💕📚
خون توی تنم یخ میزنه…خون سرد بودن و عادی بودن خیلی سخته…
لبخند میزنم… جون میکنم:
– چیشد؟
برمی گرده سمتم:
– صدای چی بود؟
اب دهنم و سخت قورت میدم:
– من صدایی نشنیدم!
– چطور ممکنه؟ من شنیدم از همین اتاق!
دستمو پشت کمرش میزارم و به زور به بیرون هدایتش میکنم:
_توهم زدی داداشم… از بس فکر و خیال میکنی!
همراهم میاد… بی خیال میشه.. نفسم سخت بالا میاد…
کلافه میگه:
– آره شاید… خدافظ!
بیرون که میره … قبل از اینکه در و ببنده میگم:
– آرتان لطفا کلیدمو بده !
یکم خیره نگام میکنه…
دلخور میشه اما حرفی نمیزنه…
کلید و سمتم میگیره و در و می بنده …با سرعت سمت اتاق میدوم…
در و کمد و که باز میکنم ،
دلارام بی جون و بی حال سرش و به کمد تکیه میده و نگام میکنه .. مثل مرده هاست..شاید قلبش بزنه شاید نفس بکشه شاید پلک بزنه اما این لحظه مرده..
زیر پاهاشو می گیرم و دست دیگمو زیر گردنش می برم .. از توی کمد بیرون میارمش خم میشم روی صورتش:
– دل آرام!؟
نگام میکنه… اشکاش میریزه … چونش می لرزه …
– نترس نفهمید… ببرمت بیمارستان؟
لبشو گاز می گیره تا صدای گریه اش بلند نشه … با انگشت اشارم لبشو از زیر دندونش خلاص میکنم:
_گریه کن!
اروم میشینم روی تخت و به خودم فشارش میدم… تلاش میکنه ازم جدا بشه اما جون نداره . سرشو توی سینم پنهون میکنه… هق هق میکنه.. چشمامو
میبندم… شقیقه هام تیر می کشه.
– بدبختم کردی!
سرمو بالا می گیرم و چشمام و روی هم فشار میدم.
– داشتم جون میدادم!
پیراهنمو چنگ میزنه،
– چه جوری دلت اومد؟ دیدی تو صداش جون نبود؟
غیرت و حسادت عصبیم میکنه:
_به درک که نبود!
چونشو می گیرم و از سینم جدا میکنم… زل میزنم توی چشماش:
– یکمم به من فکر کن!
داد میزنه..
– تو خونه خراب کنی!
پوفی می کشم و اروم میزارمش روی تخت:
– بخواب یکم!
اون قدر بی حال و بی جونه..
اون قدر ترسیده که هیچی نمیگه فقط بی حوصله و خسته چشماش و می بنده…از اتاق بیرون میرم و اجاز میدم یکم استراحت کنه!
* دلارام *
چشمام و باز میکنم… سرم سنگینِ… چشمام میسوزه …
دستمو روی سرم میزارم و از روی تخت بلند میشم از اتاق که بیرون میرم آرشامو می بینم که روی کاناپه نشسته و پاهاش و دراز کرد … کنترل تلویزیون دستشه و کانل رو بالا پایین میکنه…
با دیدنم بلند میشه و سمتم میاد:
– بهتری؟
خوب بودن دیگه از من بعیده …نمیشه من خوب باشم… غیر ممکن…
همون قدر که توقع داشته باشی توی تابستون برف بیاد…
– خدافظ!
مچمو می گیره … نگام به ساعت دیواری می افته…دلم شور میزنه…
لب می زنم:
– دیرم شد !
– آرتان چیزی نفهمید نگران نباش!
تلخ میخندم…
سخت زل میزنم توی چشماش…
توی چشمای پسری که همبازی بچگیم بود…رفیق بود..اما حالا…نگرانی تعریف خوبی واسه این حال داغونم نیست.
-دستمو ول کن بزار برم..!
اشکم می چکه… تمام وجودم بغضِ…
اگه بشکنم و ببارم تموم میشم…
دستمو ول میکنه و دستش و روی گونم می کشه:
– یکم بهم تکیه کن… بد شروع شد ولی بد ادامه ندیم… دوسم داشته باش لعنتی!
چشمام از زور اشک برق میزنه…
درست نمی بینمش…
کاش درست نمی شنیدم….
بغض میباره از صدای خستم….
بی نفسی می باره از سرتاپام..
