رمان"ســهم من از تو"پارت38 - رمان دونی

رمان”ســهم من از تو”پارت38

 

 

تا صبح پلک روی هم نمیزارم… اون قدر گریه کردم که حس میکنم دارم کور میشم…

آرشام از دیشب از اتاق زده بیرون و هنوز برنگشته… بلند میشم و

جلوی پنجره می ایستم… آرتان و نازگل لب دریا ایستادن … به نظر میاد دارن دعوا میکنن …

خبری از آرشام نیست.. پنجره رو باز می کنم و صدای گریه ی

نازی و میشنوم:

– آره راست میگی.. خریت بود… حالا میگی چی کار کنم؟

و صدای بی حوصله ی آرتان:

– برو!

گیج نگاشون میکانم …. صدای گریه ی نازگل بلند تر میشه … نگاش که بهم می افته ساکت

میشه…. پنجره رو می بندم تا بیشتر از این دخالت نکنم…آرتان هم نازگلو میزنه؟ اونم فحش میده؟ اونم مثل آرشام له کردن بلده ؟ باز روی تخت

می شینم… در باز میشه و آرشام با پاکت آب میوه توی دستش

میاد داخل اتاق… نگامو ازش می گیرم… کنارم می شینه…

– بهتری؟

جوابشو نمیدم… این بشر خیلی پرروعه…

– نگام نمیکنی؟

رو تختیو چنگ میزنم …

– آرتان داشت…

نگام سمتش برمی گرده.. نیشخند میزنه:

– تا اسمش میاد کلا به خودت میای نه؟

– خودت خسته نمیشی این قدر عذابم دادی؟

محکم و بی رحم میگه:

– نه!

بلند میشه و میگه”

– اینا دارن میرن… اومدن فقط این سفرو زهرمارمون کردن!

– نه که خیلی خوش می گذشت!

جلو میاد….با ترس می ایستم:

– خوش نمی گذشت بهت؟

با نفرت میگم:خودت چی فکر میکنی… کجای این زندگی که واسم ساختی بهم خوش گذشته؟.

– اگه خود زبون نفهمت حساسیت و غیرتمو نشون نری بهت خوش می گذره !

– من ازت بدم میاد میفهمی؟.

– به جهنم!

– حتی اگه ازت حامله شم سقطش میکنم!

اون قدر چشاماش ترسناک میشه که همون لحظه از گفتنش پشیمون میشم اما… دیگه

دیره … میزنه توی گوشم… اون قدر محکم که حس میکنم پرده ی

گوشم پاره شد.. با گریه نگاش می کنم که باز میزنه طرف دیگه ی

صورتم و دادمیزنه:

– چه زری زدی؟

دستامو روی سرم می گیرم و روی زمین میشینم … این بار موهامو می گیره …میخوام بگم

غلط کردم اما خون توی دهنم نمیزاره :

– یه بار دیگه تکرارش کن تا جنازتو خودم بدم دست این دریا !

صدای آرتانو از پایین میشنویم:

– آرشام… ما داریم میریم… چه خبره باز؟

نگام میکنه ومیگه:

– صدات در نمیاد تا بیام!

بیرون که میره خودمو لای پنجره می رسونم … هق میزنم … کل صورتم میسوزه … خون از

دهنم بیرون می ریزه … می بینم که ارتان سمت ماشین میره

نرو… نرو لعنتی… نرو … هق میزنم…

“واسه سفرایی که دیگه نمیریم…

عکسایی که قسمت نمیشه بگیریم

واسه هر یقینی که تاوانش شک نیست

واسه خاطره هایی که مشترک نیست

واسه وقتی که هر دو بی اعتباریم

تماشاچی غیر از خودمونو نداریم

وقتی التماسم نخورد به دردم

واسه انتقامی که جبران نکردم

میخوای باز بسوزم میخوای کوه یخشم

کمک کن کمک کن خودمو ببخشم ”

در ماشینو باز می کنه که نگاهش بهم می افته…خودمو پشت پرده پنهون میکنم و هق میزنم

” واسه باوری که از این زندگی رفت

واسه عشقی که بی خداحافظی رفت

پشیمونی و این غم بی سر و تهش

واسه حرفایی که نرسید موقعش

واسه روزایی که تو قهرت اسیرم

تورو قد بوسیدنت قرض میگیرم

تمومش کن سال هاست از تو دورم

بدهکارم این رفتنو به غرورم!”

