💕📚
*دل آرام*
آرتان که بیرون میره و درو می بنده زانوهامو توی شکمم جمع میکنم و دستامو دور
پاهام می پیچم و خودمو بغل میکنم… نگاش میکنم… خون سرد
مشغول تزریق آمپول زرد رنگی توی سِرم …هنوز گیجم … هنوز باورم نمیشه از جا پریدم و
صدای آرتانو از طبقه ی پایین شنیدم… هنوزم باورم نمیشه اینجاست و اون حرفارو بهم زد…
آرشام کنارم میشینه… دستشو سمت دستم میاره … با دیدن سوزن توی دستش میگم:.
– خوبم… نمیخواد ولم کن بزار تنهاباشم!
خون سرد و بیخیال میخنده :
– با کی تنها باشی؟
لبمو گاز می گیرم… آرامش قبل از طوفان…. از این مرد غیر قابل پیش بینی میترسم…
دستمو میکشه… یکم از پنبه رو جدا میکنه و الکلی میکنه… میکشه
روی دستم…
– آرشام؟
– خودکشی میکنی آره؟
سوزنو سمت دستم میاره .. میخوام حرف بزنم که تند نگام میکنه:
_صدات از این اتاق بره بیرون اتاقو خراب میکنم رو سرت دلی… من درمورد هر چی کوتاه بیام در مورد این گوهی که خوردی کوتاه نمیام… غرق میشدی من چه غلطی می کردم نفهم.. کافی بود یکم دیرتر برسم!
پر بغض و ناامید میگم:
– من خستم… حالم بده… الانم ول نمیکنی!؟ تنبیهتو بزار واسه بعد!
– زدن این سوزن واسم مثل آب خوردنِ… میتونم جوری بزنم که حالیتم نشه ولی …. یه جوری میزنم جونت بیاد بالا بعد این بره توی رگت!
دیونه شده … آره دیونه شده …بی شک از دیدن آرتان توی این اتاق قاطی کرده …
– آرشام من خواب بودم متوجه ی اومدنشون شدم … رفتم … رفتم بیرون .. داشتم از ضعف و بیحالی بیهوش میشدم اوردم تو اتاق…. بعدم تو اومدی… بخدا فقط همین!
بی توجه سوزنو سمت دستم میبره….چشمامو میبندم و لابمو گاز میگیرم …وقتی چسبو روی دستم میزنه متعجب چشم باز میکنم… نگام میکنه:
– از زن ترسو خوشم نمیاد!
– تو با حرفات آدمو شکنجه میدی!
– همین کافیه..دراز بکش سرمت تموم شد دیگه باید روبه راه شی… مهمون داریم ناسلامتی!
بی جون دستشو میگیرم:
– چی تو سرته؟
– له کردن رفیق قدیمیت!
میخوام حرف بزنم ولی هلم میده و میگه:
_بخواب… من پایینم… کاری داشتی صدام کن!
– آرشام؟
بی حوصله برمی گرده و نگام میکنه …. دستاشو میبره توی جیبش و زل میزنه بهم … اون قدر اخم داره که حرفمو یادم میره :
– هیچی!
– حرف تو بزن … ناز کشیدن بلد نیستم من!
گلوم از بغض درد میکنه…
– میشه گوشی تو بهم بدی یه زنگ به خونه بزنم… دلم واسشون تنگ شده !
– نه نمیشه!
خیره نگاش میکنم … جلو میاد و یکی از دستاشو از جیبش بیرون میاره… انگشت اشارشو
مقابلم میگیره و تند و تلخ میگه:
– فعلا نه ازم چیزی بخواه.. نه حرف بزن… چون اون قدر ازت…
– چرا؟چرا عصبانی ازم؟ چون خواستم خودکشی کنم؟ جون خودمه… اختیار مرگو زندگی خودمم ندارم؟
انگار منفجر میشه… انگار تمام ترس و حال بد اون لحظه شو خالی میکنه… داد میکشه:
– نههه… نداری… تو اختیار هیچیو نداری .
