رمان"ســهم من از تو"پارت49 - رمان دونی

رمان”ســهم من از تو”پارت49

 

 

گوشیو قطع میکنه … گوشیو به پیشونیم می‌زنم و خسته بلند میشم … شماره‌ی پرهامو

می گیرم… صدای خستشو میشنوم:

– جانم آرتان؟

_سلام پرهام…خوبی؟

– سلام داداش… خبری شده ؟

نفسمو سخت بیرون میدم:

– نه… هیچ خبری نیست پرهام… دستام خالیه… خالیه خالی!

– فکر می کردم آرشام منطقی تر رفتار کنه … فکر می کردم خودت با کمک بزرگترا و قانون بری سراغش!

– حالمو نمی فهمیدم پرهام!

– میدونم… بهت حق میدادم… حق داری… دلی که گوشی نداره … میمونه گوشی آرشام … حواست به گوشیت باشه شاید تونست از یه طریقی خبرت کنه…

خیلی خسته دستمو واسه تاکسی بلند میکنم:

– باشه!

خداحافظی که می کنیم واسه نازگل پیام میدم:

– میخوام ببینمت!

چند دقیقه بعد جوابش میرسه:

– اهوع… چیشده یاد من کردی مهندس؟!

دلم میخواد تموم فحشای عالمو بهش بدم ولی فقط میگم:

– تنهام… بهت نیاز دارم!

میدونم که زود گول میخوره

– آخی.. چرا؟ کجایی؟

– سرکوچتون… ماشین ندارم… با ماشین بیا !

– این موقع شب اخه؟

– هنوز ۹شبِ … اجازه نمیدن؟

از تاکسی پیاده میشم که جواب نازی میرسه:

– چرا… میام… فقط کنجکاوم بدونم چیشده مهربون شدی!

– منتظرم!

سرکوچه می ایستم و می دونم از راه برسه همه‌ی حرص و عصابانیتمو سرش خالی

میکنم…کاری میکنم دروغ گفتن یادش بره … کاری میکنم نامردی یادش بره… با ماشینش که جلوی پام ترمز میکنه میگم:

– بیا من بشینم!

متعجب خودشو روی صندلی کناری میکشه و من پشت فرمون میشینم … با بالاترین

سرعت میرم و نگاش میکنم:

– خوبی که؟

– خوبم… چرا این قدر رنگت پریده ؟

نفسمو فوت میکنم:

– گفتم که حالم خوب نیست!

– چرا؟

جواب نمیدم… نگران میگه:

_خیلی دور نشو زود باید برگردم… چقدر تند میری آخه!؟

جواب نمیدم… وارد جاده فرعی میشم… با ترس سمتم برمی گرده”

– داری کجا میبری منو؟

جواب نمیدم…. با ترس داد میزنه:

– با توام عوضی … چه مرگته که …

محکم میزنم توی دهنش و توی یه جاده‌ی پرت ترمز میکنم.. از بینیش خون میاد..

وحشت زده و عصبی داد میزنه:

– تو گوه میخوری دست رو من بلند میکنی کثافت!

پیاده میشم و درو می کوبم.. سمتش میرم.

درو باز میکنم و دستشو می کشم.

 

ترسیده نگام می کنه… وحشت زده پایین میاد.. زور میزنه دستشو از دستم بیرون بکشه..

جیغ میزنه:

– ولم کن… کثافت… روانی!

دور میشه… همه چیز … از اول تا ته بدبختیم روی دور تند مثل یه فیلم دور میشه … دور

میشه و من و هر لحظه از دختر روبه روم متنفر تر میکنه…

پرتش میکنم روی زمین… با گریه اخ بلندی میگه و داد میزنه:

– کمک.. یکی منو از دست این روانی نجات بده !

نگاش میکنم و حرفای دل ارام توی سرم اکو میشه…

«من به نازگل گفتم… همه چیز و گفتم.. بخدا فق به اون گفتم ولی اون…!»

جلو میرم… پامو میزارم روی گلوش… مجبور میشه بخوابه… با گریه مچ پامو می گیره

– چه مرگته تو اخه؟

– هر چی فکر میکنم می بینم واقعا به درد آرشام میخوردی … دو تا کثافت کنار هم … به هم میایید!

رنگش می پره :

– چی میگی؟

پامو از گلوش برمی دارم و پر نفرت میگم:

– دستم هنوز به اون عوضی نرسیده ولی تورو میتونم ادم کنم !

