*دل آرام *
با دیدن آرتان که سمتون میاد نفس عمیقی میکشم و نازگل میگه
– وای گیتار آورد… کاش امشبو بخونه!
مثل مجسمه نگاش میکنم… سرم داره می ترکه… حالم از غذایی که به زور خوردم بده …
روبه رومون میشینه و خیره ی دریا میگه:
– بهتری؟
نگاش میکنم… چی میشد امشب میتونستم تو آغوشش بمیرم؟
– خوبم!
– آرشام گفت بری بخوابی!
نمیخوام باهاش تنها شم ولی… نمیخوام عصبیش کنم… از جا بلند میشم که جدی نگام
میکنه و میگه:
– هر چی گفتو تو گوش نده … بشین اگه خوابت نمیاد!
نمیدونم چرا می شینم… زل میزنم توی چشماش… بدون اینکه نگاهشو ازم بگیره شروع
میکنه به گیتار زدن… صدای دریا… صدای این آهنگ تلخ و
غمگین… نگاه خیره ی آرتان … دیدن آرشام که توی پله ها دست به جیب ایستاده و زل
زده بهم… همه و همه باعث میشه بغض کنم… تب کنم… لرز
کنم… و وقتی ارتان میخونه بمیرم…
– گمونم یه روزی دلم پای عشقت بمیره
می دونم جوونیم داره پای عشق تو میره میترسم کنارم نباشی و بارون بگیره …میترسم… بغضم میشکنه… نگاهمو نمیتونم از چشمای پر از غم آرتان بگیرم .. می بینم که آرشام میاد
سمتمون
_نگفتی… یه روزی میاد بی تو گریم بگیره
نگفتی دیگه خاطرات تو یادم نمیره
نگفتی دلم توی تنهایی باید بمیره…نگفتی؟! ”
اشک آرتان که می چکه نازگل از جا بلند میشه و سمت ویلا میره … اشک منم می ریزه که
آرشام بهم ریخته و داغون بهم میرسه و بازومو میگیره بدون
اینکه نگامو از چشامای خیسش بگیرم بلند میشم و آرشام سمت ویلا می کشتم … باز که
میخونه برمی گردم…
– چی اومد سر من که قول داده بودم دیگه برنگردم که امشب دوباره به یاد چشمات گریه کردم
که انگار تمومی نداره دیگه بی تو دردم.
آرشام عصبیه… آرتان نگام میکنه …. بازومو از دست آرشام میکشم و همون که می
شینم… آرشام کلافه زیر گوشم میگه:
– سگم کردی … ببین کی تیکه پارت کنم!
و بی حرف سمت ویلا میره … اشکای منو آرتان تمومی نداره … میخونه … میخونه لعنتی و میسوزونه،
«یه امشب چی میشه سرمو روی شونه ی تو بزارم
سرم رو دیگه از روی شونه هات بر ندارم یه جوری بخوابم که یادم بره روزگارم…»
آرشام *
سرم داره منفجرمیشه…
باید برم اون گیتارو خورد کنم توی
سرش…
وارد ویلا میشم و چشمم که به نازگل می افته همه ی عصبانیتم سرش خالی میکنم…
سمتش میرم…
از روی کاناپه بلند میشه و با ترس نگام میکنه… یقه شو می گیرم…
با ترس زل میزنه توی چشمام…
صدای آرتان خط می ندازه روی اعصاب نداشتم…
– پشت هم داری گند میزنی که به کجا برسی؟
با همه ی ترس توی چشماش نیشخند میزنه:
– به همین حالی که تو الان داری!
گلوش و فشار میدم… نفسش بند میاد… دستمو میگیره … ازمیون فک قفل شدم میگم:
– خوب.. الان داری توی این حال می بینیم… خوبه؟ خوش می گذره بهت؟
– دارم خفه …میشم!
گلوشو بیشتر فشار میدم:
– تو اون قدر احمقی که حتی نمیفهمی چطوری زهرتو به من بریزی!
– ول… کن… دارم….
– یه بار واسه همیشه میگم… اگه دل ارامو از دست بدم زنده زنده میسوزنمت!
چشماش پر اشک میشه و لباش کبود…
دستمو برمی دارم … سرفه میزنه…
میزنم تخته ی سینش…
می افته روی کاناپه…
خم میشم و دستامو به زانوهام می گیرم و صاف نگاه میکنم توی چشماش:
– هر کسی که باعث بشه دلی واسه من نباشه … کاری میکنم بعد هر نفسش سی بار آرزوی مرگ کنه… حتی اگه اون آدم داداشم باشه!