– کی میتونه مت..جاوزش و دوست داشته باشه؟
میگم و دلم می ترکه…میگم و چشماش و غم می گیره …
میگم و دنیا خراب میشه رو سرمون…
جلو میاد… نمیخوام ببارم… اما کنترل این اشکا دست من نیست…
– دل آرام از روی هوس و یه شب خوابیدن بهت ت..جـ.اوز نکردم… خواستم که…
جون میکنم…
جون کندن واقعی یعنی نفس داری…
نبض داری…
ولی حس زندگی نداری…
هر ثانیه می میری…
– اون قدر ازت پرم…اون قدر همه چی داغون … اون قدر همه چی وارونهس که دیگه چیزی با جنگ و دعوا حل نمیشه… !
عقب میرم… در و باز میکنم…
صدای دل ارام گفتنش و میشنوم و در و می کوبم…
فرار میکنم… میدوم…
از این خونه از این ادم فقط باید دور شد…
آرتان گفت بدون من تمومه؟
چرا اون موقع نبودم چشماشو ببوسم..
گلوی پر بغض شو ببوسم؟
چرا نبودم باز گمشم توی آغوشش…
باز اون قدر فشارم بده که با خند بگم استخونام شکست…
که گوشم و گاز بگیره و بگه قانونش همینه… دلت شکست صدام کن..!
چرا نمیشه این روزا که دلم شکسته صداش کنم؟
اگه صداش کنم میرسه به دادم؟
به خونه که میرسم با شنیدن صدای آشنا ته مونده توانم ته می کشه…
زانوهام شل میشه…دیوار و چنگ میزنم..
– بیاید بشینید زن عمو من چیزی نمیخورم… یه کاری دارم با دل ارام بیاد بگم میرم!
– والا نمیدونم چرا این قدر دیر کرد !
– نگفته کجا میره ؟
– نه والا…این روزا بچم مثل ارواح شد !
جلوتر میرم… پام که به سالن میرسه با دیدنم بلند میشه…یخ میزنم…
شایدم اتیش می گیرم… جلو میاد…
نمیشه فقــط یه بار دیگه بگم بغلم کن؟
بگم بزار ببوسم چشمای خوشگلتو؟
بگم استخونامو بشکن؟
بگم دلمو شکوندن؟
بگم دل ارام دیگه اروم نیست!
مامان با دیدنم نگران و عصبی جلو میاد:
– معلومه کجایی تو؟ ساعت ۸ شب!
بگم کجا بودم دنیا همین نقطه متوقف میشه که … سکوت میکنم … آرتان جلو میاد … روبه روم می ایسته… محکم..جدی… پر اخم… عصبی…
خسته… خسته …خسته…
– حرف دارم باهات!
منم حرفا دارم..
منم دلتنگی دارم….
منم بغل لازمم..
منم کم دارمت…
لعنت بهت ارشام…
– حرفی بین ما نمونده!
مامان عصبی صدام میزنه…
آرتان مچم و می گیره و می کشه…جای بخیه هام میسوزه …
از پله ها بالا میره و منم همراهش می کشه…
یادم میاد… اون روز خونهی عمو رو… همون روزی که ارشام کشتم… همینجاآبروی منو
برد… همین جوری عصبی…
مامان ارتان و صدا میزنه… اما توجه نمیکنه… تموم تنم سرد میشه و می لرزم…
وارد اتاق که میشم در و میکوبه و میگه:
– کجابودی تا این موقع؟
شک کرده …؟ فهمیده ؟ نکنه فهمید که اینجاست؟ ؟؟
سعی کردم به خودم مسلط باشم:
– فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه کجا بودم …
جا خوردن و توی چشماش میبینم …
شکستن رو میبینم …
تا حالا باهاش اینجوری حرف نزدم …
صداش بالا تر میره :
– این چه طرز حرف زدنه ؟ مگه بی کَس و کاری ؟ فکر کردی گفتی نه دیگه هر کار میخوای میتونی بکنی؟
لرزش پاهامو حس میکنم ، خدا خدا میکنم که آرتان نفهمه … سعی میکنم صدام محکم باشه :
– بی کَس و کار نیستم اما تو هم کَس و کارم نیستی ، فهمیدی ؟
صداش میاد پایین:
– دلارام واقعا خودتی ؟ تو همونی ؟ اون دلارام با من اینجوری حرف نمیزد … اون دلارام میگفت من همه کارشم … اون دلارام،
حرفش رو قطع میکنم چون اگه ادامه بده جلو اشکام رو نمیتونم بگیرم :
– آره همونم، اما قبل با الان فرق داشت ، الان همه چی تموم شده کی میخوای اینا رو بفهمی؟
چشماش از همیشه مظلوم تر میشه …
کاش میفهمید من دیگه همون دلارام نیستم …
شدم دلارامی که داداشش ساخته …
یه دختر خسته و نا امید …
با صداش به خودم:
– دلارام دستت …
به دستم نگاه میکنم …
رنگ باند دستم از خون قرمز شده …
دستشو میاره جلو که دستمو بگیره سریع دستم رو میکشم عقب :
– این بچه بازیا چیه بزار ببینم چی شده…
باز دستشو میاره جلو …
اینبار میزارم دستم رو بگیره …
بهونه ی خوبی بود برای لمس دستاش …
برای حس گرمای دستایی که دیگه هیچوقت مال من نیستن …
باند دستم رو باز میکنه :
– هوووف همش تقصیر من شد پاشو ببرمت دکتر
– چیزیم نیست.
