خواست در آغوش بگیرتم که با لجبازی پسش زدم :
ولم کن بهراد
چرا الان که داره همه چی درست پیش میره میخوای همه چیزو خراب کنی ؟؟؟؟!!!
– عادت ندارم چیزی که مال من هست رو به کس دیگه ای بدم .
تو از الان تا آخر عمرت ، تا لحظه ای که آخرین نفس رو میکشی هم تو بغل من جون میدی دختر جون
قرار ما این نبود تو حق نداری بزنی زیر قرارمون .
از زبان بهراد :
عصبی بودم ، از اینکه منو نمیخواست .
یهو خیلی غیر منتظره داد زد :
برو بیرون عوضی .
تا این لحظه خیلی خودمو کنترل کرده بودم . ولی وقتی اینجوری عصبیم میکرد .
برگشتم سمتش و سیلی زدم به صورتش .
بخاطر شدت ضرب از تخت افتاد پایین .
با مو بلندش کردم و چونشو تو دستام فشردم :
هرچیزی رو که دلم بخواد بدست میارم حتی شده با زور .
– حتی شده خودکشی کنم ، نمیزارم دستت بهم برسه
با این جمله اش وحشی تر شدم
انداختمش رو زمین و لگد محکمی تو پهلوش زدم .
چشم هاشو بسته بود
نه داد میزد و نه حتی ناله ای میکرد
کمربندم رو برداشتم .
هیچ واکنشی نشون نمیداد
فقط صورتشو گرفته بود تا آسیبی بهش نرسه .
از نگاهش نفرت میبارید و این منو عصبی میکرد .
خودم خسته شدم و کمربند رو گوشه ای پرت کردم .
نگاهی به بدن ظریف تیدا ، که حالا بیهوش افتاده بود انداختم .
من …
من چیکار کردم …
نمیخواستم اینجوری بشه
من فقط میخواستم به پوست لطیفش بوسه بزنم ، خودش رو اعصابم خط میکشید .
همه میدونستن من اگه عصبی بشم
بابام هم از تو گور در بیاد نمیتونه آرومم کنه .
دست انداختم زیر زانوش و بلندش کردم .
خوابوندمش رو تخت و به متین و آوا زنگ زدم
رو مبل نشسته بودم و سرمو بین دستام فشار میدادم
طولی نکشید صدای آیفون بلند شد
رفتم درو باز کردم .
تا اومدم سلام کنم مشت متین بی هوا تو صورتم فرود اومد .
تیدا برام مهم بود و واسه همین تموم داد و بیداد های آوا و متین رو به جون خریدم .
خوب میدونستم متین چقدر رو بیمار هاش حساسه
وقتی آوا رفت بالاسر تیدا :
– بهراد چطور دلت اومد دست رو این بدن ظریف بلند کنی ؟
آوا اشک میریخت ولی من خونسرد گفتم :
اگه نمیتونین کمک کنین برین بیرون
تیدا زنمه هر کاری هم که دلم بخواد باهاش میکنم .
متین : دِ آخه عوضی آدم رو ناموس خودش دست بلند میکنه
دیگه حوصله شنیدن حرف هاشون رو نداشتم و رفتم تو سالن پذیرایی .
یک ساعت بعد بچه ها اومدن بیرون
متین با نگاهی تاسف بار گفت :
پانسمانش کردم ، اگه میخوای شب بمونیم آوا بالا سرش باشه
آوا : من نمیتونم این دختر بیچاره رو پیش این وحشی بزارم
– آوا با من درست صحبت کن
دیگه چیزی نگفتن و با خداحافظی سردی رفتن بیرون .
رفتم تو اتاق مشترکمون و نگاهی به جسم بی جون تیدا انداختم
با دیدن پانسمان های رو تنش به خودم لعنت فرستادم ، چطور دلم اومد رو این تن خوش تراشش دست بلند کنم ؟
رفتم کنارش دراز کشیدم و تنشو به آغوش کشیدم .
سرمو تو موهاش فرو کردم
انگار به دنبال آرامشی باشم که در وجود این فرشته ی کوچولو هست .
بدنش داغ بود ، خیلی داغ
دستمو گذاشتم رو پیشونیش
انگار آتیش گرفته بود ، وای خدا یعنی تب کرده بود ؟
شَکَم وقتی به یقین تبدیل شد که شروع کرد به هذیون گفتن .
سریع رفتم تو حموم اتاق و یه تشت رو پر کردم از آب سرد .
پاهاشو گذاشتم تو آب یخ .
میلرزید ولی توان پس زدنم رو هم نداشت .
زنگ زدم متین ، بدون سلام گفتم :
متین ، تیدا تب کرده
– باز چه بلایی سرش آوردی
متیییییین . بگو چه غلطی کنم ؟
– خیلی شدیده تبش ؟
نه خیلی
– خب پس پاشویش کن
دستمال خیس بزار رو پیشونیش
شب بالا سرش بیدار باش چون ممکنه اتفاقی بیوفته
اگه هم سرم تقویتی داری بهش وصل کن چون خیلی ضعیف شده .
اوکی مرسی خداحافظ .
رفتم و دستمو رو پیشونیش کشیدم
هذیون میگفت :
میدونی چیه بهراد ؟
میخوام یه رازی بهت بگم .
من دختری ام که حتی برای لحظه ای تو زندگیش آرامش نداشته
ولی تو …
تو قدرت داری بهراد
میتونی هرکاری دلت بخواد بکنی
من خیلی بیچاره ام پس خوشحال باش ، خوشحال باش که هر بلایی بخوای میتونی سرم بیاری
ولی ما کوچیکا خدامون بزرگه ..
هرچی که آدما عذابم دادن ، خدا صدامو میشنوه .
من یه روز انتقاممو میگیرم
از تو ، از بابام ، از دنیای تاریکم
از روزگاری که بهم روی خوش نشون نداد .
یه جوری قوی میشم که هیچ مردی نتونه نابودم کنه .
نویسنده : ترنج
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بابا پارت هاشو زود زود بزارید این چیع نصف هم نمیشه😑ناامیدم کردین از رمانتون یا درست بنویسیم و زیاد پارت هاشم زود زود بزارید