💕📚
– چی میگی تو؟ معلومه فازت چیه امروز دل آرام ؟
چشمامو می بندم.. خودمو به بدنه ی وان می چسبونم و میگم…
– بیا بغلم کن… مگه شوهرم نیستی؟
گیج گیجه،حق داره خودمم نمیفهمم چمه،توی وان میاد و کنارم میشینه… سرمو به سینه لخت و خیسش می چسبونم… آروم نمیشم…حس خوب نمی گیرم … قلبم نمیاد رو دور تند … کند میشه … کند میزنه … نفسم سخت میشه… بغضم بزرگتر میشه… اما مجبورم… اجبار شده کل زندگیم… من دیگه هیچی از خودم ندارم … محکم بغلم میکنه … روی موهامو می بوسه … بو می کشه… عمیق و طولانی… لباشو روی گوشم میزاره :
– سردته هنوز؟
نه… دیگه سردم نیست… گرمم نیست… هیچ حسی ندارم… در حالت خنثی به سر می برم…
– دل آرام کمتر منو خودت و اذیت کن خو؟ یکم بیشتر به حرفم گوش بدی یکم کم تردست بزاری روی نقطه ضعفم من دیگه سگ نمیشم… !
حتی دیگه اشکی ندارم بریزم …
– پاشو لباس عوض کن ببرمت خونتون … اونارو ببینی یکم بهتر میشی!
با بغض میگم:
_منو نمیخوان!
– عصبانی بودن… یه چیزی گفتن…بری بیرونت نمیکنن!
– بابام گفت دیگه نیا!
نچ کلافه ای می گه… بلند میشه منم بلند میکنه … کمک میکنه دوش بگیرم … حوله مو تنم میکنه… مثل بچه ها شدم… آروم و مهربون میگه:
– برو لباس بپوش تا بیام … اول میریم یه چیزی میخوری رنگت بیاد سرجاش بعد می برمت خونتون!
سرمو تکون میدم و بیرون میرم… لرز دارم… سردمه.. می دونم سرما خوردم… استوخونام درد میکنه… لباس که می پوشم بیرون میاد…
– برو زنگ بزن بگو میایم اونجا!
سمت کمد میره تا لباس بپوشه… کمربند حوله شو که باز میکنه بیرون میرم… تلفنو
برمیدارم و شماره می گیرم… اما هر چقدر منتظر میشم کسی
جواب نمیده … شماره ی موبایل مامانو می گیرم… بالاخره جواب میده :
– بله؟
– مامان؟
بغضم می ترکه…
– تویی دل آرام … خوبی ؟
اشکام می ریزه :
– میشه بیام پیشتون… بغلتون؟ خیلی تنهام!
– چیشده دل آرام چرا گریه میکنی… آرشام اذیتت کرد؟
نیشخند میزنم… آرشام فقط موند چاقو بزنه توی قلبم…
– نه دلم تنگ شده واستون.. خونه نیستید؟
– بابات که سرکاره … منم دارم میرم کمک زن عموت … آرتان فردا پس فردا مرخص میشه … بیا اونجا ببینمت مادر!
*آرتان*
بالاخره از اون بیمارستان مزخرف مرخص شدم… می مونه فیزیوتراپی واسه پاهام… خودمو
از روی تخت بالا می کشم و کلافه میگم:
_مامان جان من برو یکم استراحت کن کُشتی خودتو من خوبم!
لیوان اب میوه رو روی میز میزارم :
– من خوبم قربونت برم… نگران نباش!
بیرون که میره صدای آشناییو میشنوم…
گوشام و تیز میکنه…
متعجب صدای نازگلو میشنوم
مامان در و باز میکنه و دستشو پشت کمر نازی میزاره
– مهمون داری مامان جان!
نازگل وارد اتاق میشه و مامان بیرون میره
آروم سمتم میاد…
– سلام… بهتری!؟
کلافه و عصبی میگم:
– میشه رک و پوست کنده بگی دلیل پررنگ شدن حضورت توی زندگیم چیه؟
کنارم روی تخت می شینه… چشماش برق میزنه:
– انتقام!