شوکه و وحشت زده نگام میکنه… اما زبونش کوتاه نمیشه:
– دلی همین الانم…واسه تو نیس… دلش با دلت نیست!
چونشو می گیرم.. آخی بلندی میگه
_تو فق لال شو… لال!
– آرشام؟
برمی گردم و با دیدن دل آرام عصبی سمتش می رم…
بازوش و می گیرم و از پله هام بالا میرم…
دنبالم می کشمش… داد میزنه… جیغ میزنه:
– ولم کن… آییییییی..دستم… آرشام… توروخدا…عوضی….
وارد اتاق میشم … پرتش میکنم روی زمین و درو می بندم…
بعدم قفل میکنم…نزدیک میرم…
خودشو عقب میکشه…
– چرا ولم نمیکنی لعنتی!؟
جلوتر میرم…
– دارم میمیرم از دستت!
– منم دارم می میرم.. منم دارم هر لحظه ی این زندگی سگیو جون میدم و تو نمیفهمی!
گوشه ی دیوار مچاله میشه… با گریه میگه:
– جفتمونو راحت کن لعنتی… ولم کن بزار برم… طلاقم بده ارشام!
سرم تیرمیکشه… انگار اتاق خراب میشه رو سرم…
– توروخدا… بزار من برم… من دوست ندارم!
دست خودم نیست … جلو میرم و چمدونو سمتش پرت میکنم:
– تو باز هوایی شدی… جمع کن پاشو بریم تا سر فرصت آدمت کنم!با گریه مچ پامو میگیره … ناباور و گیج نگاش میکنم… نگام میکنه…
– طلاقم بده … توروخدا… جون هر کی دوس داری بزار برم!
چشمامو می بندم.. قلبم داره از حرکت می ایسته…
– دارم ازت خواهش میکنم… ببین… نگاه کن… به پات افتادم!
توان ایستادن ندارم… نمیخوام صداش بیرون بره …
– دل ارام بسه!
– آرتان که خودش زن داره… من که دیگه کاری باهاش ندارم … فقط میخوام برم … یه جای دور از شماها…میزاری؟میزاری برم؟
روی پاهام میشینم و دستاشو میگیرم:
-زد خراب کرد هر چی تا الان درست کرده بودم… با یه خوندن؟
– هیچی درست نبود بخدا!
– زبون نفهم من عاشقتم… ببشعور من میخوامت… چرا نمیفهمی؟ این کارا چیه میکنی؟
دستامو توی دستاش می گیره و خیره میشه توی چشمام…
التماس توی چشماش باعث میشه از خودم متنفرشم…
– بزار برم… اگه عاشقمی بزار برم…
خستم دیگه نمیتونم تحمل کنم…
روحم مرده … تو یه مردهی متحرکو میخوای چیکار؟
سعی میکنم آروم باشم:
– میخوام دورش بگردم!
هق میزنه و پیشونیش و روی زانوهام میزاره..
– تو چرا این قدر بدی؟
موهاشو نوازش میکنم:
_نشد خوب بمونم!
شونه هاشو می گیرم و بلندش میکنم…
– وسایلتو جمع کن بریم هتل… تحمل اینا از توان من خارجِ!
میخواد حرف بزنه که خم میشم و لباشو می بوسم…
بعد لبامو سمت گوشش میبرم:
– نزار بدتر از این شم…
کثیف تر از این… پست تر از این..
نامرد تر از این…نزار قاتلشم و برادر کش!
تنش می لرزه …
عقب می کشم…
چونش می لرزه .. با وحشت نگام میکنه…
جدی و خون سرد میگم:
– بیرون منتظرتم!
غمگین و پر حرف نگام میکنه…
بلند میشم و وسایلو جمع میکنم…
بیرون که میرم آرتان جلو میاد:کجا؟
– شما که روتون کم نشد برید… ما میریم!
– این موقع شب ؟ خل شدی؟ برو بخواب ما صبح میریم!
نگاش میکنم…. شاید وقیح باشم که با همه ی اتفاقا ازش طلبکارم …
– حتما برید!
بی حوصله با اخم نگاهی به نازگل میکنم و چمدونو همونجا میزارم…
وارد حیاط میشم و رو به دریا می ایستم…
سیگاری روشن میکنم و دودشو بیرون میدم…
مغزم در حال متلاشی شدنه…حال بد دل ارام داره دیونم میکنه…
چرا این قدر بدبختیم؟
تا کجا این زندگی سگی این شکلی ادامه داره؟
*دل ارام *
جلوی آیینه می ایستم و اشکامو پاک میکنم… شالمو مرتب میکنم که ضربه ای به در
میخوره و ارتان وارد اتاق میشه… نمیخوام باهاش تنها باشم…
نمیخوام ببینمش … نمیخوام باهاش حرف بزنم چون … دیگه اختیار خودم و زبونمو ندارم …
چون شاید بگم چه بلایی سرم اومد … چون شاید خراب کنههم همه ی جون کندنای آرشامو… جلو میاد… سخت میگم:
– میشه بری… میخوام لباس عوض کنم بریم!
