رمان"ســهم من از تو"پارت39 - رمان دونی

رمان”ســهم من از تو”پارت39

 

 

کسی که میگفت اون قدر عاشقتم که بگی برو هم میرم…و رفت…

مردو مردونه رفت…

گفته بود عشق مقدسه… گفته بود اسم هر حس بی سر و تهی و نزاریم عشق…

گفته بود به اسم عشق هر گندکاری میخوایم نکنیم….

گفته بود و الان میفهمم چی گفته…

آرشام اگه مثل اون بود الان این قدر بدبخت نبودم…

اون سال روانپزشکی میخوند… حتما الان یه پزشک موفقِ …

بیرون میرم و بی فکر و با خجالت شمارشو میگیرم به امید اینکه عوض نشده باشه …

بعد از سه تا بوق جوابشو میشنوم:

– بفرمایید؟!

حتی نمیدونم چی بگم…

چه طوری خودمو معرفی کنم…

بگم وامه چی زنگ زدم…

– س…سلام!

– سلام.. بفرمایید خانوم؟

– میشه بهم یه وقت بدید برای مشاوره ؟

با تردید گوش میده و سکوت میکنه…بعد مشکوک میپرسه:

– شما رو می شناسم؟کی شماره ی همراهمو داده به شما؟ چرا مطب تماس نگرفتید؟

پس مطب داره

حق دار با این صدای گرفته و بی حال حتی من و یادش نیاد…

– نمیشناسم… شمارتون و یکی از بیماراتون و دادن… میشه لطفا ادرس بدید؟

کلافه نفسشو فوت میکنه و میگه:

– فردا ساعت ۳ تشریف بیارید… شاید منم شناختمتون…آدرسو میفرستم!

تشکر میکنم و قطع میکنم… شاید بتونم باهاش حرف بزنم و سبک شم!

ساعت ۹ شب که آرشام میاد… پای آیینه نشستم و دستمو زدم زیر چونم و زل زدم به

تصویر زنی که توی آیینه است و نمیشناممش… یه زن بدبخت…

کتک خورده … افسرده … پر از کینه… پر از حسادت… پر از عقده … کبودی پای چشمم و

گوشه ی لبم حالمو بد میکنه… تصویر آرشامو که بالای سرم میبینم از جا می پرم….

– نترس… متوجه نشدی مگه اومدم؟

به دسته گل توی دستش نگاه میکنم … توی دست دیگش جعبه‌ی قرمز رنگی …هر دو رو

سمتم میگیره و من فکر میکنم با اینا یادم میره دیروز زیر و دستو پاش داشتم له میشدم؟!

– اینا چیه؟

– واسه عذرخواهیه… بگیر که از خستگی آش و لاشم!

اونم جدی… سرد… سخت… شاید ناامید شده… شاید وقتی داد زدم و گفتم عاشق آرتانم اونم مُرد!

 

 

گل و جعبه رو می گیرم.. دسته گلو روی میز میزارم و جعبه روباز میکنم… با دیدن

گوشی صورتی رنگ لبخند کمرنگی میزنم و آروم میگم:

_مرسی!

به پشتی تخت تکیه میده و دستشو باز میکنه:

– بیا اینجا سیمکارتتو بندازم!

سمتش میرم… گوشیو میگیره و به زخمای صورتم نگاه می کنه..

– پمادتم بیار واست بزنم!

– خودم میزنم!

میخوام برم که مچ دست سالممو میگیره …

– چیکار کنم آشتی کنی؟ چه گوهی بخورم زندگی کنی؟کدوم قله رو فتح کنم ببخشی؟ به کدوم زبون بگم هر غلطی میکنم واسه اینکه عاشقتم تا  بفهمی زبون نفهم؟

– قهر نیستم… فقط حالم بده، درد دارم!

– حالت بده چون منو نمیخوای… !

عقب میرم… بلند میشه و پمادو از روی میز برمی داره… یکم پای چشم و لبم میزنه و میگه:

– دیروز اون قدر چرت و پرت گفتی و رفتی رو مخم که اصلا نفهمیدم چیکار کردم… هدفت چیه دل آرام؟ خسته نشدی؟ من خسته شدم… از این زندگی سگی خسته شدم!

هه طلبکار؟ همیشه طلبکار…

– این زندگیو خودت ساختی… !