ماشینش که از ویلا بیرون میره دستمو سمت میز می برم و تلفنو چنگ میزنم…دارم از درد جون میدم… خستم…

بی آبروییو به جون میخرم…

شماره ی آرتانو می گیرم…

به شماره‌ی آخر میرسه که در باز میشه چهره‌ی برزخی و عصبیش آه از نهادم بلند میکنه…

جلو میاد و گوشی و از دستم می کشه…

به شماره که نگاه میکنه میفهمم کارم تمومه…

– هوایی شدی نه؟

توی خودم مچاله میشم…

دیگه جون کتک خوردن ندارم…بی جون میگم:

– بسه!

– بچه ی منو سقط میکنی آره ؟

اشکام می ریزه ….

از همه چی متنفرم جز مردن…

جلو میاد و چونمو می گیره :

– چی کار داشتی باهاش؟

لبم میسوز و نمی فهمه…

– با توام!؟

شاید بتونم کاری کنم همینجا راحتم کنه…بکشه و خلاص…

– میخواستم بهش بگم چه جوری زنت شدم!

– خوب دیگه؟

– میخواستم بگم ت.ج.اوز کردی و هنوز سرت بالاست و سینت جلو!

می خنده … عصبی…. داغون… کاش بکشه…

– میخواستم بگم همش داری منو میزنی و پشتش ادعا میکنی عاشقمی!

چونمو ول میکنه… اتاقو قدم میزنه و موهاشو چنگ میزنه.. با گریه میگم:

– میخواستم بهش بگم با این همه گندی که زدی هنوز اگه عاشقت نباشم کتک میخورم!

نفسشو پشت هم فوت میکنه…

خوبه…

دارم موفق میشم…

فقط کاش می دونستم قرار با چی بزنه و بکشه…

شاید سرمو بزنه توی دیوار…

شاید ببره و بندازتم توی دریا…

چاقو داره ؟

با گریه جیغ میزنم و از لبم خون میاد:

– میخواستم بهش بگم بیاد منم ببره!

– خفه شو!

هوار می کشم و مشت میزنم به پاهام؛

– میخواستم بگم هنوزم می میرم واسه چشماش!

داد میزنه:

– خفه شو دل ارام!

– میخواستم بگم هنوزم عاشقشم!

دستش که سمت کمربندش میره میفهمم قرار با چی بمیرم…

این چرا اسلحه نداره ؟ یا چاقو… با کمربندم میشه مرد؟

جلو میاد… عقب میرم.. کمربندو دور مچ دستش می پیچه…

– جمله ی آخریت و یه بار دیگه بگو!

چونمو میگیره …. سرمو می کشم…باز محکم تر میگیره …

ناخونامو توی دستاش فشار میدم..

عصبی میگه:

– نکن عوضی!

داد میزنم:

– عوضی هفت جد و آبادته…. وقتی به یه آدمی میگن از زندگی من برو بیرون باید دمشو بزار رو کولش بره بره برررره!

قلبم اون قدر تند میزنه که داره نفسمو میبره … جیغ میزنم

– ازت متنفرم… مریض… روانی… بی شرف… میخوای بزنی؟ بزن…بکش… دیگه هیچی مهم نیست…  نامردایی که ت.ج.اوز میکنن دست بزن داشتنشون عجیب نیست!

 

 

ضربه‌ی اول که به دستم میخوره انگار یه چیزی از قلبم کنده میشه… داد میزنه…

فحش میده …

کمربندو گوشه ی اتاق پرت میکنه و با مشت و لگد می افته به جونم…

جونی که نیست… جونی که چند ماهه ازم گرفته… کم اوردم… از درد کم اوردم…

هیچی نمیفهمه… اون قدر عصبیش کردم که اصلا حالیش نیست اینی که زیر دست و

پاشه منم…

لگد آخرو که به کمرم میزنه نفس نفس میزنه و عقب میر .. دلم از حال میره …

ضعف دارم…پس چرا زندم؟ چرا نمی میرم؟

گوشه ی اتاق مثل یه جنین توی خودم مچاله شدم… حتی گریه نمیکنم…

فقط منتظرم این نفس بره و دیگه نیاد!

تموم تنم می لرز و از درد نبض میزنه…

گوشه ی لبم پار شده و حالم از مزه ی خون بهم میخوره …

مچ دستمو نمیتونم تکون بدم… دارم از درد می میرم و نمی میرم!

از اتاق که بیرون میره سعی میکنم خودمو به سرویس برسونم تا دهنمو بشورم ولی

نمیشه…

چشمامو می بندم و سعی میکنم بخوابم…

شاید لااقل دیگه بیدار نشم… اما درد دستم نمیزاره …نمیدونم چقدر می گذره که در باز میشه و آرشام میاد داخل…

به زور چشمامو باز میزارم… بالای سرم می ایسته… سرم به شدت درد میکنه…

حس میکنم پیشونیم پار شده … با زانو روی زمین می افته… رنگش پریده …

موهاش بهم ریخته ست… خیس عرق… پلک که میزنه اشکش می افته روی دستم…

– لعنت بهت که دیونم میکنی دل ارام!

