نفس دردناکی می کشه… می خوام برم که روبه روم می ایسته:
– روزی که اومدم جلوی محضر تا ازدواجت و تبریک بگم یادته؟
آخ ..آخ…آخ…
– وقتی اونجوری با ترس و حال بد بودی … یه حسی تا گلوم رسید که نفهمیدمش … فکر
کردم تو نمیتونی از من گذشته باشی… ولی هرچی گشتم هیچی پیدا نکردم… یه دلیل… یه روزنه… یه امید… که بهم بگه تو مجبور شدی بری… پاهات نبردتت!
اشکم می چکه…
– خیلی با خودم کلنجار رفتم… ولی فقط بن بست بود دل ارام… فقط بن بست!
– می دونم!
– اون روزی که از بدحالی رفتم خونهی آرشام و گردنبدتو زیر بالشت پیدا کردم…
– نگو آرتان… نگو… نمیخوام دوره کنم … نمیخوام مرور شه … آرشام فقط یه م.ت.ج.اوز نبود … یه آدم عقدهای پر از کینه بود.. یه مریض روانی… یه شکنجه گرحرفه ای!
– قد همهی روزای خوب رفتمون متاسفم دل آرام!
قلبم میسوزه … گلوم میسوزه …
– قد همهی روزایی که باید بودم و نبودم شرمندم دل آرام!
قلبم کند میزنه:
– قد همهی تلاش هایی که باید می کردم و نکردم … قد همهی حرفایی که توی چشمات بود و نخوندم… مدیونتم دل آرام!
– داری خفم میکنی… دارم میسوزم… بسه ارتان!
عقب میره :
– آره بسه… فقط یه چیزیو یادت بمونه … هیچ وقت بخاطر سکوتت نمی بخشمت … تو هم میتونی منو نبخشی ولی… وقتی تونستم حالتو خوب کنم و
کامل سرپا شی… واسه سکوتت باید جواب پس بدی بهم… !
لبخند تلخی میزنم:
– اون روز که من سرپاشم هیچ وقت نمیرسه… خدانگهدار!
بیرون میرم… چشمم به اتاق عمو می افته و باز زالو ها به جون مغزم می افتن … پله هارو
پایین میرم و همراه مامان و بابا خداحافظی میکنم… سوارماشین
که میشم سکوت و سکوت… سکوت و مامان می شکنه:
– دل آرام؟ آرشام واقعا دوست داشت؟
– آره … مثلا داشت!
– اذیتت می کرد؟ کتکت میزد؟
سرمو به شیشه میزنم و خیرهی خیابون میگم:
– با وجدانتون نکنید این کارو… بیخیال… گذشته گذشته… منتها از روی من!
بغض مامان میشکنه … بابا زیر لب ذکر میگه … و من فکر میکنم فردا که باهاش توی دادگاه روبه روشم قراره چه اتفاقی بیفته؟
منی که وحشت دارم از
چشماش…از صداش… قراره چیا بگم و چیا بشنوم؟
به خونه که میرسیم بی حرف وارد اتاق
میشم… درو قفل میکنم تا کسی نیاد… آروم روی تختم میخوابم و چشم می بندم ..
نمیدونم چقدر طول می کشه تا چشمام گرم شه اما دستی که
روی دهنم می شینه باعث میشه با وحشت چشم باز کنم… دیدن
آرشام اینجا جز محالت و بی شک من دچار توهم شدم … می خوام جیغ بزنم اما من حتی نمیتونم نفس بکشم…
– این بار بلایی سرت میارم که بعدش نفس نمونه توی سینت!
با چشمای گشاد شده نگاش می کنم… دستشو بیشتر روی دهنم فشار میده:
– صدات در بیاد دودمانتو به باد میدم دلی!
دستشو برمی داره و سمت دکمه های لباسم می بره ومن میون تب و بی نفسی و
وحشت جیغ میزنم… پشت هم.. پی در پی… با ضربه های محکمی
که کسی به در می کوبه پلکای سنگینم باز میشه و وهم جاشو به واقعیت میده … از جا میپرم… گلوم میسوزه … و کابوس محو میشه…
– دل آرام؟ چیشده مامان جان؟ دلی چرا جیغ میزنی؟ دلی باز کن تورو قرآن!