گوشامو میگیرم…. سرمو زیر می ندازم و تو خودم مچاله میشم… جلوتر میاد و چونمو
میگیره :
– نگام کن!
با ترس نگاش میکنم… ضربه ای به در میخوره و صدای آرتان دیونه ترش میکنه
– آرشام… چه خبره باز؟ باز کن این درو ببینم!
تموم تنم می لرزه … می نالم:
– ولی خودت داری می کشیم… هر روز می کشیم… داری زجرکشم میکنی!
– من اگه کشتمت اشکال نداره بمیر!
سرشو سمت در برمی گردونه و هوار میکشه:
– آرتان دخالت نکن … برو پایین!
بعد نگام میکنه و جدی و سرد میگه”
– دفعه ی اخرت بود دلی… فکرت، دستو پات بر سمت خودکشی…
-فکم شکست لعنتی. لعنت بهت که فقط عذابم میدی!
– تو عذاب نمیدی؟ این که مثل موش میکنی خودتو دلیل نمیشه من از دستت زجر نکشم…. میدونی چی کشیدم تا رسیدم به دریا؟ میدونی چی کشیدم تا آوردمت بیرون؟ تا نفست اومد بالا؟ میدونی؟
گوشامو می گیرم و با گریه میگم:
– داد نزن… تو رو خدا دادنزن… سرم دردمیکنه!
چونمو ول میکنه و بیرون میره و درو می کوبه.. صدای صحبتش با ارتانو نامفهوم میشنوم… سرمو روی بالشت میزارم و میبارم!
* آرشام*
پله هارو پایین میرم و بی توجه به آرتان که میگه:
– تو واقعا داری گندشو در میاری… این چه طرز حرف زدن با زنته ابله!
از دخالتاش داره مغزم سوت میکشه.. از این که هنوز حساسه روی دل آرام و برخورد من
باهاش… سمت نازگل که روی مبل نشسته میرم و میگم:
– که خبرنداشتی ما اینجاییم آره ؟
براق و با کینه توی چشمام نگاه میکنه… آرتان جلو میاد و عصبی میگه:
– تمومش کنید.. مگه حال زنت ناخوش نیست؟ بهتر نیست کمتر داد و قال کنی؟!
برمی گردم و خون سرد میگم”
– تو نگران زن منی؟
عصبی میگه:
– آره … حرفیه؟
توی سکوت چند لحظه نگاش میکنم و بعد برمی گردم سمت نازگل که حالا با اخم
ایستاده و دست به کمر زل زده بهم…
– هان؟ چیه؟
– الان که فهمیدی ما اینجاییم… هری!
– بشین بینیم بابا… قصدم رفتن بود اما الان از اینجا جم نمیخورم ببینم کی میخواد بیرونم کنه!
آرتان کلافه میگه:
– بسه… دارید حالمو بهم می زنید…خفه شید جفتتون!
نیشخند میزنم و سمت آشپزخونه میرم… بطری آبو از یخچال برمی دارم و یه نفس
میخورم که صداشو میشنوم:
– دل آرام خواسته خودشو غرق کنه؟ درست شنیدم؟
آب به گلوم می مونه و سرفه میزنم … با پشت دست دهنمو پاک میکنم و بطری می کوبم
روی میز…
– چیکار کردی باهاش مگه؟
– زدمش!
جلو میاد و یقه مو توی مشتاش می گیره:
– با من بازی نکن آرشام… منو دور نزن … چیکارش کردی که خواسته خودشو بکشه!
عصبی مچ دستاشو می گیرم و میگم:
_ول کن!
– جواب!
– تو چیکار کردی که رگشو زد؟ ..
دستاش شل میشه و از یقم جدا میشه… انگار خاطره ها یاداوری میشه واسش…
– اونموقعم نفهمیدم چرا رگشو زد!
– منم الان نفهمیدم چرا رفت که خودشو لقمه ی دریا کنه… حله؟
بعد یقه شو و نمایشی صاف میکنم و میگم:
– در ضمن… فالگوش ایستادن کار خوبی نیست … نگفتن مامان بابات بهت؟ پسر دردونه ی خانواده.