راست میگه…

خودم مقصرم…

من فقط ناراحتم نمردم…

– چی کار کردم من؟

آروم بلندم میکنه…

– غلط کردم دلی!

بی حس نگاش میکنم…

من ازش دلخور نیستم…

خودم دیونش کردم…

من فقط ناراحتم نمردم…

– پاشو ببرمت بیمارستان!

نگاش می کنم… فقط نگاه…

– گوه خوردم… وای خدا!

دستش که سمت لبم میاد صورتمو کنار می کشم…دستمو که می گیره با بغض داد میزنم:

– آییی!

– شکسته؟

یا خدایی میگه و منو روی دستاش بلند میکنه…

دلم واسه هر سه تاییمون میسوزه …

روی صندلی ماشین که میزارتم تموم تنم از درد تیر می کشه…

پشت فرمون میشینه :

– معذرت میخوام… غلط کردم … تقصیر خودت بود … دِ اخه بیشعور چرا عصبیم میکنی!

– می خواستم… ب…بمیرم!

داد میزنه:

– اینجوری؟

– اینجوری منو کشتی…

حالم داره از خودم بهم میخوره …

-کی افتادم به جونت نفهمیدم؟ با چی زدم این ریختی شدی؟

چه گوهی خوردم من؟

حالش دست خودش نیست… بی حس میگم:

– آر..آرشام؟

با درد میگه:

– جون دلم؟

دارم از درد بیهوش میشم…

 

_میشه بزاری من بمیرم؟ دیگه هیچی ازت نمیخوام… فقط بزار بمیرم!

– لعنت بهت که زندگیمونو جهنم کردی دلی!.

جلوی بیمارستان که ترمز میکنه دیگه نمیتونم چشامامو باز بزارم … برانکارد میارن و منو

میبرن… میبینم که دستاشو روی سرش میزاره و چشماش

سرخو پر اشکه… دکتر که معاینه میکنه از دستم عکس می گیرن و میگن که در

رفته..دستمو که می بندن و زخمامو که پانسمان میکنن داروهامو از

داروخونه میگیره … سوار ماشین میشیم نگام میکنه…

– خیلی درد داری؟خیره ی خیابون موندم… سرم بره شیشه ی ماشین… گیج و خستم… خسته ی بعد از کوه

کندن… خسته ی بعد از دل کندن… خسته بعد از جون کندن و

نمردن… دستش که سمت صورتم میاد با ترس توی خودم مچاله میشم … دستشو مشت

میکنه و عقب میکشه… حرکت میکنه… چشم می بندم…

نمیدونم کجا میرسیم که ترمز میزنه.. چشامو باز میکنم… صدای خسته و پر خششو

میشنوم:

– برو پایین!

بیرونو نگاه میکنم… چشمم که به کلانتری میخوره گیج سمتش برمی گردم:

– برو شکایت کن ازم… برو بگو زدمت… برو بگو کشتمت.. برو بگو یه قاتل زنجیره ای شوهرته… برو!

– اینجا نوشدارو بعد مرگ سهراب.. منو ببر بهشت زهرا!

– ببند دهنتو… خدا نکنه!

نگاش میکنم و جیغ میزنم بغض مو:

– خدا نکنه؟ خدا؟ خدا میشناسی تو؟

با مشت میزنم روی بازوش:

– خدا دقیقا با من چیکار نکرد ؟ هااان؟ بگو لعنتی!

– دستت درد میگیره دل ارام!

خسته ازش فاصله می گیرم و میگم:

– برنگرد ویلا… برو تهران…!

– باید زخمت خوب بشه!

عصبی می خندم:کیو دارم مگه؟ کیو دارم که ببینتم و بگه چیشدی؟

پوف کلافه ای می کشه و حرکت می کنه … کم کم خوابم میبره و دردم کم میشه … ماشین

که ترمز میکنه چشم باز میکنم… رسیدیم… پیاده میشه و

سمتم میاد … درو باز میکنه و آروم منو روی دستاش بلند میکنه … داخل خونه که میریم

به دیوار تکیه میده … زانوهاش خم میشه…. میشینه… و من

شکستنو می بینم توی چشماش… چشماش انگار فقط دو تا گوی سیاهه… خیره نگام

میکنه….میخوام برم محکم تر نگهم میداره … اشکش می ریزه … گونه‌ی راستمو می بوسه… بعد چپ… چشمامو می بندم… پیشونیم و عمیق و طولانی می بوسه:

– معذرت میخوام!