خیس عرقم و نفس نفس زنان سمت در میرم … قفلو باز می کنم و مامان با دیدن قیافم وحشت زده میگه:
– یا امام حسین… چت شده دلی… رنگت مثل گچ شده!
میخواد بغلم کنه… عقب میرم.. سرمو با دستام می گیرم:
– دست نزن بهم.. چیزی… نیست… کا…کابوس بود!
گریه کنون نگام می کنه و بابا با لیوان آب و قرص مسکن سمتم میاد … قرصو میخورم و
یکم آب میخورم…
– ساعت …چنده ؟
– هفت صبح … حال داری آماده شی واسه دادگاه ؟
من تحمل و جرات رو به رو شدن با اون هیولا رو ندارم اما… جز این چاره ای ندارم:
– آره!
مامان لباسامو میاره و کمک می کنه تنم کنم … تنم می لرزه و مامان با گریه دکمه های
مانتومو می بنده :
– الهی مادرت بمیره !
اشکش که روی صورتش می افته بغض می کنم:
– الهی من بمیرم و تورو توی این حال نبینم!
بی حال میگم:
– خدا نکنه!
هر سه سوار ماشین میشیم و نزدیک ساعت ۹ به دادگاه می رسیم … راهرو دادگاه زیادی
شلوغِ و من تحمل این همه سرو صدا رو ندارم… آرتان و عمو همراه
پرهام که سمتم میان یکم نفس کشیدن راحتر میشه… پرهام با دیدنم سمتم میاد:
– خوبی تو؟
بلند میشم … نگاش می کنم … و برای نمیدونم چندمین بار آرزو میکنم کاش اون روز بهش
جواب مثبت میدادم…
– خوب؟
_درست میشه دلی!
آرتان گوشیمو سمتم می گیره :
– اینو از خونهی آرشام آوردم… لازمت میشه … اون فیلمم دست وکیلته … همه چیو مو به مو بگو دلی و از هیچی نترس!
لبخند تلخی میزنم و نمیگم موضوع اینجاست من از خود نامردش می ترسم … اسممو که
صدا میزنن وارد اتاق میشیم… روی صندلیا می شینیم تا آرشامو
بیارن.. دارم جون میدم… جونم داره میاد بالا… پرهام خم میشه و توی گوشم میگه:
– نلرز آنقدر دختر… اینجا ته خط واسه آرشام.. اونی که باید بلرزه اونه نه تو ..تو آبروی رفته تو به دست آوردی!
در باز میشه و مامور همراه آرشام وارد میشه … دستنبدی که به دستشِ خیالمو راحتتر می کنه… لباسای زندان زیادی زار و پریشونش کرده … ته ریشش بلندتر شده و موهاش پریشون و بهم ریخته .. سریع با چشاش پیدام می کنه … انگار چشماش
امید داره … انگار لیزره… میسوزم… نیشخند میزنه و پشت میز
می ایسته … منم صدا میزنن … پشت میز روبه رو آرشام می ایستم… دست و پاهام طوری
می لرزه که بعید می دونم بتونم خودمو کنترل کنم و سقوط
نکنم… قاضی شروع به خوندن می کنه و وکیل من کنارم می ایسته … قاضی آرشامو نگاه می کنه:
– طبق شواهد و مدارک موجود .. شما آقای آرشام کاویانی … خانوم دل آرام کاویانی رو حدود ۹ما پیش مورد ت.ع.رض و آزار و اذیت قرار دادید… اون زمان
طبق مدارک و شواهد… و تاریخ ازدواج… هیچ نسبتی جز نسبت فامیلی باهم نداشتید… فیلم این اتفاق موجوده و خانم دل آرام کاویانی با شکایتشون و
امضاشون این اتفاقو تایید کردن… حرف و دفاعی هست میشنویم!
ناخونامو روی میز فرو می کنم… آرشام با دقت نگام می کنه … بعد قاضیو نگاه می کنه و
سرد میگه:
_دفاعی ندارم!
قلبم نمیزنه… قاضی ادامه میده :
– شما این اتهامو قبول می کنی؟
نگاش می کنم… نگام می کنم… لبشو گاز می گیره … و میون جهنم نگاهش.
.. ………..
– بیا بریم عزیزم.. بیا بریم استراحت کن رنگ نیست توی صورتت!