_نکن دلارام پاشو …
چقدر نگرانیش برام خواستنیه …
نرم شد ، نرم شدم …
اما این درست نبود …
نه نباید بزارم باز امیدوار بشه …
– گفتم چیزیم نیست بس کن …
به سمت کمد میرم و باند رو برمیدارم ، میخوام ببندمش که نمیتونم … میاد باند رو میگیره و دستم رو میبنده …
تو سکوت نگاهش میکنم …
هیچوقت از نگا کردن بهش سیر نمیشم …
با صدای پیام گوشیش ، گوشیشو از جیبش در میاره و نگاه میکنه …
هر لحظه صورتش قرمز و قرمز تر میشه …میترسم …
نکنه چیزی راجبه منه …
نکنه چیزی شده …
به سختی لب میزنم :
– آرتان چیشد ؟
با عصبانیت میگه :
– هنوزم نمیگی کدوم گوری بودی ؟
هول میکنم ، میترسم ، میلرزم :
– من … من آرتان ، هیچ جا …
حرفم رو قطع میکنه:
– بالاخر معلوم میشه همه چی دلارام ، من یه روز میفهمم همه چی رو …
با ترس نگاهش میکنم که پامیشه و سمت در میره!
* نازگل *
از دانشگاه بیرون میام … حواسم به دل ارام هست… سر به زیر و خسته…بی حال و بی
حوصله کوله شو روی زمین می کشه و بی توجه بهم از دانشگاه بیرون میره …
صداش میزنم… بی حواس تر از این حرفاست که متوجهم بشه … بازوشو می گیرم … مثل
مردهی متحرک شد … برمی گرده سمتم و نگام میکنه…
– حواست کجاست؟ چه خبره؟
سرد نگام میکنه… یخ… بی حس…
– رفاقت و خوب تموم کردی در حقم… راز دار خوبی بودی!
– باید باهات حرف بزنم دلی… این قدر ضعیف نباش… این قدر زود وا نده !
نیشخند میزنه… این همون دل ارامه؟. چشماش هیچ حسی نداره..
دستم و با خشونت از بازوش می کشه و میگه:
– وا ندم؟ تو هم فیلمت دست یه پسری بود وا میدادی!
صدای بوق اتومبیل باعث میشه سر هر دومون برگرده
با دیدن آرشام قلبم فشرده میشه…
دل ارام دستاش و مشت میکنه و میگه؛
– وای خدا!
بی حرف ازم جدا میشه و سمت ماشین میره
هاج و واج نگاشون میکنم… حسادت حالمو بد میکنه…
آرشام لعنتی…
گوشیم و از جیبم بیرون میارم
دل ارام یکم بحث میکنه و بلاخره سوار ماشین میشه
پشت هم عکس می گیرم… وقتی میرن عصبی و بهم ریخته سمت ماشینم میرم ودنبالشون راه می افتم… آرشام که جلوی کافه نگه میدار دوست دارم جیغ بکشم.. لعنت به هردوتون…
اشکام می ریزه و واسه ارتان پیام میدم:
– اگه می خوای حرفام بهت ثابت بشه بیا به این آدرس!
آدرس و واسش می نویسم… جواب میده
_تو کی هستی لعنتی… تو این حال و روز داغون تو چی میگی این وسط ؟
نگاهی به پنجرهی بزرگ شیشهی کافه می اندازم…
دل ارام و ارشام رو به روی هم پشت میز نشستند…
خسته شمارهی آرتان و می گیرم و دیگه واسم مهم نیست چی میشه…
ارتان که جواب میده بینیمو بالا می کشم و میگم:
– من و میشناسی…چند بار دیدیم… نازگلم…رفیق دل ارام!
صدایی جز نفس نفس زدن ازش نمیشنوم..