خدا وقتایی که غم داره مارو زمین میزنه دقیقا کجاست؟

– دل ارام… غلط کردم!

بینی مو می بوسه و من فکر میکنم این مرد داره به جنون میرسه …لبامو می بوسه … از درد

آخ ضعیفی میگم…

– تقصیر خودت بود.. چرا دیونم کردی… چرا لامصب ؟

دلم میخواد برم… از این آغوش زیادی سرد برم…

– دلی… فقط الان بیا بغلم!

خدا از زندگی من بارشو بسته و رفته….

– دستاتو بنداز گردنم دلی… وگرنه می میرم از غم!

اشکام میریزه .. اشکای اونم می ریزه … دستمو می بوسه…

– بغلم کن که هوا سردتر از این نشود…!

خودش دستاموپشت گردنش می ندازه و محکم بغلم میکنه… زیر گوشم میگه:

– بمیرم واست می بخشی؟!

 

یکم که می گذره … آروم تر میشه…

بلند میشه و می برتم توی اتاق…

آروم می زارتم روی تخت…

چشماش هیچ حسی نداره …

– میرم سرکار… اینجا بمونم فقط اوضاع رو بدتر میکنم…کاری داشتی حتما زنگ بزن!

بی توجه بهش روتختی و روی سرم میکشم…بیرون که میره بلند میشم وقرص ضدبارداری مو میخورم شاید اثر کنه…

روی کاناپه می شینم و بی حوصله تلفنو برمی دارم..

شماره ی خونه رو که می بینم نیشخند میزنم…

واقعا هنوز منو یادشونه؟ شمار رو میگیرم مامان که میگه:

– الو… دلی؟

بغضم میشکنه… اما لبمو گاز میگیرم:

– دلم واست تنگ شده دختر… دور از چشم بابات ده بار زنگ زدمو نبودی!

– سلام!

– سلام مامان جون.. خوبی؟

خوب؟ خوب دقیقا چیه؟ به چه حسی میگن خوب؟

– بابا خوبه؟ خودت خوبی؟

– بابات بعد از تو لبخندشم کسی ندیده دیگه مادر!

کسی هم هست فهمیده باشه منم بعد از اون اتفاق و بعد از اونا کسی لبخندمو ندیده ؟

نه… کسی نیست… جز خدا…

خدایی که گذاشته اون دنیا تسویه کنه…

اون دنیا به درد من نمیخوره …

– خوب باشید!

– چرا این قدر بی حس و حالی دل آرام؟ کجا بودید؟

– شمال!

– خوش گذشت بهت ؟

کسی هست بفهمه من یادم رفته چه جوری خوش می گذره ؟

– به بابا سلام برسون !

– از چی ناراحتی دل آرام؟ از ما؟

کسی هست بفهمه من دیگه حس دلخوری هم ندارم؟

– مگه این زندگی انتخاب خودت نبود؟

آخ…آخ…آخ….

– دل آرام؟

قطع میکنم و گوشیو روی کاناپه می ندازم…

با دو تا دستام جلوی دهنمو میگیرم تا داد نزنم… دارم خفه میشم…

از حرفای تلنبار شده توی دلم… چرا هیچکسو ندارم حرف بزنم باهاش؟

بلند میشم و سراغ کتابای دانشگاهم میرم…

دفترچه تلفن مو که پیدا میکنم شماره ها و اسم ها رو می بینم… نیست… یه نفر نیست…

که بشه اعتماد کرد و پشیمون نشد…

میخوام دفترو ببندم که چشمم به اسم پرهام می افته…

پرهام والا ..

خواستگار سابقم…

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی

        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم دراحساسات وگذشته ی اوسبب ساز اتفاقاتی میشه و….    

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بیراه عشق

    خلاصه رمان :       سها دختری خجالتی و منزوی که با وعده و خوشی ازدواج می‌کنه تا بهترین عروس دنیا بشه و فکر می‌کنه شوهرش بهترین انتخابه اما همون شب عروسی تمام آرزو های سهای قصه ما نابود میشه … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نرگس
نرگس
1 سال قبل

دستت درد نکنه
که منظم پارت میدی
پرهام بیاد چ شود
کاش به مادرش که پرسید انتخاب خودت بود فقط می‌گفت نه

مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  نرگس

اشتباه دلارام از اول همین بود همون روزای اول که آرشام پیامش میداد باید به مادرش میگفت الان وضعش این نمیشد

ساناز
ساناز
1 سال قبل
پاسخ به  نرگس

کاش لاااااال نبود ، همیییین

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x