همراهش که میرم آرتان صدام میزنه.. سمتش برمی گردم:
– شب بیام دنبالت؟
– برای چی؟
– برای دیدن یه خونه… مگه نگفتی خونه میخوای!؟
با قدردانی نگاش میکنم:
– آره.. بیا!
– چشم!
لبخند میزنم و تشکر میکنم … وقتی به خونه میرسیم بی حال باز روی همون تخت ولو
میشم و گوشیو برمی دارم… پروفایل آرشام روانیم میکنه…پیام
نازگل میرسه:
– دلی؟ دادگاه چیشد؟ من نتونستم بیام و شهادت بدم اما دادگاه بعدو حتما میام خوب؟
– باشه!
– حکمش اعدامِ؟
لبمو گاز می گیرم…
– نمیدونم!
– اگه اعدام باشه رضایت نمیدی؟
کلافه گوشیو روی عسلی کنار تختم می اندازم و چشم می بندم … باید بخوابم … بخوابم تا
همه چیز سریع تر بگذره … کاش زودتر از این دادگاه و طلاقم رد
شیم تا بتونم از اول شروع کنم… از اول میتونم شروع کنم؟ با این کابوسای که همیشه
باهامه… با این حال بد و نفرتی که به لمس تن و دستم دارم؟ با
حسی که به هرچی عشق و علاقهی جنس مخالف دارم؟میتونم؟ میتونم با اون چشم هایی
که خودِ جهنم از اول بی ترس شروع کنم؟نمیدونم چقدر میخوابم که با صدای گوشیم بیدار میشم … خواب آلود گوشیو چنگ میزنم و تماسو وصل
میکنم:
– بله؟
– سنگ بود تا حالا آب شده بود سگ مصب…
مثل برق گرفته ها از جا می پرم … به گوشی نگاه می کنم … صدای آرشام می پیچه تو
گوشم و می لرزم:
– نکن این کاراو.. نزار از این رزل تر شم … نزار آدم اجیر کنم ته موندهی نفستونم بگیره… فکر
می کنی کم آدم دارم اون بیرون؟فکر میکنی بریدن نفستون
واسم سخته چون پشت میله هام؟
نفس نفس میزنم و باز صداش می پیچه تو گوشم:
– گوشاتو وا کن دلی… به خداوندی خدا اگه طلاق بگیری زندت نمیزارم … حتی اگه سرم
بره بالای دار تو زنده نمیمونی.. این همه جون نکندم و از چشم
همه نیوفتادم که تهش هیچی نشه!
لرزان لب میزنم:
_آرشام؟
– آرشام نداریم … آرشام مرد … دلی اگه جون خودت و آرتان مهمه رضایت بده بریم دنبال زندگیمون!
– دوسِت ندارم لعنتی… ازت میترسم… بخدا حتی از چشمات میترسم.. از صدات میترسم… آرشام؟ بزار برم.. طلاقم بده … من نمیخوام لج کنم ولی پیشتم به حال مرگ می افتم… آرشام بگذر ازم… تورو خدا!
نفسش سخت بیرون میده … تماس قطع میشه با گریه صورتمو با دستام می گیرم …ضربه ای به در می خوره … اشکامو سریع پاک میکنم…مامان وارد اتاقم
میشه…
– بیدار شدی عزیزم… آرتان اومده دنبالت میگه قرار داشتید!
یاد قدیما می افتم و قلبم میسوزه … سینی رو می گیرم و تشکر می کنم … بلند میشم صورتمو آب میزنم…. لباسامو عوض می کنم که آرتان وارد اتاقم
میشه:
– سلام!
برمی گردم و نگاش می کنم:
– سلام… خوبی؟
جلو میاد اما فاصله شو حفظ میکنه:
– خوبم تو خوبی؟
– من آمادم ولی در مورد پول…
کلافه میگه:
_بس کن دل ارام…من این قدر غریبه شدم؟
– نه ولی … به عنوان قرض باشه پس میدم!
می خنده :
– باشه بیا بریم!
سوار ماشین میشیم و حرکت میکنه.. با استرس می پرسم:
– جلسه ی بعدی دادگاه کیه؟
– سه روز دیگه!
– اگه.. اگه حکم اعدام باشه… مامانت و عمو…
– به هیچی و هیچکس جز خودت و آرامشت فکر نکن!