دستشو میزنه تخته ی سینش:

_من احمق فکر میکردم میتونی ببخشی و عاشقم شی.. فکر میکردم کنار میای.. فکر میکردم لااقل پای اون نذرت میمونی!

سرمو زیر می اندازم…اصلا یادم نبود…

من حتی دیگه خدا رو هم یادم نمونده وای به نذرم…

– وقتی تو یه نقطه از زندگیت گیر کردی که

راه پس و پیش نداری دستو پا بیخود

نزن… سعی کن کنار بیای و بسازی.. !

– راه دارم… من نمیخوام بمونم!

– تو گوه میخوری… شروع نکن دوباره دلی…روی سگمو بالا نیار … این همه بدبختی نکشیدم که طلاقت بدم!

اینو میگه و بیرون میره …

همراهش میرم… سمت یخچال میره و بطری آبو برمیداره …

عصبی میگم:

– تو چی؟ خسته نشدی این قدر زور گفتی بهم؟

این قدر توهین کردی تحقیر کردی فحش دادی کتک زدی؟

 

 

مکث میکنه…از توی بطری زل زده به یه نقطه…

مسیر نگاهشو دنبال میکنم و با دیدن خشاب قرص روی میز لبمو محکم گاز میگیرم و

دردش همه تنمو بی حس میکنه…

بطری روی میز می کوبه… قرصو برمی داره… عقب میرم… میاد سمتم….خسته و ملتمس میگم:

– آرشام تورو خدا ولم کن!

– قرص میخوری؟

به دیوار که میخورم می ایستم …. مقابلم می ایسته … قرصو دوبار میزنه توی صورتم … سرمو

به سمت چپ می چرخونم…

– کجاست بقیش؟

– نکن لعنتی نکن… درد میکنه صورتم!

– به جهنم… میگم کجاست بقیه ی این ….!

از فحش ناجوری که میده چشمامو می بندم و لبمو گاز می گیرم…

– دلی اگه هنوز جون کتک خوردن داری زر نزن!

– من بچه نمیخوام … نمیخوام… نمیخو…

دستشو میزاره روی دهنم و میگه:

– دستمو که برداشتم فقط میگی بقیه ی این قرصا کجاست بعدم میری تو اتاق تا بیام و بهت ثابت کنم خواستن نخواستن تو مهم نیست… اوکی؟

اشکام میریزه … دستشو برمیداره … آروم میگم:

– تو … کشو دومی!

– برو!

– چرا این قدر بی رحمی؟

– چون همه باهام بی رحم بودن…تو… مامان بابام…آرتان… حتی کسی که ادعا کرد عاشقم… نازی!

– من داشتم زندگی مو میکردم تو اومدی…

انگشت اشارشو میزارم روی لبام…

– گفتم هیس… برو اتاق تا بیام!

– نمیرم… میخوای چیکار کنی ؟

بزنی؟

بزن…

بکشی؟

بکش!

موهاشو چنگ میزنه و قرصو پرت میکنه گوشه ی سالن..زیر گردن و پاهامو میگیره و روی دستاش بلندم می کنه…

روی تخت که میزارتم برقو خاموش می کنه…

 

نمیخوام فکر کنم دیشب باز چی بهم گذشت .. به هیچی نمیخوام فکر کنم …. به هیچ کدوم

از بدبختیام… فکر کردن فقط بیشتر غرقت میکنه… هی میری

تو باتلاق… هی خفه میشی … هی دست و پا میزنی … هی خسته میشی … هی به هیچ کجا نمیرسی.

 

 

میز صبحونه رو می چینم و فکر نمیکنم به بدبختیام….

چای میریزم و فکر نمیکنم به دیشب و خستگیام…

منتظر میشم آرشام بیاد و فکر نمیکنم به بی رحمیاش…

به هیچی فکر نمیکنم…

از اتاق که بیرون میاد خودمو با هم زدن چاییم سرگرم میکنم .. مقابلم میشینه … صداش

سرده … دیگه حتی محبت نداره …

– پنیر بیار کره نمیخورم!

بی حرف بلند میشم… حتی دیگه واسش حالم مهم نیست؟

پنیر و از یخچال بیرون میارم و مقابلش میزارم… میخوام بیرون برم که مچ دستمو میگیره :

– بگیر بشین صبحونتو بخور.