– آقا ارتان؟
– تو… تو چی میدونی؟
– بیا به ادرسی که گفتم… بیا تا دیر نشد …!
– باشه!
قطع میکنم و خسته سرمو روی فرمون میزارم… نمیخوام ارشامو ازدست بدم.. منتظر ارتان می مونم و خدا خدا میکنم اونا توی کافه بمونن تا بیاد..از
ماشین پیاده میشم… نمیدونم چقدر می گذره که ماشین آرتان جلو پام ترمز میکنه .. قلبم
می کوبه… از ماشین که پیاده میشه و سمتم میاد رنگش پریده …
چشماش دو دو میزنه.. خسته نگام میکنه:
– چیو قرار ببینم؟
نگام سمت کافه میره که آرشام و دل ارام میان بیرون بازوشو می کشم و پشت درخت
می ایستم…
عصبی نگام میکنه:
چته تو؟
– اون طرف خیابونو نگا کن!
سرش که برمیگرده قلبم می ریزه …
گیج نگاه میکنه…
دو قدم جلو میره … لب میزنه…
– دل ارام؟
باز میخواد جلو بره که دستش و می کشم…
– آرشام بود؟ اینجا چی کار داشتن؟ چیکار دارن باهم؟
هنوز نمیدونه چه خبره یا خودشو زده به اون راه … ارشام و دل ارام که سوار ماشین میشن و میرن میخواد دنبالشون بره که میگم :
-نفهمیدی داستان چیه؟
نگام میکنه… تموم صورتش عرق کرده … نفس نفس میزنه… انگار که مسافت طولانی دویده…
می ترسم از چشماش ولی میگم:
– با هم ریختن رو هم… بهت خیانت کردن که نامزدی و بهم زد … هنوز نفهمیدی؟
دستاش و به درخت می گیره … می ترسم… گیج تلو تلو میخوره و سمت ماشین میره…
جلوی ماشین که میرسه دیگه نمی تونه… همونجا کنار خیابون میشینه… سرش و به ماشین تکیه میده … نگران سمتش می دوم…
– آقا آرتان؟ خوبی؟
سمت ماشینم میرم و بطری اب و برمیدارم
باز سمتش برمی گردم و با عجله بطری و سمت لباش می برم یکم که میخوره … خیره و منگ نگام میکنه:
– هر چی میدونی بگو!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اها فهمیدم
اگه ارشام بمیره خیلی اوکی میشه
چون داشتم فکر میکردم مثلا ارشام تهش بره با نازگل بعد متوجه شدم هنوزم قضیه تجاوز و بهم خوردن رابطه برادری بین ارشام و ارتان سر جاشه پس داستان چرت میشه
ولی ارشام و نازگل هردو بمیرن خوب میشه
داستان در هردو صورت پایان کاملا خوشی نمیتونه داشته باشه
اها اگه دلارام بمیره نازگل بیخیال شه و دوتا داداشا باهم کاپل بشن هم تعجب برانگیز نیست
من واقعا دبگه نمت
داداش الان تهش چرا انقدر غیرقابل پیش بینیه
من در حال حاضر از نازگل متنفرم
ولی همزمان ارتان و ارشامو دوست دارم
دلارامم که فقط میتونه برا یکیشون شه
پس اون یکی داداشه چی میشه؟ اگه برا ارشام بشه ، ارتان خیلی گناه داره و اگه برا ارتان شه ارشام دیگه چطوری بمونه؟
کلا در هر دو صورت خانواده از هم میپاشه چون هر کدوم از برادرا با دلارام یه چیزاییو تجربه کردن
ایش کاش زودتر معلوم شه
طفلی آرتان😔 کاش نازگل لااقل واقعیتو بگه نه دلارام رو مقصر کنه
نازگل عوضی داره میگه ریختن رو هم اخه احمق خر تو ک میدونی بهش تجاوز کرد دلارام نمیخاست تف اینم از رفیق
ولی من نمیدونم چرا ترس اینو دارم نکنه دلارام حامله شه داره مغزمو میخوره 😱😱
به نظر من آرتان برای درآوردن حرص دلارام با نازگل ازدواج میکنه
منم میگمممممممم🗿🤌 بخدا تهش همین میشه … آخرش هم میان از هم تشکر میکنن
با خودم شرط بستم که اگر نشد اسممو میزارم غضنفر 🗿🤌
فقط امیدوارم آخره رمان آرتان بفهمه که همه این اتفاقات به خاطر آرشام بوده
داری چیکار می کنی دلارامو ارتانو بدبخت نکنننننننننننن
کاش حسادت چشمای نازگلو کور نکنهههه
کور کرده صد در صد