وقتی جلوی یه آپارتمان بزر و شیک ترمز می کنه سمتش برمی گردم:
– بابا من این قدرام بزرگ و بالاشهر نمیخوام… یه دونه اتاق بسمه!
– بیا پایین غر نزن!
همراهش میرم… وارد ساختمون میشیم و هر دو داخل آسانسور میریم
– اینجا واسه کیه؟
– دوستم… رفته اون طرف… بهم سپرد بدم اجاره … کی بهتر از تو؟
– کدوم دوستت؟
نگام می کنه… لبخند میزنه:
– سوال جوابات مثل قبل شده ها.. هی راه به راه گیر می دادی!
دلم می ریزه … سرمو زیر می ندازم:
– ببخشید گیر دادم!
– زهرمارو ببخشید… فکر کرده من آرشامم!
نگاش می کنم… می خنده … مهربون میگه:
– من نه دست بزن دارم… نه ناراحت شم وحشی میشم نترس!
از آسانسور بیرون میایم… کلید میندازه و وارد خونه میشیم… الحق که جای خوشگلیه…
نورپردازی… دکوراسیون… چیدمان… دلبازیش..نگام میکنه:
– دو تا خواب داره … اون ته یه تراس … نمای خوبی داره… اونم آشپزخونه … اگه می پسندی….
مکث می کنه… حس میکنم حالش خوب نیست …سمتش میرم:
_چیزی شده؟
لبشو گاز می گیره … نفس کلافه ای می کشه:
– نه فقــط یکم سختمه تنها زندگی کنی!
– درارو قفل میکنم… اینجام که نگهبان داره !
لبخند میزنه:
– پس پسندیدی؟
– عالیه… چرا این قدر همه چی نو و تمیزه؟ انگار هیچکس زندگی نکرده !
لبخند میزنه:
– رفیقم بیشتر اون ور آبِ… پس بعد از تموم شدن همه چی بیا همینجا… اینم کلید!
نمیشه از همین امشب بمونم؟
– دلی.. فعلا خوب نیست تنها باشی.. گوش بده به من!
لبمو با زبون تر میکنم و میگم:
– باشه…بریم!!
بیرون میریم و سوار ماشین میشیم که میگم:
– آرتان؟
– جو…بله؟
خندمو میخورم… دلم میخواد از تلفن امروز آرشام بگم اما دلم نمیاد حالشو بگیرم:
– هیچی!
جلوی مغازهی بستنی فروشی ترمز میکنه و میگه:
– الان میام!
لبخند میزنم … میفهمم میخواد چی بگیره … میدونه که من عاشق بستنی شکلاتیم … وقتی
برمی گرده و ظرف بستنیو سمتم می گیره با دیدن چشمای
اشکیم کلافه میگه:
– دلی خواهش میکنم!
– من زن برادرتم الان… باورت میشه؟
بستنیو روی داشبورد می ندازه و عصبی میگه:
– من برادر ندارم!
مشتشو روی فرمون می کوبه:
– من برادری ندارم لعنتی!
با بغض میگم:
– باشه… آروم باش… مرسی بابت بستنی!
موهاشو چنگ میزنه…
– معذرت میخوام… حالم خوش نیست!
حرکت میکنه و ضبطو روشن میکنه… صدای آهنگ می پیچه تو ماشین و بغضمونو
بزرگتر میکنه:
« خجالت میکشم از تو ؛ از این روزای تکراری
از این تاریکی مطلق ؛ از این قولای اجباری
تو رو پیش خودم زندونی کردم من گناه کارم
کنارم هستی اما من یه دنیا دلهره دارم…
تو رو آزردم اما تو فقــط با عشق خندیدی
کنار من چه روزایه پر از دلشورهای دیدی
کنار من ولی تنها چه روزایی رو سر کردی
واسه موندن پای حرفت چقدر عشقم خطرکردی”
جلوی خونه که میرسیم سمتش برمی گردم:
– ممنونم.. بابت همه چی!