– نمیخورم!

– به زور متوسل شم؟

… نه … جونشو ندارم … میشینم … یکم از چایو میخورم … سوالش انگار

خونه رو روی سرم خراب میکنه:

– اگه باردار باشی کی مشخص میشه؟

(کسی رو نمیشه ب زور نگه داشت، مطمئن باش ی روزی میره)

نگاش میکنم…باز میخوام به چیزی فکر نکنم … غرق نشم … خفه نشم … میخوام امروز برم

پیش پرهام و بگم من حرف میزنم تو فکر کن… آره فکر کنه بگه

چه غلطی کنم این زندگیو….

– با تو نیستم مگه؟

نگاش می کنم….

– ن..نمیدونم!

– ببینم… بشنوم… بفهمم قرص خوردی یا هر غلطی که ضرر داشته باشه کردی کاری میکنم مثل سگ پشیمون شی… حله؟

چشمامو می بندم… نه… حل نیست…. اما فکر نکن دل ارام.. حرف نزن…

– حله!

بلند میشه کتشو برمیداره و تنش میکنه…میخواد بره که میگم:

– من کلید اینجا رو ندارم!

برمی گرده …

– کلید میخوای چیکار؟

– قراره کلا زندونی باشم؟

دستی به پیشونیش می کشه… دستاشو توی جیب کتش میبره کلیدو سمتم میگیره …

جلو میرم که کلیدو بگیرم… عقب میکشه:

– جاهایی که حتی فکر میکنی ممکنه منو وحشی کنه نرو باشه عزیزم؟

از لحن ترسناکش می لرزم و فقط لب میزنم:

– باشه!

– حتی فکرشو نکن بتونی منو دور بزنی دلی … فکر کن یه دوربین و میکروفن بهت وصله .. همین قدر زیر ذره بین!

پلکم می پره …ته دلم خالی میشه… بیرون که میره نفس سنگینمو فوت میکنم.

……………………. …………..

از تاکسی که پیاده میشم به ساختمونی نگاه میکنم که آدرسشو پرهام واسم فرستاده

بود… استرس داره دیونم میکنه… حالم اون قدر بده که به زور روی

پاهام ایستادم … وارد مطب که میشم ساعتو نگاه میکنم … پنج دقیقه مونده تا ۳ …سمت

میز منشی میرم… چند تا بیمار نشستن و نگام میکنن… تا این

حد اوضاع صورتم خرابه؟ عینک دودیو از چشمام برنمیدارم… منشی که یه دختر حدودا

بیست پنج شش سالس میگه:

– جانم؟

– سلام… من… ساعت ۳ وقت گرفته بودم!

توی کامپیوترشو نگاه میکنه و میگه:

– اسمتون؟

چرا صدام می لرزه ؟ چرا همش فکر میکنم آرشام پشت سرمه؟

– با خود دکتر هماهنگ کرد بودم… از آشناهاشونم!

می ایسته… مقعنه شو درست میکنه…. لبخند میزنه:

– بله بله… دکتر گفتن ساعت ۳ یه خانومی میان… حواسم نبود… دکتر الان رسیدن یکم بشینید می فرستمتون داخل!

بغض سختمو قورت میدم و ممنونی میگم … روی صندلی میشینم … پرهام منو شناخته

بود؟ چرا اسممو نپرسیده بود؟ شایدم اون قدر سرش شلوغه که وقت معما حل کردن نداره … نگاهی به گوشیم می ندازم … آرشام پیام داده و من قلبم داره

کنده میشه:

– کجایی؟

اگه جواب ندم مونده زیر سنگ باشم پیدام میکنه…مینویسم:

– توی خیابون… دارم قدم میزنم…!

– خانوم؟

با صدای منشی گوشیو توی کیفم می ندازم و بلند میشم… ازش تشکر میکنم و سمت

اتاقش میرم… ضربه ای به در میزنم و با صدای آروم بفرماییدش

وارد اتاق میشم… سرش زیره و مشغول یادداشت یه چیزایی… دلم میریزه … من الان باید زن

یه روانپزشک باشم… خوشبخت… بی درد…

-سلام!

سر لعنتی شو میاره بالا… نگام میکنه:

– سلام… شما همون خانومی…

– بله!

