💕📚
ناباور نگام میکنه…
اگه همین الان چشم از چشماش برندارم همه چی و میگم… لو میدم….
میگم کجا بودی اون موقعی که زیر دست و پای…
چشمام و می بندم… میبندم تا خفه شم…. لرزش صداش… اتیشم میزنه
_ تو این وضعیت شوخیم نمیشه کرد که بگم داری شوخی میکنی .
شوخی؟ شوخی که این قدر زشت نمیشه…
این قدر تلخ نمیشه….
تو بیداری کابوس می بینم.
جون میکنم و میگم
_من نمیخوام باهات ازدواج کنم
_تو غلط میکنی!
اره دارم غلط میکنم….
یه غلطی که تا ته زندگی مو می سوزنه… میسوزونه و زمین میزنه…
داد میزنه
– من و نگاه کن
نمیشه… کاش میفهمید نمیشه نگاش کرد. من عاشق چشماشم… چه طور بگم نمی خوامت…. نگاش میکنم و حس میکنم چشماش داره می میره
– نمیدونستم چه طوری بهت بگم نمی خوامت،
نمیدونستم چه طوری بگم که قلبت نشکنه .
نبضم ضعیف میزنه..
_نمیدونستم چه طوری بگم پشیمون شدم.
عقب میره…. زانوهاش شل میشه… دستش و به صندلی می گیره سقوط نکنه… خدا چرا
نمی میرم؟
سخت زمزمه میکنه
_طلسمت کردن عشقم؟
پتو و توی مشتام فشار میدم… تا صدام در نیاد تا جیک نزنم تا نبارم تموم جهنم امروز رو.
_برو ارتان… . واسه همیشه برو… ما به درد هم نمی خوریم… من لیاقت تو رو ندارم
این بار تیغ و می کشم و رو احساسم .
سخت نفس می کشه:
_بعد اون همه خاطره فقط برم؟
جلو میاد
_بعد اون همه حرفای عاشقانه برم؟
سینش و چنگ میزنه…..
نگران نگاش میکنم
_این قدر بد و ترسناکم که نگفتی و خودکشی کردی؟
دلم میخواد بغلش کنم ببوسشم و بگم تو زندگیمی بگم بهتر از تو ندیدم… ولی…..
مچ دستم و می گیره:
_واسه نخواستن من رسیدی به اینجا؟
قلبم میره رو شمارش معکوس:
– من و نمی خواستی و روزی دو هزار بار ازت دوست دارم شنیدم؟
کاش بره… کاش تمومش کنه…..
_نمیخواستی و گفتی حلقه بخریم؟
کاش خراب نشه… حتی اگه لو برم دیگه من و نمیخواد
_باید باور کنم دل ارام؟
میسوزم و میسوزونمش
_اره باور کن… من نمیخوامت… دیگه نمی خوامت
در اتاق باز میشه و مامان و زن عمو که هنوز لنگ میزنه با گریه وارد اتاق میشن… ارتان
عقب میره… سخت لب میزنه اما صدایی ازش نمی شنوم…..
مامان سمتم میاد و شدت گریه ش بیشتر میشه :
– دلارام بچه شدی ؟ دیوونه شدی ؟ میخواستی همه رو بدبخت کنی ؟ ایــن چـه کـاری بـود آخه ؟
جواب نمیدم که بر میگرده سمت آرتان :
– آرتان تو بگو چیشده ؟ مثلا قراره زن تو بشه پس تو چرا از حالش خبر نداری ؟
دلم نمیخواد مامان به آرتان اینجوری بگه …
زن عمو با گریه تو سکوت نگاهم میکنه، روم نمیشه نگاهش کنم ، سرمو میندازم پایین :
_مامان به آرتان مربوط نیست ….
صداش بالاتر میره :
– تا چند وقت دیگه قرار جشن نامزدی بعد بهش مربوط نیست ؟
اینجوری میخواد مراقبت باشه ؟
آروم میگم :
– حوصله شنیدن این حرفا رو ندارم گفتنی ها رو به آرتان گفتم، پس لطفا مـن و سـوال
جواب نکنید ، فقط بزاریدم به حال خودم،
فقط تنهام بزارید …
مامان میخواد باز شروع کنه که آرتان میگه :
_لطفا بیاید بریم بیرون من همه چی رو براتون توضیح میدم …
مامان با اخم بیرون میره و زن عمو هم دنبالش ..