– اون قدر داد و بیداد کردی که همسایه هام شنیدن جناب!
با صدای جیغای دل آرام هر دو شوکه و وحشت زده بیرون می دوییم … یه نفس پله ها رو
بالا میرم… در اتاقو باز میکنم… داره کابوس می بینه لعنتی…
آرتان نفس نفس زنان جلو میاد:
– چشه این؟
در حال حاضر نمیتونم جوابشو بدم…جلو میرم…صدای نازگل عصبی ترم میکنه:
– وای… چش شد … بیدارش کن آرشام الان سکته میکنه!
جلو میرم و اروم میزنم توی صورتش:
– دل آرام ؟
دست و پا میزنه… جیغ می کشه…
– ولم کن… آرتان توروخدا بیا… !
آرتان گیج جلو میاد… داره خراب میشه… دار گند میزنه به همه چی… محکم تر میزنم؛
– دل آرام … پاشو داری کابوس می بینی… میشنوی صدامو دلی!
داد میزنه:
– ولم کن آرشام … بزار برم… ولم کن..!
ارتان طرف دیگه ی تخت میشینه و زل میزنه بهش:
– اولین بار کابوس می بینه؟
اعتراف میکنم ترسیدم !
دستمو میبرم زیر گردنش و بلندش میکنم:
– چرا منو صدا میزنه؟ واسه چی از تو میترسه؟
داد میزنم:
– من نمیدونم… ول میکنی یا نه؟
سمت نازگل برمی گردم:
– یه لیوان آب !
سر دل آرامو توی سینم می گیرم … آرتان طاقت نمیاره و بیرون میره … دل ارام چشاماشو
باز میکنه:
_کابوس بود… تموم شد… نترس!
نفس نفس میزنه… خیس عرق…
– داشتی…داشتی…
– آروم… آروم عزیزدلم… !
هق میزنه:
– داشتی سرمو می بریدی!
شوکه نگاش میکنم… از من چی ساخته؟
گلوشو چنگ میزنه:
– چاقو و گذاشتی اینجا!
خم میشم و زیر گردنش و می بوسم:
– من غلط بکنم… آروم.. نلرز… تموم شد!
– تو … خیلی بدی آرشام!
قلبم می ترکه:
– خیلی بدی!
– میدونم!
– ازت…میترسم!
– میدونم!
– هیچ وقت خدا…تا… تا ابدیت… نمی بخشمت!چشمامو می بندم و پیشونیشو میبوسم…
– اشکال نداره … فقط واسه من باش!
نازگل در میزنه و لیوان اب و سمتم میگیره و میگه:
– خوبی دلی؟
دل ارام جواب نمیده … بیرون که میره لیوانو سمت لباش میبرم…
سوزن سِرمو از دستش بیرون می کشم… موهاشو از صورتش کنار میزنم و میگم:
– پاشو ببرمت بیمارستان!
– خوبم… خوب میشم!
نمیدونم چقدر توی اتاق می مونم و نوازشش میکنم و سعی میکنم آرومش کنم… آرتان
ضربه ای به در میزنه و دروباز میکنه…
– بهتره؟
حتی دلم نمیخواد حالشو بپرسه:
– خوبه!
– غذا سفارش دادم آوردن … بیایید سرد میشه!
دقیقا نمیفهمم چرا اینجان… چرا نمیرن… کلافه میگم:
– باشه!
آرتان که میره بلند میشم و پشت سرش می شینم… موهاشو دم اسبی می بندم و از
پشت بغلش میکنم:
– لبت میسوزه هنوز؟
سعی میکنه خودشو از آغوشم بیرون بکشه:
– نه زیاد!
– پاشو بریم برادرشوهرت شام مهمونمون کرد !
پر بغض میگه:
– من میل ندارم… میخوام برم لب دریا بشینم!
– تا قاشق آخر غذاتو خوردی خوردی… نخوری…
خسته چشم می بنده:
– چشم!
گونشو می بوسم:
– حالا شد!
پشت میز که می شینیم آرتان میگه:
– اینو بده دلی… جوجه دوست نداره کوبیده گرفتم واسش!