– قرار شد ما صبح بریم… بخواب راحت!
سر به زیر و معذب میگم:
– باشه!
میترسم آرشام برسه… کاش بره … کاش بره لعنتی دوست داشتنی…ولی نمیره .. میاد جلو…
– خوشبخت نیستی؟!
سرم به ضرب بالا میاد… وحشت زده نگاش میکنم… چی گفت؟
– پشیمونی؟
دارم دل و رود مو بالا میارم…
– دل ارام؟
توی دلم سه بار پشت هم میگم جون دلم… جون دلم…. جون…کدوم دلم!؟
– سوال من جواب نداشت؟
پر بغض میگم:
– میشه بری… اگه… بیاد دعوام میکنه!
– فقط بگو… خوشبختی؟ بگو اگه هستی نفسم راحتر بیاد بالا!
اشکام میریزه … داره طاقتم تموم میشه… دارم کم میارم… کاش بره …
– پس نیستی!
نمیفهمم چی میگم…
– نیستم!
هق میزنم..
– هیچ وقت این قدر بدبخت نبودم!
جلوتر میاد:
– چرا؟
نفسم داره بند میاد و نمیفهمه… نفست تا حالا بند اومده میون گریه و بغض و حسرت؟
– اذیتت میکنه؟ بداخلاق؟ دست بزن داره؟
دوست دارم داد بزنم اینا خوبه …اینا چیزی نیست … یه چیز وحشتناک تر وجود داره … من
دوسش ندارم… دوسش ندارم…
– منو نگا کن لعنتی!
نگاش کنم این تن لرزونو می سپارم به آغوشش…
– دوسش داری که دل نمیکنی؟
آخ …آخ…آخ خدا…
چونمو میگیره و سرمو میار بالا… نگاش میکنم…
– چرا حس میکنم همه چیو نمیگی بهم؟
دارم میسوزم… کاش بزار بزنم به دریا…
– چرا حس میکنم قصه به تلخی خیانت نیست؟
– دیگه هیچی مهم نیست!
– مهمه … مهمه که دارم اب شدنتو می بینم… این چشاما چشامای سابقِ؟ این دلی دلیه سابقِ؟ چیکار کرده باهات که شدی این؟
آرشامو که توی چارچوب در می بینم لبمو گاز می گیرم و سعی میکنم خودمو کنترل کنم
– باشه مرسی گفتی… میخوابم پس!
گیج نگام میکنه و برمی گرده سمت در… با دیدن آرشام عقب میکشه و میخواد بیرون بره
که آرشام بازوشو میگیره … با ترس جلو میرم که داد میزنه:
– وایسا سرجات!
می ایستم… آرتان عصبی میگه:
_چه خبرته؟ چرا رم میکنی؟
دوباره محکم میزنه تخته ی سینه ی آرتان… قلبم میسوزه :
– طرف زن من نیا… نیا… نیا!
– میترسی بخورمش؟
داد میزنه:
– نه… میترسم بکشمت!
وحشت زده نگاشون میکنه… آرتان نیشخند میزنه:
– تو منو چند ماه پیش کشتی … شب خوش!
دلم میترکه…ارشام مشت شو توی دیوار میزنه و وارد اتاق میشه … درو که میبنده فاتحه مو میخونم.
جلو میاد… عقب میارم … عقب تر … عقب تر … به دیوار پشت سرم که میخورم درست مقابلم
می ایسته… دستاشو دو طرف دیوار کنار سرم میزاره … زل میزنه
تو چشمام… فقط نگام میکنه… دارم له میشم زیر این نگا ترسناک… نفس نفس میزنم:
– بخدا… تقصیرمن نیست خودش اومد!
دلش واسم نمیسوزه … یکم نگاهش مهربون ترنمیشه… یکم عقب تر نمیره …
– آرشام میشه بری عقب !؟
تکون نمیخوره … هیچ حرکتی نمیکنه … فقط نگام میکنه … سرمو زیر می ندازم تا نگاشو
نبینم… بالاخره به حرف میاد:
– عصبانیت منو دوست دارین؟
نگاش میکنم… با بغض لب میزنم :
– نه!