بلند میشه … جلو میاد… .. بدبختی من الان بعد از جواب ردی که بهش

دادم دیدن داره …

– اسمتون؟

شک کرده … مطمئنم باهوش تر از این حرفاس…

– من اومدم که… حرف بزنم!

– صدات خیلی آشناس… زنگش همیشه توی گوشمه.. من اشتباه نمیکنم!

درد مثل مار دور قلبم می پیچه … به دست شکستم نگاه میکنه … بعد به چشامایی که زیر

عینک… جلوتر میاد… دستاش که سمت عینکم میاد چشمامو

می بندم… عینک و برمیداره … و زمان همونجا متوقف میشه…

– دل آرام؟!

فکر نکن دلی… به هیچی فکر نکن…

– خودتی دختر؟

نگاش میکنم… چقدر پخته تر شده… چهرش هنوز معصوم و جذابه…

– تا خود صبح فکر کردم این صدا رو میشناختم… هزار بار خواستم زنگ بزنم اما گفتم شاید شرایط حرف زدن نداشته باشی… صدات خیلی گرفته بود… با اینکه شک داشتم ولی ته دلم میگفت خودتی… تصادف کردی؟

 

میخواست تا اخر جلسه وسط اتاق بایستم؟ من داشتم می افتادم … انگار به خودش میاد …

سمت صندلی جلوی میز کارش اشاره میکنه:

– بیا بشین… بیا که شوکه شدم!

روی صندلی که می شینم اونم مقابلم میشینه…آروم و پر محبت میپرسه؛

– کجایی تو دختر… قد یه دوست که میتونستیم به درد هم بخوریم!

– رفتم که اذیت نشی!

– خوبی ؟ چیشده این قدر زخم و زار و پریشونی؟

جای سخت قصه رسیده… نگاش میکنم… نگاش میکنم تا بفهمم از شنیدن بدبختیام غم

میشینه توی چشماش یا خنده روی لباش…

– دل آرام؟ داری نگرانم میکنی… چیشده میگم؟

خالی از غرور و اعتماد به نفس میگم:

– کتک خوردم!

بخوام منصفانه باشم چشماش غمگین میشه… خیلی غمگین:

– از کی؟

– شیش ماهی میشه که ازدواج کردم!

آخ آرومش سینمو میسوزونه… صداش غمگین میشه:

– با کی ازدواج کردی که این بلا رو سرت آورده ؟ کدوم احمقی تونسته دست روی تو بلند کنه؟

ضربه ی بعدی و میزنم:

– ازدواجم زوری بود!

هاج و واج نگام میکنه… بلند میشه… قدم میزنه.. نفس میکشه…برمیگرده و میشینه:

 

– پدرت همچین ادمی نبود دل ارام..!

بغض… جای نفسم بغض دارم:

– آره نبود!

– پس چی؟

ضربه ی کاری و اصلی و میزنم:

– بهم ت.ج.اوز شد!

چشماش تار میشه… خاموش میشه… یخ میشه… چشماش مثل دو تا گوی شیشه میشه…

-باورم نمیشه!

منم باورم نمیشه … آره هنوزم باورم نمیشه یه روز همه ی زندگی مو توی یه اتاق در بسته

با جیغ و داد و التماس از دست دادم و بعدش… بعدش

زندگیم شد جهنم… جهنم اگه فقط آتیش داره زندگی من آرشام داره … کی میشناسه این

مردو؟ کی دیده عصبانیتشو؟ کی میشناسه این هیولارو؟ کی له

شد زیر دست و پاش.. زیر زورگوییاش.. کی جز من؟

– دل ارام حرف میزنی یا اومدی سکتم بدی بری؟!

میخوام حرف بزنم… اومدم که حرف بزنم ولی… ولی این ترس و بغض نمیزاره … آب

دهنمو سخت قورت میدم:

– همه چیو واست میگم… بعدش.. بعدش فقط تو حرف بزن… بگو که دنیا به آخر نرسیده

یا اگه هم رسید … چه جوری باید مرد!

اون قدر تلخ و غمگین نگام میکنه که یادم میاد چقدر گفت عاشقتم و من…

– این حرفا چیه… بگو همه چیو میشنوم!

بگم… خوب آره … اومدم که بگم ولی… من حتی میترسم اون روزو واسه خودم مرور کنم…

– دل آرام… شوهرت کیه؟ اسمش … شغلش … چرا و کجا ت.ج.اوز کرد … اگه ت.ج.اوز کرد چرا رسید به ازدواج؟

– پسر عمومه!

