩸🩸🩸🩸

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_586

 

 

پلک هایش می سوخت . دهانش طعم تلخی گرفته بود . دستی که نمی شد بُرید را باید بوسید … همین بود دیگر ! حس بدی بود … حقارت بود ‌… و حقارت طعم تلخی داشت ! اما اگر این بهایی بود که در ازای این آشتی باید پرداخت می کرد … چرا که نه ؟!

 

نگاهش باز فرو افتاد تا روی میز … با صدایی از حرارت افتاده ادامه داد :

 

– من قسم می خورم که شهاب دیگه هرگز مزاحم تو نمیشه ! تو هم …

 

– خیلی خوشم میاد وقتی منو “تو” صدا می کنی ! … گفته بودم بهت ؟!

 

نگاه آیدا جا خورده به جانب عماد برگشت … نفسش یک لحظه ی کوتاه درون سینه اش گیر کرد .

 

عماد حالت سرسختی و جسارتی که ناگهان به چشم های آیدا برگشت را دید … و طعمِ خوشایندِ لذت را زیر زبانش مزه مزه کرد !

 

تا آخر دنیا آیدایش اینطور به او نگاه کند … تا آخر دنیا حوصله اش سر نمی رفت !

 

– فکر می کنم باید برم ! …

 

آیدا از جا برخاست … و عماد تکیه اش را از دیوار گرفت . عضلاتِ تن آیدا از هشدارِ غریضه ی دفاع سفت شد … .

 

– چرا با این عجله ؟ … داشتیم حرف می زدیم ! ادامه بده !

 

یک قدمی به جلو برداشت … و باز گفت :

 

– راستی برای من گل آورده بودی ! باید ازت تشکر می کردم !

 

آیدا با لبخند یخی پاسخ داد :

 

– فکر کردم بهتره خداحافظی محترمانه ای داشته باشیم !

 

 

 

✅🔤🔤

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_587

 

عماد با دهان بسته خندید … انگار جک شنیده بود !

 

– حالا چی هست ؟ … من از گلا سر در نمیارم !

 

آیدا پاسخ داد :

 

– زنبق !

 

و نگاهش برگشت به سمت گل ها .

 

– معروف شده که زنبق اولین بار از ردّ اشک های حوا روی زمین رویید … وقتی از بهشت تبعید شده بود !

 

حالتی غمگین در صداش موج می زد . نگاهش به گل ها بود ‌… و نگاه عماد به نیمرخِ صورت اون ! …

 

عماد دردی درون قلبش احساس کرد … سوزنِ حسادت بود ! آیدا داشت به چه کسی فکر می کرد حالا که چشم هایش چنین حالت محزون و رویایی گرفته بود ؟ …

 

میلیارد میلیارد آدم روی کره ی زمین … چرا نفسش بندِ نفس این دختر شده بود ؟ …

 

تکرار کرد :

 

– بهشت !

 

و باز قدم به جلو برداشت … . آنقدر رفت تا پای میز رسید . نوک انگشتانش نشست روی ساقه های نرمِ گلها و بالا کشیده شد … تا روی کاغذ طلایی رنگ دورش … و بعد گلبرگ های بنفش و تیره . باز گفت :

 

– بهشت ! آره ؟!

 

و با یک حرکت … یکی از گل ها را از ساقه جدا کرد . اول چشم هایش برگشت به سمت آیدا … و بعد قدم هایش … .

 

آیدا سر جا خشکش زده بود انگار … .

 

عماد درست مقابلش ایستاد .

 

 

 

🩸🩸🩸🩸

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_588

 

عماد درست مقابلش ایستاد … .

 

با حالتی جدی نگاه می کرد به آیدا … با دقت، متفکر … بعد دست هایش به سمت صورت او دراز شد … .

 

آیدا بی اختیار یک قدمی عقب کشید … اما چندان دور نشد از او . عماد دست هایش را برد به سمت موهای او … گل زنبق جدا شده از ساقه را میان موهای او متصل کرد .

 

– تو نمی دونی بهشت چیه !

 

بعد انگشتانش زیر چانه ی آیدا نشست و صورتش را صاف گرفت … می خواست اثر هنری اش را با دقت تماشا کند .

 

– بهت قول می دم … حتی از دروازه ی بهشت رد نشدی تا حالا !

 

قلب آیدا در حلقومش می زد … عماد باز لب زد :

 

– ولی من تو رو برمی گردونم بهشت … فرشته ی تبعید شده ی مو آبیم !

 

زیر چشم آیدا پرید . باز عقب رفت :

 

– من باید برم !

 

صدایش می لرزید … و دست هایش … . دست برد میان موهایش و گل را پرت کرد روی زمین . خواست از عماد دور شود … .

 

این بار عماد دستش را گرفت … .

 

– دستات خیلی قشنگن ! دستات رو خیلی دوست دارم ! … مواظبشون باش !

 

آیدا یخ کرد … این دیگر چه بود ؟ … یک مدل اخطار ؟! … به دست شهاب فکر کرد … و عماد دست او را بالا برد … .

 

همانطور خیره در چشم هایش … روی انگشتانش را بوسید .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 92

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان خواهر شوهر
رمان خواهر شوهر

  دانلود رمان خواهر شوهر خلاصه : داستان ما راجب دونفره که باتمام قدرتشون سعی دارن دونفر دیگه باهم ازدواج نکنن یه خواهر شوهر بدجنس و یک برادر زن حیله گر و اما دوتاشون درحد مرگ تخس و شیطون این دوتا سعی می کنن خواهر و برادرشون ازدواج نکنن چه آتیشایی که نمی سوزونن و …. به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ستی pdf از پاییز

    خلاصه رمان :   هاتف، مجرمی سابقه‌دار، مردی خشن و بی‌رحم که در مسیر فرار از کسایی که قصد کشتنش را دارند مجبور به اقامت اجباری در خانه زنی جوان می‌شود. مردی درشت‌قامت و زورگو در مقابل زنی مظلوم و آرام که صدایش به جز برای گفتن «چشم‌» شنیده نمی‌شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در وجه لعل pdf از بهار برادران

  خلاصه رمان :       لعل دوست پسر و کارش را همزمان از دست می دهد و در نقطه ای که امیدی برای پرداخت بدهی هایش ندارد پاکتی حاوی چندین چک به دستش می رسد… امیرحسین داریم بسیار خفن… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
fatemenura
fatemenura
20 روز قبل

همین

رها
رها
20 روز قبل

خسته نباشید
ولی چرا آنقدر کوتاه بود !؟

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x