چشمام درشت میشه:
– از کی؟
– از برادر مزخرفت.. که فکرکرد تکه.. یدونس… که فکر کردم آسمون سوراخ شد پرت شد پایین… کم با احساساتم بازی نکرد… کم قول و قرار نداد… کم جون نکندم فراموش کنه عشقشو… کم واسه فراموشی عشقش با من نگذروند….
ادامه نمیده چونش می لرزه و اشکاش میریزه … گیج نگاش میکنم…
– برو نازگل حوصله این بچه بازیارو ندارم… همه چی تموم شد!
تند و تلخ میگه:
– حوصله نداری… غیرت چی؟ اونم نداری؟
– درست حرف بزن!
– به همین راحتی یادت رفت و گذاشتی از کاری که باهات کردن؟ برادرت، هم خونت ناموستو دزدید… دل ارام به عشقت خیانت کرد… باهات بازی کردن و تو هیچی نگفتی.. واقعا راحتی؟!
کلافه دستامو مشت میکنم:
_انتقامم منو راحت نمیکنه چون چیزی عوض نمیشه!
– میشه… دلت خنک میشه!
– تهش بن بسته نازی… بیخیال!
– تو گوش بده … اصلا فکر کن دارم بهت پیشنهاد دوستی میدم!
گیج نگاش میکنم:
– چی میگی تو؟
– میخوام قیافه ی آرشامو ببینم وقتی ببینه تو هم اومدی با دوست دختر اون… میخوام قیافه ی دلیو ببینم وقتی ببینه بعد اون هیچیت نشد … باشه؟
کلافه نفسمو فوت میکنم:
_تو خل شدی زده به سرت… این کارا یعنی چی؟
– یعنی کمک کن یکم آتیش دلم کم شه!
بی حوصله و عصبی نگاش میکنم… چی میگه این دختر؟ چرا این قدر پر از کینه ست؟
من چی؟ منم این قدر درونم کینه دارم و فرصت نکردم بهش فکر کنم؟
من از دل آرام چقدر کینه دارم؟ تا چه حد؟ تا کجا؟
اون قدری کینه دارم که واسه سوزوندنو این که بهش ثابت کنم منم بعد از اون خوبم برم با نازگل؟ با رفیقش؟
نمیخوام به روم بیارم ولی پیشنهاد نازی وسوسم کرد ….
– تا کی میخوای بزاری فکر کنه داری از دوریش می میری؟
سرد و خسته نگاش میکنم:
– تا کی بزارم آرشام ببینه تنها موندم و دارم از نداشتنش می میرم؟
درد بدی توی سرم می پیچه:
– بیا ازشون انتقام بگیرم… ازت خواهش میکنم… جز تو نمیشه.. من اگه بیام با تو اون میسوزه .. دل آرام میسوزه … ببین همه چی سوریه خوب؟ فرمالیته!
نفسش می گیره … می جنگه تا بغضش نشکنه:
– بعدش هر وقت اراده کنی از زندگیت بیرون میرم!.
نگام نرم میشه… آرشام حق نداشت با قلب و احساس این دختر این کارو بکنه .. دلم میسوزه …
– آروم باش!
اشکش بالاخره میریزه و زیر گلوش میره … خیره ی چشماش میگم:
– شاید به قول تو دلمون خنک شه … اما نهایتش یک ساعت .. دو ساعت … یک روز… دو روز..
بعدش چی؟
– می ارزه !
– من و تو باید همه چی فراموش کنیم نازگل… اونا کنار هم خوبن..
مکث میکنم… سخت ادامه میدم:
– سعی کن فراموش کنی… منم همین کار و میکنم!
بی هوا دستم و توی جفت دستاش می گیره:
– آرتان… بهت قول میدم بعدش فراموش کنم… فقط بزار بسوزونمش… هر کاری بگی میکنم فقط گوش بده … بیا باهم!
کلافه میخوام دستمو از دستش بیرون بکشم امادستامو محکم تر می گیره و اشکاش می ریزه :
– قبول کن ..کمکم کن اروم شم وگرنه تا آخرعمرم نمیتونم نفس راحت بکشم … نامردی هم خونتو جبران کن!