گیج و عصبی نگام میکنه و بعد میپرسه:

– آرتان؟ تو مگه عاشق اون…

– آرشام!

کلافه دکمه ی اول پیرهنشو باز میکنه… دستی به گلوش میکشه و سعی میکنه آروم باشه:

– خوب؟!

– من… با آرتان صیغه یک ماهه کردیم تا بعد جشن نامزدی بگیریم … همه چی خوب بود …

خیلی خوب… ولی.. این میون ابراز علاقه های آرشام دیونم

کرده بود…!

نفس می کشم و سعی میکنم روزای با آرتانو مرور نکنم….

– زن عموم یه مدت پاش شکست… مراسم ما عقب افتاد…من یه روز رفتم که واسه زن

عموم سوپ ببرم… آرشام درو باز کرد…

شالمو باز میکنم… نفس ندارم…

_فکر کردم زن عموم توی اتاق…

گیجگاش و با دو دست فشار میده و بغض من قدِ گردو شده …

– باهاش حرف زدم و گفت مامانش اتاق…

یکی دار دلمو از ریشه میکنه….

– رفتم اتاق زن عموم … درو باز کردم … نبود … فکر کردم تو دستشویی … در دستشوییو که

باز کردم صدای بسته شدن در اتاقو شن..شنیدم!

چشمامو می بندم… تموم بدنم شروع میکنه لرزیدن … خیس عرقم … دستامو مشت میکنم

تا کمتر بلرزه …

– آرشام بود… ا…اومد… من… داد زدم جیغ کشیدم…التماس کردم ولی… کسی خونه نبود…

حضورشو کنارم حس میکنم…

 

– آروم باش … آروم باش دختر خوب… ادامه نده … بسه… چشماتو باز کن دل آرام!

 

بغضمو قورت میدم:

– نه… بزار بگم… اولین بار دارم اینجوری تعریف میکنم… واسه نازگل هم گفتما… اما نه

اینجوری… آرشام اول دستامو بست..بعد…

– گفت… گفت اینجوری دیگه نمیتونی زنم نشی!

بعد.. که کارش باهام تموم شد گفت اگه حرف بزنم فیلممو پخش میکنه … با گوشیش

فیلم گرفت!

چشمامو باز میکنم… نگاش میکنم … چشاماش سرخه… بغضم میشکنه … بالاخره یه مرد منو

فهمید… هق میزنم… زار میزنم… آروم میگه:

– هیشش… آروم باش… حرف میزنیم… من هستم… !

– من خیلی ترسیدم!

_میدونم!

شالم روی شونه هام می افته… :

– منو هیچکس نفهمید!

_پرهام؟

– جان؟

– من… فقط میخوام از اون زندگی بیام بیرون!

– میارمت!

نفس عمیق میکشم و بعد از چند ماه حس آرامش دارم!

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بغض پاییز

    خلاصه رمان :     پسرك دل بست به تيله هاى آبى چشمانش… دلش لرزيد و ويران شد. دخترك روحش ميان قبرستان دفن شد و جسمش در كنار ديگرى، با جنينى در بطن!!   قسمتی از داستان: مردمک های لرزانِ چشمانِ روشنش، دوخته شده بود به کاغذ پیش رویش. دست دراز کرد و از روی پیشخوان برداشتش! باورِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی چهرگان به صورت pdf کامل از الناز دادخواه

    خلاصه رمان:   رویا برای طرح کارورزی پرستاری از تبریز راهی یکی از شهرهای جنوبی می‌شه تا دو سال طرحش رو بگذرونه. با مشغول شدن در بخش اطفال رویا فرار کرده از گذشته و خانواده‌اش، داره زندگی جدیدی رو برای خودش رقم می‌زنه تا اینکه بچه‌ای عجیب پا به بیمارستان می‌ذاره. بچه‌ای که پدرومادرش به دلایل نامشخص کشته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو فقط بمان جلد اول pdf از پریا

  خلاصه رمان :     داستان در مورد شاهین و نفس هستش که دختر عمو و پسر عمو اند. شاهین توی ساواک کار می کنه و دیوانه وار عاشق نفسه ولی نفس دوسش نداره و دلش گیر کس دیگست.. داستان روایت عاشقی کردن و پس زدن نفسه.. و طبق معمول شاهینی که کوتاه نمیاد.     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
28 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ملکه
ملکه
1 سال قبل