تموم سعی مو میکنم نزنم از وسط نصفش کنم…
ظرف غذای خودمو سمت دلی می گیرم و میگم:
– میخوره جوجه!
دل آرام فقط نگام میکنه… نازگل نیشخند میزنه… آرتان عصبی میگه:
– به غذاخوردنشم گیر میدی تو… ولش کن بزار هر چی دوس داره بخوره !
با اخم دلیو نگاه میکنم… ظرفو ازم میگیره و توی سکوت شروع به خوردن جوجه
میکنه… عصبی خودمم مشغول خوردن میشم که آرتان میگه:
– چه خوابی میدیدی دل آرام؟
کلافه نفسمو فوت میکنم:
– یادش ننداز… بزار بخوره غذاشو!
همه سکوت میکنیم… بعد از غذا دل آرام بی حرف توی حیاط میره… بعد نازگل پشت
سرش بیرون میره … لیوان نوشابه رو که میخورم می بینم آرتان
گیتار شو برمیداره و سمت حیا میره …
– میری بگو دلی بیاد میخوام بخوابم دیر وقته!
– تو میخوای بخوابی اون بیاد؟
– ساعت خوابشم من تعیین میکنم… اعتراضی داری؟
نیشخند میزنه و میگه:
– زن گرفتی یا برده ؟
– تو فک کن برده … هان؟
برو بابایی میگه و بیرون میره… دلشوره ی عجیبی دارم اما دلیلشو نمیفهمم….!
(پارت اول پنجشنبه)
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت ۳۵ کجاست؟
بازم ممنون که رمان برامون میزارید ادامه بدیدوموفق باشید
متوجه شدم نداجون ببخشید یکم تند رفتم آخه فکرمیکنم نویسنده رمان شما باشید میشه آدرس کانال که رمان رو ازش برمیدارید بگید
عیبی نداره عزیزم…
سلام. صبح تون بخیر..
بعضیا کامنت گذاشتن که من رمان کسه دیگرو
به اسم خودم میذارم؟
والا از اونجایی که من پارت میگیرم
همین اسمی هست که نوشتمو گذاشته
دیگه نمیدونم نویسنده خودش میذاره یا نه…
مگه همین یه رمانه که میذارم تو سایت؟
آتش شیطانو میذارم، چ اسمش اون باشه چه نباشه
من چیزی رو میذارم که تو کانال میذارن..
۰
اگه اسمی یا پارتی یا چیزی هم عوض شده
فرق کرده
ربطی به منه ادمین نداره..
دوس داشتین ادامه میدیم،نداشتین نمیذاریم..
اونایی که خوندن نوش جانشون
مام داریم برا اونایی میذاریم که نخوندن..
ننه قربونت برم ناراحت نشوبه کارت ادامه بده من نخوندم مطمعنم کسایی هم مثل من هستش که شرایطشوندارن ازجای دبگه ای بخونن
ی رمان گذاشتیم
دختری که من باشم
صد نفر کامنت گذاشتن ما اینو خوندیم و شما داری ب اسم خودت میذاری، مگه زیرش زدم نویسنده خودمم؟
اومدم کلا از سایت حذفش کردم،
بعد حذف رفتم گشتم دیدم فقط اسما شبیه بود رمانه کلا فرق میکرد و موضوعاشون متفاوت.
آره دیدم توناراحت نشوفدات بشم ماکه میدونیم توفقط پارت میزاری ونویسنده نیستی اگ اوناهم دقت کنن اینومیفهمن
ناراحت نیستم..😂
رمان آتش شیطانو که میذارم
چن هزار اشتراک داره
خب قرار نیست کسی که اونجا خونده بیادتوضیح بده.
اونجا دو سه پارت جلوتر میذاره.
ول کن ندا جان خودت و ناراحت نکن من دیدم خیلی نویسنده ها از رو هم کپی میکنن اول رمانها مثل همه وسطشون تغییر میدن
ننههههه دست به رمان بذاری میام میکوشومتتتت🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡🗡💔🥺🥲