چشمام می بندم:
– جون دل آرام!
سرد نگاش میکنم… نیشخند میزنم… دل آرام؟ مگه دیگه مهمه؟ اشکاشو التماساش به علاوه عذاب وجدان و وسوسه ی درونم باعث میشه بگم:
– قبوله… نه بخاطر قسمی که دادی… فقط و فقط بخاطر این اشکا که بخاطر برادر من داره می ریزه !
لبخند میزنه … دستامو که رها میکنه در باز میشه و مامان با سینی شربت و بشقاب
میاد داخل… از چشمای نازگل تعجب میکنه اما چیزی نمیپرسه… نازگل تشکر میکنه و مامان که جوو سنگین می بینه عذرخواهی میکنه و بیرون میره … نازگل نگام میکنه:
– ممنون واقعا..!
لبخند میزنم:
– امیدوارم هیچ کدوم پشیمون نشیم!
– نمیشیم… کی شروع کنیم!
سکوت میکنم که میگه:
– اول به مامانت بگو … بگو قراره آشناشیم اگه تفاهم داشتیم جدی و رسمی کنیم قضایه رو… بعد بقیش با من!
خیره و کلافه نگاش میکنم کهم میگه:
_آخرش میگی تفاهم نداشتیم… نترس… خوب ؟!
خستم.. دلم میخواد بخوابم… سرم اندازه ی کوه سنگین… فقط میگم:
– باشه!
بلند میشه:
– پس استراحت کن…بقیش با من… خبرم کن شمارمو که داری؟
– آره!
لبخند بدجنسی میزنه:
– پس عکس پروفایلمم چک کن…
– خداحافظ!
بیرون که میره گیج چشامو از در میگیرم … گوشیو برمی دارم… وارد تل میشام و پروفایل شو باز میکنم… متعجب عکس مو می بینم… نمیدونم بخندم یا
برم فک شو بیارم پایین… پایین عکسم نوشته…
‘خلاصه چشماش داستانیه!’
(یکی از دخترا گفتا این عفریته قراره زن آرتان شه 😂)
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای بابا بچم آرشام چقد داره اذیت میشه الهی بگردم براش این دل آرامم که آدم نیست قدر محبت بدونه
یه کلمه هم از مادر عروس🤣🤣🤣🤣🤣🤣
دوست داشتم طرف آرشام بگیرم حرف نباشه😤
از همین جا مشخص شد تهش چیه ارتان و این عفریته ارشامم با همون دل ارام خیلی مسخرع شد ولی
آی ننه های
ادمین جان خسته نباشی. خواستم بپرسم رمانتون حدودا چند پارت داره؟
این ننه ماسخترازاین حرفاس نم پس نمیده
من گفتم ☝🏻☝🏻☝🏻
دخترا بهت تقلب رسوندن دیگه ندا جان هی گفتم نگید گوش نکردن
عه وا 😂
تهمت نزن بچه،😂
این پارت از قبل بود..
بعد همه میگن ارتان نارخته اره جون عمش و باباش و خاندانش مرتیکه هول
بعدم میگه من عاشق دلی ام
خاک تو سر دلی بی عرضه و دست و پا چلفتی ک دوباره بره با ارتان نکبت
ای ب حق امام حسین ارتان فلج شه و از مردونگی بیفته عقیم شه 😬😬😬😬😬😤😤😤😤😤😤
اگ دلی افتاد با ارتان بازم ارتان تا یکی دو کلوم چیز بگه ولش کنه بره پی کارش و بخواد انتقام بگیره و بعد برگرده پیش ارشام ارشام تف هم تو صورتش نندازه و ولش کنه برا ارتان الاغ جونش اوفففف😐😬😐😬💔😤😤😤😤
آرام باش دوست عزیزم
خب اینطوری که بهتره واسه تو
آرشام میاد سمت تو.. 😂 😂 😂
دقیقا
نمیدونم آخرش چی میشه ولی دلارام خیلی گناه داره
بخدا آرتان حیفه این سلیطه خونه خراب کن رو بگیره