بلند میشه… پای چشماش از گریه سیاه شده و شالش دور گردنش افتاد :

– چرا روانی شدی… ولم کن میخوام برم!

– آره روانی شدم…یه روانی داغدار… میدونی چقدر داغ گذاشتی رو سینم؟ تو همه چیو می دونستی و باز واسه انتقام اومدی سراغم؟ آره ؟ روت شد؟ اون بدبخت رفیقت بود روت حساب کرده بود!

می لرزه … به وضوح می لرزه از ترس:

– چی میگی واسه خودت… دل ارام آرشامو از من …

محکم میزنم توی دهنش… جیغ میزنه… داد میزنم:

– دفعه ی آخرت باشه اسمشو به دهن کثیفت میاری!

– ولم کن..توروخدا… غلط کردم… ولم کن!

هیچی جز اون فیلم و جیغ و التماسای دل ارام توی سرم حس نمیکنم… بطری بنزین خوشحالم میکنه … مرگ خوبیه …بطریو که برمی دارم از ترس عقب عقب میره :

– آرتان… چت شده … میخوای چیکار کنی؟

– میخوام بسوزونمتون… همون طوری که سوزوندید مارو… منو… دلیو.. رویامونو…

داد میزنم:

– آیندمونو… شماها چیکار کردید با ما؟ چه طوری دلتون اومد بی وجدانا؟

گریه میکنه… گریه میکنه و ذره‌ای دلم نمیسوزه :

– من … فقط … من…

عقب تر میره و پا به فرار میزاره … سمتش می دوم… از پشات موهاشو می گیرم و با همه

حرصم پرتش می‌کنم کف زمین… پر از خاک میشه.. بطریو بازمیکنم و روی سرش خالی میکنم… دستاشو بالا می گیره و التماس میکنه:

– آرتان؟ توروخدا… توروجون دلی.. آرتان؟ گوه خوردم…

 

فندکو از جیبم بیرون میارم… و نمیفهمم کی صورتم از اشک خیس میشه.. حالم

خرابه…دنیام خرابه… همه جا جهنم…

– بالاخره شما هم باید مثل من و دلی توی این جهنم بسوزید دیگه هان؟

جیغ میکشه:

– نزن… فندک نزن.. توروخدا… جون هر کی دوس ..

– اونی که دوسش داشتمو گرفتید!

با گریه میگه:بخدا من کاری نکردم… من فقط بعدش دروغ گفتم!

– اگه واقعیتو میگفتی نمی زاشتم زنش شه!

جلو میاد و به پام می افته:

– میخواستم بگم … اولش … بقرآن … آرشام گفت بلایی که سر دلی آورد سرم میاره با این

تفاوت که منو می ندازه دور!

جیغ میزنه و من فندک و بالا میارم:

– بخدا تهدیدم کرد!

– وقتی نامزدم شدی چقدر خندیدی به ریشم؟

– التماست میکنم آرتان!

 

فندکو روشن می کنم و خودشو به خاک می کشه و عقب عقب میره …

– قد دنیا خستم و پر از کینه!

زار میزنه و عقب میره :

– قد دنیا بغض دارم و جای خالی کسی که نیست!

– غلط کردم!

– دل آرام من مرد … کشتنش… دختری که دیدم هیچ شباهتی به دلی من نداشت… یخ زده بود… تو دیدی؟

عقب میره … عقب تر… خیره‌ی شعله‌ی فندک میگم؛

– دلی منو کشتید یه جوری که هیچکس نفهمید… حتی خودم!

زار میزنه… اشکام می ریزه حتی پدر و مادرش نفهمیدن تا واسش عزاداری کنن … آرشام دلیو کشت و فقط خاکش

نکرد!

نگاش می کنم:

– تو هم کمک کردی همون مردش بسوزه!

هق میزنه:

– جبران میکنم… هر کاری بگی میکنم..توروجون عزیزت خاموشش کن!

 

سرتاپاش خیس بنزین… و من خیس گریه…

– آرتان… تو مثل من نشو… تو بد نشو… دستتو آلوده خون من نکن… بخدا جبران میکنم!

زانوهام شل میشه… زانو میزنم…

– دل آرامو بهم برگدونید!

فندک خاموش میشه… جرات پیدا میکنه و جلو میاد:

– کجاست؟ چیشده ؟

– بردتش!

کنار لبشو از خون پاک میکنه:

– کجا؟

سرم داره می ترکه از درد:

– نمیدونم!

