گوشیو قطع میکنه … گوشیو به پیشونیم میزنم و خسته بلند میشم … شمارهی پرهامو
می گیرم… صدای خستشو میشنوم:
– جانم آرتان؟
_سلام پرهام…خوبی؟
– سلام داداش… خبری شده ؟
نفسمو سخت بیرون میدم:
– نه… هیچ خبری نیست پرهام… دستام خالیه… خالیه خالی!
– فکر می کردم آرشام منطقی تر رفتار کنه … فکر می کردم خودت با کمک بزرگترا و قانون بری سراغش!
– حالمو نمی فهمیدم پرهام!
– میدونم… بهت حق میدادم… حق داری… دلی که گوشی نداره … میمونه گوشی آرشام … حواست به گوشیت باشه شاید تونست از یه طریقی خبرت کنه…
خیلی خسته دستمو واسه تاکسی بلند میکنم:
– باشه!
خداحافظی که می کنیم واسه نازگل پیام میدم:
– میخوام ببینمت!
چند دقیقه بعد جوابش میرسه:
– اهوع… چیشده یاد من کردی مهندس؟!
دلم میخواد تموم فحشای عالمو بهش بدم ولی فقط میگم:
– تنهام… بهت نیاز دارم!
میدونم که زود گول میخوره
– آخی.. چرا؟ کجایی؟
– سرکوچتون… ماشین ندارم… با ماشین بیا !
– این موقع شب اخه؟
– هنوز ۹شبِ … اجازه نمیدن؟
از تاکسی پیاده میشم که جواب نازی میرسه:
– چرا… میام… فقط کنجکاوم بدونم چیشده مهربون شدی!
– منتظرم!
سرکوچه می ایستم و می دونم از راه برسه همهی حرص و عصابانیتمو سرش خالی
میکنم…کاری میکنم دروغ گفتن یادش بره … کاری میکنم نامردی یادش بره… با ماشینش که جلوی پام ترمز میکنه میگم:
– بیا من بشینم!
متعجب خودشو روی صندلی کناری میکشه و من پشت فرمون میشینم … با بالاترین
سرعت میرم و نگاش میکنم:
– خوبی که؟
– خوبم… چرا این قدر رنگت پریده ؟
نفسمو فوت میکنم:
– گفتم که حالم خوب نیست!
– چرا؟
جواب نمیدم… نگران میگه:
_خیلی دور نشو زود باید برگردم… چقدر تند میری آخه!؟
جواب نمیدم… وارد جاده فرعی میشم… با ترس سمتم برمی گرده”
– داری کجا میبری منو؟
جواب نمیدم…. با ترس داد میزنه:
– با توام عوضی … چه مرگته که …
محکم میزنم توی دهنش و توی یه جادهی پرت ترمز میکنم.. از بینیش خون میاد..
وحشت زده و عصبی داد میزنه:
– تو گوه میخوری دست رو من بلند میکنی کثافت!
پیاده میشم و درو می کوبم.. سمتش میرم.
درو باز میکنم و دستشو می کشم.
ترسیده نگام می کنه… وحشت زده پایین میاد.. زور میزنه دستشو از دستم بیرون بکشه..
جیغ میزنه:
– ولم کن… کثافت… روانی!
دور میشه… همه چیز … از اول تا ته بدبختیم روی دور تند مثل یه فیلم دور میشه … دور
میشه و من و هر لحظه از دختر روبه روم متنفر تر میکنه…
پرتش میکنم روی زمین… با گریه اخ بلندی میگه و داد میزنه:
– کمک.. یکی منو از دست این روانی نجات بده !
نگاش میکنم و حرفای دل ارام توی سرم اکو میشه…
«من به نازگل گفتم… همه چیز و گفتم.. بخدا فق به اون گفتم ولی اون…!»
”
جلو میرم… پامو میزارم روی گلوش… مجبور میشه بخوابه… با گریه مچ پامو می گیره
– چه مرگته تو اخه؟
– هر چی فکر میکنم می بینم واقعا به درد آرشام میخوردی … دو تا کثافت کنار هم … به هم میایید!
رنگش می پره :
– چی میگی؟
پامو از گلوش برمی دارم و پر نفرت میگم:
– دستم هنوز به اون عوضی نرسیده ولی تورو میتونم ادم کنم !
بلند میشه… پای چشماش از گریه سیاه شده و شالش دور گردنش افتاد :
– چرا روانی شدی… ولم کن میخوام برم!
– آره روانی شدم…یه روانی داغدار… میدونی چقدر داغ گذاشتی رو سینم؟ تو همه چیو می دونستی و باز واسه انتقام اومدی سراغم؟ آره ؟ روت شد؟ اون بدبخت رفیقت بود روت حساب کرده بود!
می لرزه … به وضوح می لرزه از ترس:
– چی میگی واسه خودت… دل ارام آرشامو از من …
محکم میزنم توی دهنش… جیغ میزنه… داد میزنم:
– دفعه ی آخرت باشه اسمشو به دهن کثیفت میاری!