آرتان نگام میکنه :
– حالت که خوب شد حرف میزنیم مثل بچه ی ادم میگی حرفایی که زدی فقط از روبدحالیت بود و مزخرف !
…………………………..
از وقتی مرخص شدم… فقط توی اتاقم نمیخوام کسیو ببینم….
نمیخوام هیچی بشنوم…
نمیخوام چیزی و توضیح بدم.
حتى جون جنگیدن ندارم.
ارتان هزار بار زنگ زده… پیام داده.
دو بار تا پشت در همین اتاق اومده و من خلاصه شدم توی سکوت مرگبار
توی بهت…
توی شوک…
توی درد….
گوشیم که زنگ میخوره با دیدن اسم ارشام سقف اتاق خراب میشه رو سرم…
اشکام
میریزه و بغضم ولی بزرگتر میشه…..
جواب نمیدم…نمیخوام صداش و بشنوم… قطع که میشه پیام میده….
يه فيلم فرستاده… هول میشم…. گیج میشم…. وارد صفحه چتمون میشم و فیلم و دانلود
میکنم
پلی که میکنم صدای جیغ خودم می پیچه توی گوشم… قطعش میکنم… گوشام و محکم
میگیرم… می بارم…
پیام میده:
_عه اومد واسه تو خواستم بفرستم واسه رفیقم… شرمنده!
دلم از جاش کنده میشه…. تهدیداش اتیشم میزنه… باهاش تماس می گیرم…جواب میده:
– بنال؟
– این فیلم و پاک کن…. تو رو خدا…
– تو گوه میخوری جواب تلفن من و نمیدی!
گوشم و می گیرم
_داد نزن
– تو گوه خوردی خودکشی کردی احمق
التماس میکنم
– بسه… چی میخوای از جون من؟
_پاشو بیا به ادرسی که میگم!
داره می کشتم…داره دیونم میکنه…زار میزنم
_چیکارم داری؟
_میخوام ببینم چه غلطی کردی با دستت
_هیچی…
– ادرس و می فرستم!
قطع که میکنه دلم میخواهد گوشی و توی دیوار بکوبم…..
ضربه ای به در میخوره و پشتش صدای گریه ی مامان
– دل ارام ارتان اومده مامان باز کن اون درو… چت شده اخه دختر؟
بلند میشم… خودم و توی ایینه نگاه میکنم…صورت بی رنگ و رو… پای چشمام سیاه
شده… این واقعا منم؟ صدای پر بغض ارتان و میشنوم
– دل ارام؟ باز کن این در و لامصب … باز کن بی معرفت… چت شده دردت به جونم؟
دستم سمت دستگیره میره… دستم میلرزه… دلم می لرزه… قلبم می ایسته…..
در و باز کنم… زل میزنم توی چشمهای قرمزش…..
حس میکنم داره تحلیل میره.
مامان گریه کنون پله ها رو پایین میره.
آرتان جلو میاد… عقب میرم…..
نمیخوام دیگه نمیخوام این آغوش و تجربه کنم. نمیخوام کم بیارم… نمیخوام تن من و به
آغوش قشنگش راه بده….
حس میکنم بهش خیانت کردم.
میاد داخل و در و پشت سرش می بنده… چشماش از خیسی اشک برق میزنه… بغضم
بزرگتر میشه…..
بازوهام و میگیره لب باز میکنم، اما تنمو میکشه…
سرم توی سینش میخوره تقلا میکنم از آغوشش بیرون بیام…
دیگه از هر آغوشی می ترسم… اما اون قدر محکم فشارم میده که استخونام داره می شکنه مینالم
_ولم كن!
_مگه الکیه؟
– ارتان؟
_داری چیکار میکنی با من ؟ چی کم دارم؟ چی خواستی و گفتم نه؟ کجا ناراحتت کردم و پشتش نگفتم غلط کردم بی انصاف؟
اگه این لحظه از این اغوش بیرون نیام داد میزنم و همه چی و میگم….
من نمیتونم به این مرد پشت کنم… نمیتونم به کسی که عاشقشم بگم نمی خوامت…..