– خوشت میاد رگ غیرت من باد کنه و حساسیتم یقه تو بگیره ؟
– نه!
چونمو میگیره …. با وحشت به چشمای عصبیش نگاه میکنم…
– دلت میخواد کتک بخوری زرت و زرت؟
با نفرت اما خسته میگم:
– نه!
دستشو روی لبام میکشه:
_ولی انگار دلت میخواد… چون فقط روز به روز عصبی ترم میکنی و حساس تر!
سرمو عقب می کشم… با دست دیگش محکم دو طرف صورتمو میگیره و سرمو نگه
میداره … جلو میاد… لباشو سمت لبام میاره … تموم لبو صورتم
میسوزه … لبامو محکم گاز میگیره … دستام مشت میشه.. حتی نمیتومم داد بزنم… فقط
اشکام میریزه … محکم با مشت می کوبم توی کمرش… محکم تر
گاز میگیره …. زانوهام خم میشه … همراهم میشینه …. طعم خونو توی دهنم حس میکنم …
عقب می کشه… با نفرت و گریه نگاش میکنم… بلند میشه و از
روی میز آرایش دستمال میاره ….روبه روم میشینه… میخواد لبمو پاک کنه سرمو عقب
میکشم… چونمو محکم میگیره ؛
– چون اون پایین مهمون دارم سعی میکنم آروم برخورد کنم… سگ ترم نکن!
با گریه میگم:
_این آرومِ؟ لبم پاره شد کثافت… چرا یدفعه نمیکشی راحتم کنی؟
لبمو با دستمال پاک میکنه…
– من فقط دارم ادبت میکنم!
– اون اومد توی اتاق آشغال.. به من چه؟
بلند تر میگم:
– به من چه؟
میخوام داد بزنم که دهنمو محکم میگیره …
– خفه شو … فکر نکن میزارم همینجا کارو یسر کنی… خوب گوشاتو وا کن چون
واسه آخرین بار میگم… من عاشقتم.. دوست دارم… اون قدری که حتی پا گذاشتم رو شرف و انسانیتم … که کینه ای ازم به دل میگرفتی و ندید گرفتم و اون
روز تو اون اتاق مرزا رو شکستم…
– اون روز و یادته؟
فقط می بارم…
– یادته؟
سرمو با گریه تکون میدم… ادامه میده :
– التماس کردی توجه کردم؟
سرمو بالا می ندازم…
– داد زدی… زجه زدی… قسم دادی… به در و دیوار کوبیدی… دل من سوخت؟
خفه گریه میکنم… دستشو و از جلوی دهنم برمیداره …من از اون روزم میتونم بدتر و خطرناک تر شم… پس پا نزار روی دمم… تو فقط واسه
منی… یا واسه من یا واسه خاک!
ته دلم خالی میشه… گریم قطع میشه… ناباور نگاش میکنم… بلند میشه ومیگه:
– حالام برو دوش بگیر بیا منتظرتم!
کاش میشد جیغ بزنم…
– حالم بده… نمیتونم!
– گوه خوردی حالت بده.. تا چند دقیقه پیش که آرتان اینجا بود که محکم وایساد بودی رو اون پاهات!
– فحش نده !
– فحش میدم ببین میخوای چه غلطی کنی… پاشو گفتم.
سمت حموم میرم…
– دلی!؟
برمی گردم… لباس خوابم میخوره تو صورتم:
– اینم بپوش… فرق نداره بچمون چی باشه… فقط امشب سعی کن منو بابا کنی!
زانوهام سست میشه… برمیگردم…
– نه!
– آره!
هیستریک میخندم:
– میخوای با بچه موندگارم کنی اشغال؟
– مگه میتونی موندگار نباشی!؟
عصبی میکوبم توی صورتش… سرش کج میشه… نفس نفس میزنم:
-ازت متنفرم… اون قدر زیاد که حتی نمیتونی تصورشو بکنی الانم میرم همه چیو به آرتان میگم… از اولم خریت کردم و نگفتم!
سمت در که میرم جوری بازومو میگیره که حس میکنم استخونم شکست.. میکوبتم به در… از بین دندونای قفل شدش میگه:
– داری وحشیم میکنی دلی… داری کاری میکنی نتونم جلوی گرگ شدنمو بگیرم!
میخوام حرف بزنم که دوبار با پشت دست میزنه روی لبام…
– هیس… خفه… هیچی نشنوم!
دارم از دستش روانی میشم …. کاش آرتان برسه … کاش بیاد و مثل قدیم بزاره توی آغوشش
یه دنیا گریه کنم…هولم میده سمت تخت…
– بخواب فقط !