دیگه لبخند نداره … حالش خوب نیست و اینو منی که خوب میشناسمش از چشماش می فهمم:
– زندگی چی کار کرد با ما دلی؟
غدهی لعنتی توی گلوم بزرگتر میشه:
– تاوان کدوم گناه نکرده رو پس دادیم؟
سرمو زیر می ندازم. لبمو محکم گاز می گیرم… صداش خش داره :
– من که به کسی بد نکردم… من که دل نشکستم… من که فقط صراط المستقیم رفتم!
اشکم می چکه…
– خدا ندید؟ یا نخواست کاری کنه؟
شوری خونو زیر دندونم حس میکنم:
– اینجوریمو نگاه نکن … من مردم دل آرام.. میدونی واسه یه مرد چقدر سخته؟ هر شبو
هرشب اون فیلمو مرور میکنم… هرشب اینجا جنگه…
به شقیقش اشاره می کنه…
– هر شب ده هزار بار آرشامو اینجا به هزار روش می کشم!
نگاش می کنم… اشکش سر میخوره:
– پس اون داداشی که من بچگی داشتم چیشد دلی؟ اونی که خوردم زمین سرم شکست… اونی که تا بیمارستان واسم اشک ریخت… اونی که خونه تا
صبح بالا سرم بود و باهام حرف زد که دردمو یادم بره و خوابم ببره … آرشام ۹ساله کجاست دل آرام؟
نفسشو سخت بیرون میده … غم منو داره مثل باتلاق با خودش پایین می کشه:
– آرشام بد نبود… هیچ وقت بد نبود… چیشد که یهو…
صورتشو باا دستاش میگیره و شونه هاش تکون میخوره … گلومو چنگ میزنم… نفس
ندارم…
– آرتان؟ من…
من چی؟ چی بگم؟ چی دارم بگم به مردی که هم قد من شکسته… سوخته… درد
کشیده…با چشمای خیسش نگام می کنه:
– هیچکس جز مامانم دستو پا نمیزنه حکمش اعدام نباشه … می بینی دلی؟ کاری کرده که به مردنش راضی باشم… کاری کرده …
از ماشین پیاده میشه و درو محکم می کوبه … به در تکیه میده… سرمو با دستام می گیرم
و زار میزنم… نمیدونم چقدر می گذره که سوار میشه… نگاش می کنم:
– بابام همیشه میگفت آدمیزاد توی یه لحظه خطا میکنه … راهو که میره … چشماشو میبنده و از ذاتش فاصله می گیره… چشماشو می بنده روی خدا و
دستشو میزاره توی دست شیطون… آرشامم…
– بد کرد.. یه جوری سوزوندم که خاکسترمم نموند!
در ماشینو باز میکنم که با صدای گرفته میگه:
– دلی… جلسه های مشاورتو با پرهام ادامه بده …بهش نیاز داری!
سمتش برمیگردم:
-تو نیاز نداری؟
سرد میگه:
_نه… من باید همه چی و اول توی خودم حل و باور کنم!
باشهای می گم و خداحافظی می کنم… پیاده که میشم به رفتنش نگاه می کنم… وارد
خونه میشم که صدای گریه زن عمو می پیچه تو گوشم:
– اگه… اگه حکمش اعدام باشه…
زار میزنه و مامان سعی می کنه آرومش کنه”
– سیما جان… هنوز هیچی معلوم نیست!
– بخدا روم نمیشه… فکر نکن پرو پرو اومدم و…
– تو که تقصیری نداری!
_کاش اون روز از خونه نمی رفتم … کاش پام قلم میشد و نمی رفتم … ولی چی کار کنم … بچمه… جیگر گوشمه… بخدا آزادم بشه نگاش نمیکنم… تف میندازم توی صورتش … ولی … ولی نمیره… نمیره سیما … داغ جوون سوخته … داداشم بس بود … دیدم مامانم دیگه سرپا نشد!
زانوهام شل میشه… روی پله ها میشینم… مامان با گریه میگه:
– خدا رحمت کنه اقا محسنو… سیما بزار اول ببینیم حکم چیه شاید…
– میگن حکم تجاوز اعدامِ… خودم خوندم… مگه اینکه شاکی رضایت بده … دلی رضایت نمیده که… بچم زندگیش سوخته حق داره … ای خدا… ای خدا این چه مصیبتی بود… این چه برزخیه… خدا !