– ولم کن..توروخدا… غلط کردم… ولم کن!
هیچی جز اون فیلم و جیغ و التماسای دل ارام توی سرم حس نمیکنم… بطری بنزین خوشحالم میکنه … مرگ خوبیه …بطریو که برمی دارم از ترس عقب عقب میره :
– آرتان… چت شده … میخوای چیکار کنی؟
– میخوام بسوزونمتون… همون طوری که سوزوندید مارو… منو… دلیو.. رویامونو…
داد میزنم:
– آیندمونو… شماها چیکار کردید با ما؟ چه طوری دلتون اومد بی وجدانا؟
گریه میکنه… گریه میکنه و ذرهای دلم نمیسوزه :
– من … فقط … من…
عقب تر میره و پا به فرار میزاره … سمتش می دوم… از پشات موهاشو می گیرم و با همه
حرصم پرتش میکنم کف زمین… پر از خاک میشه.. بطریو بازمیکنم و روی سرش خالی میکنم… دستاشو بالا می گیره و التماس میکنه:
– آرتان؟ توروخدا… توروجون دلی.. آرتان؟ گوه خوردم…
فندکو از جیبم بیرون میارم… و نمیفهمم کی صورتم از اشک خیس میشه.. حالم
خرابه…دنیام خرابه… همه جا جهنم…
– بالاخره شما هم باید مثل من و دلی توی این جهنم بسوزید دیگه هان؟
جیغ میکشه:
– نزن… فندک نزن.. توروخدا… جون هر کی دوس ..
– اونی که دوسش داشتمو گرفتید!
با گریه میگه:بخدا من کاری نکردم… من فقط بعدش دروغ گفتم!
– اگه واقعیتو میگفتی نمی زاشتم زنش شه!
جلو میاد و به پام می افته:
– میخواستم بگم … اولش … بقرآن … آرشام گفت بلایی که سر دلی آورد سرم میاره با این
تفاوت که منو می ندازه دور!
جیغ میزنه و من فندک و بالا میارم:
– بخدا تهدیدم کرد!
– وقتی نامزدم شدی چقدر خندیدی به ریشم؟
– التماست میکنم آرتان!
فندکو روشن می کنم و خودشو به خاک می کشه و عقب عقب میره …
– قد دنیا خستم و پر از کینه!
زار میزنه و عقب میره :
– قد دنیا بغض دارم و جای خالی کسی که نیست!
– غلط کردم!
– دل آرام من مرد … کشتنش… دختری که دیدم هیچ شباهتی به دلی من نداشت… یخ زده بود… تو دیدی؟
عقب میره … عقب تر… خیرهی شعلهی فندک میگم؛
– دلی منو کشتید یه جوری که هیچکس نفهمید… حتی خودم!
زار میزنه… اشکام می ریزه حتی پدر و مادرش نفهمیدن تا واسش عزاداری کنن … آرشام دلیو کشت و فقط خاکش
نکرد!
نگاش می کنم:
– تو هم کمک کردی همون مردش بسوزه!
هق میزنه:
– جبران میکنم… هر کاری بگی میکنم..توروجون عزیزت خاموشش کن!
سرتاپاش خیس بنزین… و من خیس گریه…
– آرتان… تو مثل من نشو… تو بد نشو… دستتو آلوده خون من نکن… بخدا جبران میکنم!
زانوهام شل میشه… زانو میزنم…
– دل آرامو بهم برگدونید!
فندک خاموش میشه… جرات پیدا میکنه و جلو میاد:
– کجاست؟ چیشده ؟
– بردتش!
کنار لبشو از خون پاک میکنه:
– کجا؟
سرم داره می ترکه از درد:
– نمیدونم!
_بیا بریم من فکر میکنم… من خیلی با آرشام بودم… خیلی جاها رفتم… کمک میکنم پیداش کنی!
بلند میشه… حتی پاهاش می لرزه … خم میشه:
– دستتو بده بریم… بخدا کمک میکنم… قول میدم!
با چشمای سرخ و خسته نگاش میکنم…
– بعدش به پلیس معرفیم کن.. توروخدا فقط فندکو بزار کنار… بزار قانونی مجازاتشم!
بلند میشم…در ماشینو باز میکنه … تن خستمو روی صندلی می ندازم … اونام پشت فرمون میشینه.
حرکت که میکنه چشامو می بندم … کاش میتونستم … کاش میشد همینجا کارشو تموم کنم… از این دختر و به اصطلاح اون برادر متنفرم…
– آرتان؟
جوری سمتش برمیگردم که از ترس عقب میکشه:
– اسم منو نیار!
آروم و ترسیده میگه:
– باشه… فقط من چند جایی توی ذهنم که اگه بخوای می برمت… شاید پیداش کنی!
– کجا؟
به ساعت ماشین نگاه میکنه… یازده شب بی شک وقت خوبی نیست اما… زمان داره از دست میره و من نمیتونم کاری کنم..