وای من ارشام خیلی دوست دارم گناه داره باتموم وجودعاشق دلارامه وقتی دلارام جلوارتان بهش گفت دوست دارم واقعا مهربون شده بود دلارام حداقل باید به خاطر نذرش یه مدت با دل ارشام راه میومد فقط تا تونست حساس ترش کرد زبون درازی کرد وحسادتشو رو تحریک می‌کرد. کاش حالا که میخواد طلاق بگیره حداقل ازش بچه دارشه شاید دوباره برگردن پیش هم

آنه شرلی
آنه شرلی
1 سال قبل

وای ایکاش طلاق بگیره راحت شه

ساناز
ساناز
1 سال قبل

به توچه عزیز آیا شما هنوز هم آرشام را دوست دارید😂😭
بگوووووووو چراااا

ساناز
ساناز
1 سال قبل

می‌دونم رمانه ها ، ولی گریم گرفت🥺🤕

ملکه
ملکه
1 سال قبل

ندا جون اگ دیگه پارت نمیدی تا بعد از عاشورا که منتظرنباشیم چون من مدام میام ومیبینم دیگه پارت جدید نگذاشتی

رضا میر
رضا میر
1 سال قبل

کاش تهش با پرهام بره،مرد تر ار آرشام و آرتانه،آرشام ک با زور اینکارو کرد و آرتان هم فکر انتقام ز سرش زد،فقط پرهام بود ک بدون هیچ مشکلی رفت
میشه عکس پرهام هم بذاری لطفا ننه

Asaadi
Asaadi
1 سال قبل
پاسخ به  رضا میر

منمممم منمم با حرف موافقم هق🥲

Haniyeh
Haniyeh
1 سال قبل
پاسخ به  رضا میر

اره واقعا

نرگس
نرگس
1 سال قبل

دستت طلاااااا
احسنت
لطفاً اگر رمان هامین پارت جدید داره بزارید

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

نمیدونم چی بگم دلم هم برای دلارام میسوزه هم آرتان هم آرشام

Eli
Eli
1 سال قبل

وای اخ جوننن اخرش بره با همین پرهامممم
نه ارشام ن ارتان، پرهااام

Mobina Moradi
Mobina Moradi
1 سال قبل

سلام
از‌پارت گذاری منظم و پیوسته از ندا خانم ممنونم

رایا
رایا
1 سال قبل

یکم ا فشار روانی رمان کم شد…ممنون ندا جان

مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  رایا

اون روانی بفهمه میره پیش پرهام سگتر میشه کجا کم شده تا آرشام هست بساط همینه

مینا
مینا
1 سال قبل

کاش آخرش به پرهام ختم شه کاشششش

بانو
بانو
1 سال قبل

ننه این آخرین پارت ؟؟
بقیش موند برا عاشورا؟؟؟

بانو
بانو
1 سال قبل
پاسخ به  neda

آخ فدات شم عزیزم😍😍😍

یه بوس گننددددددده به کلت😘

مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  neda

میگم ندایییی بیا و خانمی کن رمان و تغییر بده مثلا پرهام بره همه چی رو به بابای دلارام بگه دلی ازش طلاق بگیره با پرهام ازدواج کنه اینقده خوبببب میشههههه😍😍😍😍😍😍این رمان خیلیییی غمگینه تو خوب تمومش کن😘😘😘😘😘😘😘😘😘

مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  neda

بیخود میکنن همه دارن از هم کپی برمیدارن و اینور اونور میکنن این رمان خیلی تلخه تو خوب تمومش کن اصلا اسما رو هم عوض کن بشه رمان دیگه والا

مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  neda

😢 😢 😢 😢

Asaadi
Asaadi
1 سال قبل
پاسخ به  neda

وای عالی میشه اگه تغییرش بدی ننه🥲😂

Delvin _yasi
Delvin _yasi
1 سال قبل

چقدر از پرهام خوشم اومد .
وای فاک گریم گرفته ، کسی نمیدونه آخرش خوبه یا نه ؟

مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  Delvin _yasi

آره عاشق واقعی پرهامه خیلی مرده

دسته‌ها
28
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x