– ازت…
– گفتم خفه شو… نشنیدی؟
مجبورم میکنه روی تخت بخوابم… درو قفل میکنه…برقو خاموش میکنه… پیرهنشو که
در میاره اشکام میریزه …با هق هق میگم:
– من بچه نمیخوام !
– مگه دسته خودته؟
روتختیو روی سرم میکشم… هق میزنم … و هیچ کسی هم به دادم نمیرسه … تخت که بالا
و پایین میشه متوجه میشم کنارم خوابیده …. روتختیو کنار
میزنه و محکم بغلم میکنه… حالم از بوی عطرش بهم میخوره ….
– همیشه جای کنار اومدن … پذیرفتن… دست و پای بیخود زدی و لج کردی ..یه روز سعی کردی دوسم داشته باشی؟
عصبی نیشخند میزنم.. نفس نفس میزنم:
– کدوم خری عاشق متج*اوزش میشه؟ کدوم خری عاشق کسی میشه که روحشو کشته به بدترین و بی رحمانه ترین شکل ممکن؟ هان؟ بگو…
صاف میخوابه و جفت دستاشو روی پیشونیش میزاره …
– تو معنی عاشقیو میفهمی؟ عشق یعنی دلت نیاد خار بره توی پای معشوقت … یعنی
خوشبختیش مهم باشه… ولی تو… تو عاشق خودتی… چون منو
خواستی پس باید به دست می آوردی… به هر قیمتی!
زار میزنم… دارم خفه میشم و این اتاق از اکسیژن خالیه…
– افتخار میکنی اون شب من التماس دنیارو کردم و دلت نسوخت؟
سرشو محکم فشار میده:
– شاید…شاید…شاید…اگه یه شکل دیگه منو به دست می آوردی میتونستم عاشقت شم …
اما…
– چه جوری لامصب ؟ از چه راهی؟ راهی بود و نیومدم؟ طبق معمول اولویت واسه به دست آوردن بهترینا با پسر ارشد خانواده بود…من چه جوری باید به دستت می اوردم وقتی غرق بودی تو عشق ارتان؟
دستمو گاز میگیرم تا صدام بیرون نره … بی رحمانه میگه:
– من بچه میخوام دلی… به خاطر عشق مادریتم شد میمونی پای این زندگی!
نگاش میکنم…
– خراب ترش نکن آرشام… یه بچه ی بی گناهو نیار وسط جنگ زندگیمون!
اشکامو پاک میکنه:
– احساس خطر کردم.. چاره ای نیست عزیزم!
دستش که سمت لباسم میره مچشو میگیرم:
– امشب ته موندمم می کشی… نکن باهام اینجوری… تو جای قلب چی داری توی سینت؟
– دل آرام دارم… که الان نیست.. اونجا خالیه!
هق میزنم… بی توجه کارشو میکنه…. و من فقط گریه میکنم و با مشت میزنم به
سینش… اما دیگه التماس نمیکنم… جونی ندارم… کارش که تموم میشه بلند میشه و سمت حموم میره.. تو خودم مچاله میشم… تنم می لرزه … سردمه…انگار
مردم… انگار روح توی تنم نیست… از حموم که میاد لباسامو تنم
میکنه:
– بخواب فردا برو دوش بگیر… شب بخیر عزیزم!
با تموم نفرتم میگم:
– امشب ارزو میکنم بمیری!
مثل یخ وا میره … مات نگام میکنه… هیستریک میخندم:
– آره … فقط دعا میکنم بمیری!
خم میشه و پیشونیمو میبوسه
– بخواب فردا دعا کن!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الاهی بمیرم واسه بچم دلی گریم گرفت
این عادیه که من دهنم چسبیده به زمیننن؟؟؟؟؟؟
یه اشتباه دیگه فکر کرده بچه بیاد پابند میشه آخه نفهم مادری که از شوهرش متنفره بچشم قبول نمیکنه و هیچ وقت نمیتونه مادری کنه بالاخره یه روزی میره اون بچه هم براش تنفر انگیزه
خوبی زیبا؟
چخبر؟
دیگه خبری از شعرات نیست 😂
خوبم ننه جونم تو خوبی😂
هیچ همش درگیر رمانا و فیلم شما چه خبررررر پسرتون دوماد شد؟😃🤣
هی ننه هیچ کس برا شعرام بهایی نمیده🥲🤣
حالم از ارتان و ارشام و بابای دلارام ب هم می خوره…دلارام چقد ضعیفه خداااا