نمیتونم برم به پلیس بگم داداشم زنشو دزدیده … بی شک میخندن بهم… گوشی نازی زنگ میخوره … لبشو گاز
میگیره و با گفتن بابامه جواب میده … حوصله ندارم به دروغاش
گوش بدم اما میفهمم توی دروغ گفتن خیلی ماهر وقتی که میگه مادر دوستم حالش بد
شده و با هم آوردیمش بیمارستان… قطع که میکنه میگه
– یه خونهای بود خونهی دوست آرشام بود .. اونجا اکثرا جمع میشدن دوبارم منو برد …
میخوای بریم؟
با سر جواب مثبت میدم که میگه:
– می برمت اما خودم پایین نمیام … لباسام بوی گند بنزین میده… با این سرو وضع واست دردسر میشم!
سکوت میکنم… سکوت میکنم و فکر …خیال … مغزمو میخوره … نمیدونم چقدر می گذره …
نازگل که ترمز میکنه برمی گردم و از شیشه به یه آپارتمان سه
طبقه نگاه می کنم…همون در سفید…
– زنگ دو رو بزن… اسم دوستش افشین بود… !
پیاده میشم و کل خیابونو نگاه میکنم … ماشین اون لعنتی نیست … سمت خونه میرم و با
دست لرزون و حال بد زنگو میزنم… چند لحظه می گذره
صدای دختر جوونیو میشنوم:
– بفرمایید آقا؟!
– سلام خانوم… منزل آقا افشین اینجاست؟
– بله…امرتون؟
نفس عمیق میکشم
– افشین رفیق برادر من آرشام… یه چند روزی میشه که از آرشام و خانومش بی
خبرم…خواستم ببینم اینجا نیستن… یا ازشون خبری ندارن؟کمی مکث می کنه و میگه:
– اجاز بدید ازش بپرسم!
باشهای میگم و آیفونو میزاره … منتظر به دیوار تکه میدم که در باز میشه و مرد با هیکل
درشت جلوم ظاهرمیشه:
– جانم داداش؟
نگاش میکنم..
– سلام …افشین خان؟!
– بله… شما برادر آرشام؟
نگاهی به ماشین و نازی می ندازم .. سعی میکنم حواسشو از نازی پرت کنم:
– بله… اسمم آرتان!
والا آقا آرتان خیلی وقته خبر ندارم از آرشام … اما شمارهی یکی از رفقا رو میدم معمولا با
اون شیش دونگ تر بود و بیشتر از هم با خبربودن…!
گوشیشو از جیبش بیرون میاره و میگه:
– خدایی نکرده چیزی شده ؟به گوشیش زنگ زدید؟
نگران میشم… اگه شمارشو بگیره کارم تمومه…
– نه… راستش دعوامون شده گوشیشو جواب نمیده …هیچ خبریم ازش ندارم… دیگه
نمیدونستم کجا دنبالش بگردم …نازگل آدرس شمارو داد!
نمیدونم دروغای مزخزفمو باور میکنه یا نه شماره رو میگه و من توی گوشی سیو میکنم:
– شنیدم با نازی کات کرده … اما این رفیقمون ماهان … بهش بگو افشین شمارتو بهم داد
– حله!
ازش تشکر میکنم و سوار ماشین میشم… نازگل حرکت میکنه… سر دردنااکمو
فشارمیدم… شمارهی ماهانو می گیرم… میدونم که بد موقعس اما واقعا
دیگه طاقت بی خبری ندارم… بالاخره یه صدای مردونه ی خشن می پیچه توی گوشم:
– بله؟!
– سلام… ماهان خان؟
گلوشو صاف و میکنه:
– فرمایش؟
– من برادر آرشامم… رفیقتون!
سکوت میکنه و چند لحظه بعد میگه:
– جدی؟ خوبی داداش؟ جانم؟
– از آرشام خبر داری؟
سکوتش تپش قلبمو بالا میبره … نازگل کلافه میگه:
– چیشد ؟
و صدای مرد می پیچه تو مغزم:
– شما برادرشی سراغشو از من میگیری؟
– دعوامون شده.. قهر کرده زده به سرش رفته با خانومش … پدر و مادرم نگرانشن … برادری
کن اگه ازشون خبر داری بهم بگو!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
برا سلامتی و عافیت و عاقبت بخیر همه خصوصا ندا جونم صلوات خسته نباشی قربونت
دمت گرم 😂
عالییی پیش میری خیلی ممنون.ازنویسنده عزیزم بوس به گل روی ماهت😘😘😘😘
آرشام آشغال عوضی روزهای سیاهت داره از راه میرسه ای کاش اعدامت کنن دلم خنک شه
قربون دستت ننجون😍😍😍😍
میگما,خانم ندا جون,اول دمپاییتو غلاف کن,تا بگم.🙈اینکه صبح دوتا پارت گزاشتی,یعنی عصر یه پارت اضافه میزاری?🤔یعنی دو تا😅الفرارررر.👀
میذارم یکی 😂
رمانت خیلی عالیه نویسنده گل❤️🌹.
پارت قبلی واقعا اشکمو دراوردی.
مرسی از پارت گذاری های منظم و عالیت