کیفم که از دستم می افته مامان و زن عمو از سالن سمت راهرو میان… بلند میشم.. زن
عمو با دیدنم سمتم میاد… می خواد بازوهامو بگیره که عقب
میرم… مامان میگه:
_حساس شده سیما… نباید دست کسی بهش بخوره !
زار میزنه و میشینه تو پله:
– آرشام باهات چیکار کرد عروسه من… چیکار کرد قشنگم؟
جلو میرم…
– زن عمو؟
نگام میکنه… چقدر چین کنار چشماش بیشتر شده :
– جان زن عمو.. عمر زن عمو… ببخش… ببخش که اگه نبخشی تا عمرمون میسوزیم!
زانو میزنم مقابلش:
_توروخدا با خودت اینجوری نکن … من نمیخوام خشک و تر باهم بسوزن … شما .. عمو، آرتان… گناهی ندارید ولی…
– کم گذاشتم… کم گذاشتیم واسه بچم … راست میگه … همهی حواسمون رفت پی آرتان … سر به راه تر بود.. حرف گوش تر بود… آروم تر بود… یادم رفت
آرشام چی میخواد فکر میکردم اون قدر تخس و زرنگه که خودش از پس خواسته هاش برمیاد… بخدا من کم گذاشتم… منو ببرید زندون.. منو اعدام کنید… بچمو بالای دار ببینم می میرم دل ارام.. به مظلومیتت قسم دق میکنم!
مامان با گریه سمت آشپزخونه میره و من مات زن روبه رومم … مادر شدن چقدر بزرگه …
شاید فق چند وقت حسش کردم ولی… من این قدرا خوب
نبودم… چیزی ندارم بگم… چون من دلم میخواد آرشام مجازات شه… چه جوریش فرقی
نداره واسم وقتی هنوز پشت تلفن تن و بدنمو می لرزونه…بلند
میشم و پله ها رو بالا میرم…
**** ارشام ****
بودن توی این چهار دیواری و حبس شدن اندازه ی دوری از دل ارام درد نداره… باورم نمیشه حتی قد سر سوزن منو نخواد… گاهی فکر میکنم حق داره…..
بد کردم حق داره ازم بترسه… چه بلایی بود و موند که سرش نیاوردم؟ روی تخت نشستم و زل زدم به دیوارای پر از خط و خطوط بند… صدای داد و
بیداد هم سلولیام میگه که باز دعواشون شده… دستی به پیشونی دردناکم میکشم… فردا دادگاه داریم و من نمیدونم قرار چه حکمی ببرن… از مردن
میترسم یا از زندگی بدون دلی؟ چقدر با خودم رو راستم؟ چقدر می تونم باشم و دلی و کنار ارتان ببینم؟ حتی فکرشم روانیم میکنه… صدای هم بندم
افکارمو خط میزنه
_بابا داداش پاشو بیا جذبه داری این سگو گربه رو جدا کن از همونجا .
نگاش میکنم
– مامور نداره این خراب شده؟
_مامور برسه که می فرستتشون انفرادی
– به درک!
ای بابایی میگه و بیرون میره… پیرمرد مقابلم واسم به علامت سوال بزرگه…
– توی این سن چیکار میتونی بکنی که عاقبتت اینجاشه؟
نفس خستمو بیرون
می دم که صدای مامور از ته سالن میاد:
اکبر نعیمی… خسرو جهانی… نادر سالم… آرشام کاویانی…. سیروس داد… ملاقاتی دارید
از تخت پایین میرم… کی دلش دیدن منو میخواد؟ بیرون که میرم مامور در و بازمی من و چند تا مرد دیگه بیرون میریم… به سالن ملاقات که
میرسم از پشت شیشه زنی و میبینم که نمیشه با اون چادر مشکی و صورت داغون و بی روح باور کرد که مادرمه… یخ میزنم… پاهام دیگه نمیاد… می
بینم که تلفنو برمیداره.. مامور تذکر میده. جلو میرم… روی صندلی می شینم و از پشت شیشه خیره ی چشمای اشکیش میمونم…. چیشده که
اینجاست؟ چیشده که حقو نداده به عزیز دردونش؟ یا شاید حق داده و اومده لهم کنه… تلفن و بی حس میزارم به گوشم و اولین چیزی که میشنوم
صدای هق هق کردنش… چشمامو میبندم… صدای پر بغضش می پیچه توی گوشم
– آرشام؟ خوبی مامان؟
نگاش میکنم….