_بیا بریم من فکر میکنم… من خیلی با آرشام بودم… خیلی جاها رفتم… کمک میکنم پیداش کنی!

بلند میشه… حتی پاهاش می لرزه … خم میشه:

– دستتو بده بریم… بخدا کمک میکنم… قول میدم!

با چشمای سرخ و خسته نگاش میکنم…

– بعدش به پلیس معرفیم کن.. توروخدا فقط فندکو بزار کنار… بزار قانونی مجازاتشم!

بلند میشم…در ماشینو باز میکنه … تن خستمو روی صندلی می ندازم … اونام پشت فرمون میشینه.

 

 

حرکت که میکنه چشامو می بندم … کاش میتونستم … کاش میشد همینجا کارشو تموم کنم… از این دختر و به اصطلاح اون برادر متنفرم…

– آرتان؟

جوری سمتش برمیگردم که از ترس عقب میکشه:

– اسم منو نیار!

آروم و ترسیده میگه:

– باشه… فقط من چند جایی توی ذهنم که اگه بخوای می برمت… شاید پیداش کنی!

– کجا؟

به ساعت ماشین نگاه میکنه… یازده شب بی شک وقت خوبی نیست اما… زمان داره از دست میره و من نمیتونم کاری کنم..

نمیتونم برم به پلیس بگم داداشم زنشو دزدیده … بی شک میخندن بهم… گوشی نازی زنگ میخوره … لبشو گاز

میگیره و با گفتن بابامه جواب میده … حوصله ندارم به دروغاش

گوش بدم اما میفهمم توی دروغ گفتن خیلی ماهر وقتی که میگه مادر دوستم حالش بد

شده و با هم آوردیمش بیمارستان… قطع که میکنه میگه

– یه خونه‌ای بود خونه‌ی دوست آرشام بود .. اونجا اکثرا جمع میشدن دوبارم منو برد …

میخوای بریم؟

با سر جواب مثبت میدم که میگه:

– می برمت اما خودم پایین نمیام … لباسام بوی گند بنزین میده… با این سرو وضع واست دردسر میشم!

سکوت میکنم… سکوت میکنم و فکر …خیال … مغزمو میخوره … نمیدونم چقدر می گذره …

نازگل که ترمز میکنه برمی گردم و از شیشه به یه آپارتمان سه

طبقه نگاه می کنم…همون در سفید…

– زنگ دو رو بزن… اسم دوستش افشین بود… !

پیاده میشم و کل خیابونو نگاه میکنم … ماشین اون لعنتی نیست … سمت خونه میرم و با

دست لرزون و حال بد زنگو میزنم… چند لحظه می گذره

صدای دختر جوونیو میشنوم:

– بفرمایید آقا؟!

– سلام خانوم… منزل آقا افشین اینجاست؟

– بله…امرتون؟

نفس عمیق میکشم

– افشین رفیق برادر من آرشام… یه چند روزی میشه که از آرشام و خانومش بی

خبرم…خواستم ببینم اینجا نیستن… یا ازشون خبری ندارن؟کمی مکث می کنه و میگه:

– اجاز بدید ازش بپرسم!

باشه‌ای میگم و آیفونو میزاره … منتظر به دیوار تکه میدم که در باز میشه و مرد با هیکل

درشت جلوم ظاهرمیشه:

– جانم داداش؟

نگاش میکنم..

– سلام …افشین خان؟!

– بله… شما برادر آرشام؟

نگاهی به ماشین و نازی می ندازم .. سعی میکنم حواسشو از نازی پرت کنم:

– بله… اسمم آرتان!

والا آقا آرتان خیلی وقته خبر ندارم از آرشام … اما شماره‌ی یکی از رفقا رو میدم معمولا با

اون شیش دونگ تر بود و بیشتر از هم با خبربودن…!

گوشیشو از جیبش بیرون میاره و میگه:

– خدایی نکرده چیزی شده ؟به گوشیش زنگ زدید؟

نگران میشم… اگه شمارشو بگیره کارم تمومه…

– نه… راستش دعوامون شده گوشیشو جواب نمیده …هیچ خبریم ازش ندارم… دیگه

نمیدونستم کجا دنبالش بگردم …نازگل آدرس شمارو داد!

نمیدونم دروغای مزخزفمو باور میکنه یا نه شماره رو میگه و من توی گوشی سیو میکنم:

– شنیدم با نازی کات کرده … اما این رفیقمون ماهان … بهش بگو افشین شمارتو بهم داد

– حله!