سرد… اما ازش خجالت میکشم
– چرا اومدی؟
– اومدم ببینمت… اومدم…..
– میترسی نفسای اخرم باشه؟
شونه هاش می لرزه…. سخت و سرد میگم:
– نترس… اومدی اون دنیا می بینمت .
– تو قلب نداری بچه؟ نداری پسر؟
– برو مامان…
– این قدر مغرور نباش ارشام تورو به خدا… تو رو جون من…. روتو بنداز زیر و عذرخواهی کن…. بیفت به پای عموت…. به پای دلی…. به پای ارتان… بگو ببخشنت…. این قدر سرد و خودخواه نباش شوخی نیست اعدام ارشام.
موهامو چنگ میزنم… تلفنو پشت هم به پیشونیم میزنم….
– ارشام؟ من نمیخوام بمیری!
نگاش میکنم…
– میخوای نَمیرم کاری کن اون توله سگ طلاق نگیره .
– نمیشه مامان… اونو خودت طلاق بده… اونام رضایت بدن بیا و ما بفرستیمت اون ور آب….. فوقش دو سه سال زندانی داره که میکشی …..
– بدون دلی اعدام واسم زندگیه
می خوام تلفن و بزارم که با گریه میگه:
– ارشام بخاطر من… توروجون من!
مکث میکنم… نگاش میکنم اشکاش میریزه
– مامان من زنمو دوس دارم چیکار باید بکنم؟ بد کردم ولی میخوام جبران کنم چه غلطی بکنم؟
مامان هق هق میکنه
– جبرانش طلاق بزار آرامش بگیره بزار ببینه پشیمونی شاید بعد طلاق باز رجوع کرد! اونم دلش با آرتان
نیست ارتان گفت دلی خونه گرفته تنها زندگی کنه .
گیج نگاش میکنم
_واقعا؟
برق امیدو می بینم توی چشماش
– آره. باور کن راست میگم… فقط تو فردا سر به زیر و پشیمون باش بد رفتاری نکن باشه؟
خستم… خودمم خستم… انگار کوه روی شونه هامه
– باشه
میخنده…. تلخ لبخند میزنم. ..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دیروز پارت اول و ۹,۵۰ دقیقه گزاشتی جانم.😍امروز ۹,۵۵ شد و نزاشتی هنوز!😥
فاطی هستی؟
چرا ؟
اشتباه زدی
فک نکنم دووم بیارم خودت که میدونی میترکم 😂
حالا یه اشاره ای چیزی بکن بفهمم…
من پاااااارت میخاااااااااامم
چه عجب یادی از پیرا کردی 🤧
منو تک و تنها گذاشتین رفتین…
سلامت باشی عزیزم خوبیم.
خودت خوبی؟
مشهدی یا تهران؟
کدوم نذری؟
تو از کجا فهمیدی من نذری دادم بچه؟ 😂
.
عه عه عه ، نداییی؟
تو کجا پیری؟
قراره چند سال دیگه تو عروسی رهام ، یکی از اقوام عروست به یکی دیگه تو رو نشون بده و بگه:
+ این خانم جونه و خوشگله ، کیه؟؟
_ فکر کنم خواهر داماده!!
+ به به چه خواهر جذابی داره❤😍
و……
والا ، مامان گلم هستم اما کامنت نمی گذاشتم😞
منم شما رو دیدم ، عالی شدم🥰❤
مشهدم
واااا ، ندایی ؟!
مگه خودت چهار شنبه ، روز قبل تاسوعا ، تو یکی از پارت های همین رومان نگفتی که من نذری دارم و ببخشید دیگه نمی تونم پارت بزارم تا شنبه!!🤔
از قدیم میگن : دیوار موش داره ، موشم گوش داره!؟😉
به به 😂
عجب تعریفایی ❤️😂
عه 😂
توام بودی گفتنی، نمیدونستم هستی
چراغ خاموش میای میری دیگه.
تعطیلات خوش میگذره عزیزم؟
یه پارت دیگه
سلام ندا جان اگه اخراشه یه دفعه بذارش خلاصمون کن گلم
پایانش خوشه؟
همینو بگین فقط 😂
ببین پایان زندگی همه مون هم خوشی داره هم ناخوشی…
فهمیدی یا بیام؟ 😂👠👠👠
نه تو عشق منی نمیخواد بیای 🥺😂
ننه کجایی بیا دمپاییتو بیاربزنش آدم شه
خودش می دونه آمادست 😂
وای راستی ننه دو پارت قبل بهم ی چیزی راجب آخرش گفتی پاک کردی ولی دیدمش😁
یادم نیس 😂
چی بود؟ 😂
خودمم یادم رفته ولی مطمئنم راجب پابان خوش یا ناخوشش بود😐
خسته نباشی 😂😂
آخه همون لحظه ک خوندم مامانم منو صدا زد گفت:عنتر خان پاشو برو حموم از باشگاه اومدی بو گند میدی بعد الان رفتم ببینم چی گفتی یادم بیاد دیدم حذف شده
واسه حموم رفتن صدات میکنه؟ 😂
بهش بگو سلاح بخاد بهش قرض میدم 😂
خودش داره ولی به باباییم گفتم خلع سلاحش کنه
کاش دلی تنها زندگی نمیکرد ، یه بلایی سرش میاره 🤕
ای تایید کننده کیستی؟
رخ بنما
من هستم😃 بقیه خوابن
عه سلام حدیثه تویییی😃
فکر کردی پس کیه؟😌
ینی ممکنه آخرش دلارام با آرشام ازدواج کنه؟
خدا کنه دلم برا آرشام میسوزه
عه چرا منفی میدین😐🗡🤣🤣
منظورم این نبود که با آرشام ازدواج کنه که…..
من اصلا عشق آرشامو دوس نداشتم چون اگه یه تفر واقعا عاشق باشه برا راحتی و خوشی عشقش میرهههه……..
هر چند براش سخت باشه….💔🥲
چون آخرش یه جوری شد برا همین گفتم🗡🗡🤣🤣
عاشق واقعی فقط فرزان
اون و نگو تکه همتا نداره که
😂 😂 😂
اگر دلی برگرده به ارشام !😵
بالا خانه رو داده ، اجارهههه😌
به به
از اینورا نیکا خانم 🤔
سلاااام مامان گلم
خوبی؟
والا ، بعد مدت ها ، GPS کار کرد و آدرس اینجا پیدا کردم!!
نذر هات قبول خدا و امام حسین باشه!!!
چه عجب یادی از پیرا کردی 🤧
منو تک و تنها گذاشتین رفتین…
سلامت باشی عزیزم خوبیم.
خودت خوبی؟
مشهدی یا تهران؟
کدوم نذری؟
تو از کجا فهمیدی من نذری دادم بچه؟ 😂
وای ، یا خدا😂😐راس میگیا ممکنه دوباره برگردن بهم😐💔😂
نه ممکن نیست
اینم حرفه میزنی آخه
ندا جووووون.😍😘میشه بدون استفاده از ابزار دمپایی ۵۴ هم بزاری?لطفا لطفا باز هم لطفا…😓سر کارم,اصلا حواسم.به کار نیست به خدا.😥
خدا به داد رئیست برسه با این کارمند رمان خونش 🤣 🤣
تو این شیفت خودم رئیسم جانم.فکر کن به رئیس رمان دوست و رمان خوان.😍🤗فکر کن نیرویی که ریسش من باشم,حواسم پی دلارامه.😅
کارمندات کیف میکککننننننننن دیگه 🤣 🤣 نیرو لازم نداری منم بیام🤣🤣تموم وختممم برات رمان میخونن اصن دوس داشی رمان هم برات مینویسم❤🤣🤣🤣🤣🤣
قبول.بیا.😃😘
ابزار کار من همیشه پیشمه
پس هیچی نگو 😂 😂
آقا بزن ولی پارت و بده 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣
کاملا موافقم.بیا بزن,ولی پارت رو بزار.🤗😉ما تسلیمیم.
😂 😂 😂 😂 😂
توروخدا پارت زود زود بزار مردیم دیگ
یا خدا 😂
از اینم زودتر؟ 😂
ندا چطوری؟
اون ور صدام زدی دیدم ولی نمی تونم بیام
،،ی چن روز نمی تونم بیام اون ور
تا ببینم چی میشه
عه
چرا ؟
چی شده خب؟