ازش تشکر میکنم و سوار ماشین میشم… نازگل حرکت میکنه… سر دردنااکمو

فشارمیدم… شماره‌ی ماهانو می گیرم… میدونم که بد موقعس اما واقعا

دیگه طاقت بی خبری ندارم… بالاخره یه صدای مردونه ی خشن می پیچه توی گوشم:

– بله؟!

– سلام… ماهان خان؟

گلوشو صاف و میکنه:

– فرمایش؟

– من برادر آرشامم… رفیقتون!

سکوت میکنه و چند لحظه بعد میگه:

– جدی؟ خوبی داداش؟ جانم؟

– از آرشام خبر داری؟

سکوتش تپش قلبمو بالا میبره … نازگل کلافه میگه:

– چیشد ؟

و صدای مرد می پیچه تو مغزم:

– شما برادرشی سراغشو از من میگیری؟

 

– دعوامون شده.. قهر کرده زده به سرش رفته با خانومش … پدر و مادرم نگرانشن … برادری

کن اگه ازشون خبر داری بهم بگو!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آتش و جنون pdf از ریحانه نیاکام

  خلاصه رمان:       آتش رادفر به تازگی زن پا به ماهش و از دست داده و بچه ای که نارس به دنیا میاد ولی این بچه مادر میخواد و چه کسی بهتر و مهمتر از باده ای که هم خاله پسرشه هم عشق کهنه و قدیمی که چندین ساله تو قلبش حکمفرمایی می کنه… به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد

        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این دفعه نوبت ناز بود که اومده بود انتقام بگیره و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طعم جنون pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :     نیاز دختر شرو شیطونیه که مدرک هتل داری خونده تا وقتی کار براش پیدا بشه تفریحی جیب بری میکنه اما کیف و به صاحباشون برمیگردونه ( دیوانس) ازطریق یه دوست کار پیدا میکنه تو هتل تهران سر یه اتفاقاتی میشه مدیراجرایی هتل دستشه تا زمانیه که صاحب هتل ک پسر جونیه برگرده از

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آبادیس

  دانلود رمان آبادیس خلاصه : ارنواز به وصیت پدرش و برای تکمیل. پایان نامه ش پا در روستایی تاریخی میذاره که مسیر زندگیش رو کاملا عوض میکنه. همون شب اول اقامتش توسط آبادیسِ شکارچی که قاتلی بی رحمه و اسمش رعشه به تن دشمن هاش میندازه ربوده میشه و با اجبار به عقدش درمیاد. این ازدواج اجباری شروعیه برای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوژن pdf از مهدیه شکری

    خلاصه رمان :       فرحان‌عاصف بعد از تصادفی مشکوک خودخواسته ویلچرنشین می‌شه و روح خودش رو به همراه جسمش به زنجیر می‌کشه. داستان از اونجایی تغییر می‌کنه که وقتی زندگی فرحان به انتقام گره می‌خوره‌ به طور اتفاقی یه دخترسرکش وارد زندگی اون میشه! جلوه‌ی‌ بهار یه دختر خاصه… یه آقازاده‌ی فراری و عصیانگر که دزدکی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
8 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
راحیل
راحیل
1 سال قبل

برا سلامتی و عافیت و عاقبت بخیر همه خصوصا ندا جونم صلوات خسته نباشی قربونت

سَمَن
سَمَن
1 سال قبل

عالییی پیش میری خیلی ممنون.ازنویسنده عزیزم بوس به گل روی ماهت😘😘😘😘

مینا
مینا
1 سال قبل

آرشام آشغال عوضی روزهای سیاهت داره از راه میرسه ای کاش اعدامت کنن دلم خنک شه

،،،
،،،
1 سال قبل

قربون دستت ننجون😍😍😍😍

camellia
camellia
1 سال قبل

میگما,خانم ندا جون,اول دمپاییتو غلاف کن,تا بگم.🙈اینکه صبح دوتا پارت گزاشتی,یعنی عصر یه پارت اضافه میزاری?🤔یعنی دو تا😅الفرارررر.👀

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia
Saha_1234
Saha_1234
1 سال قبل

رمانت خیلی عالیه نویسنده گل❤️🌹.
پارت قبلی واقعا اشکمو دراوردی.
مرسی از پارت گذاری های منظم و عالیت

دسته‌ها
8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x