چرا باید بگم؟ چرا من؟ چرا من باید برسم به اینجا؟
داد میزنم
داد میزنم که خود بدبخت مو لو ندم:
– ولم کن گفتم
از آغوشش جدا میشم و سمت پنجره میرم… بازش میکنم هوا کم دارم… نفسم بالا نمیاد…
– چت شده دلی؟ چت شده که حرف نمیزنی ؟
بر میگردم… اشک مردونش ته مونده ی توانمو می گیره:
– دنیا رسیده به اخرش!
جلو میاد… دستم و بالا میارم و بین هق هق کردنام میگم
بر می گردم.
– جلو نیا!
همون جـا مـی ایـسـتـه… مـی ایسته و دستاش و بـه حـالـت تســليـم بـالا مـیــاره… بیشتر عاشقش
میشم…
-باشه آروم باش هر کاری بگی من میکنم… گریه نکن!
مثل دیونه ها اتاق و راه میرم
– برو.. واسه همیشه…. دیگه هیچ وقت نیا… تموم شد!
جون میکنم… پیام ارشام میرسه… باید برم پیشش… میدونم که فقط واسه دیدن دستم من و نخواسته… دیونه تر میشم… سمت میز کامپیوتر میرم و حلقه
هامون و بیرون میارم با دیدنش انگار می افتم تو آتیش
حلقه ها رو سمتش می گیرم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ندا جان این رمان رو خودت مینویسی؟
قلمت خیلی قشنگه💞
نه عزیزم…
اینو پارتشو میذارم براتون،
چون کانالش روزی چن تا میده
منم براتون زیاد میذارم..
میشه اسم نویسندشو بگی عزیزم
چرا رمانا شده همش زوروتجاوزبدخترا همش
تکراروتکرارمکررات
رمان قشنگیه….
ولی خب دلی ی کم ساده ست ک این بلا سرش اومد.
اول اینکه از اول خوب بود همه چیز رو ب آرتان یا ب زنعموش بگه و پیام ها رو ب عنوان شاهد ماجرا نگه داره.
دوم این ک روزی ک میخواست بره سوپ ببره برا زنعموش قبلش ی زنگ ب زنعموهه میزد ببینه خونه هست؟ خونه نیست؟ یا از آرتان میپرسید مامانت خونه ست؟ ینی آرتان خبر نداشته ک کی مامانش قرار بوده بره گچ پاشو باز کنه و ب دلی بگه مامانم فردا خونه نیست؟ اصن گیرم زنعموهه گوشی نداشت زنگ میزد آرشام میگفت گوشی رو بده مامانت کارش دارم و اگه گوشی رو نمیداد یا میگفت مامان خوابه فعلا نمیرفت تازنعموش خودش تماس بگیره.
اصلا هیچ کدوم از این کارا رو هم نکردی خب میری خونه طرف مث چی سرتو ننداز پایین برو تو ی اتاقی ک یارو خفتت کنه از رو راه پله زنعموتو صدا بزن جواب نداد نرو بالا دیگه یا رفتی دم در نگا کن ببین زنعموت نیست برگرد یا تو اون اتاق ب اون بزرگی چیزی نبود بزنه تو مخ آرشام یا از خودش دفاع کنه؟
آدم وقتی ک میدونه از طرف ی نفر پیام تهدید آمیز داره انقد راحت خودشو تو چاه طرف نمیندازه که.
بعدم خودکشی کردنش کار اشتباهی بود هیچی حداقل ب آرتان الان راستشو بگه.
من نمیدونم چرا انقد تو این داستانا مخفی کاری میکنن؟
احسنت بهتره حرفات درسته
اصلا همه این ها رو بذاریم کنار ما یه چیزی داریم به نام اسنپ . می تونست پیام بده به زن عموش پیام بده ببخشید من یه کاری داشتم نمیتونستم خودم بیام سوپ رو بهتون تحویل بدم سوپ رو با اسنپ براتون ارسال کردم کسی خونه هست تحویل بگیره
این رمان خیلی خوبه بیشتر پارت بده وگرنه مثل دلارای بشه از جذابیت میفته و طرفداراش و از دست میده فسقلی
وووووییییییی من خوشم از ارشام اومد
اه چیه ارتان 😐😐😐
واقعا متاسفم برات
😂
دختره احمق
چرا راستشو نمیگه اعصابمو ریخت بهم حورا و طلوع کم بود اینم اومد روش😑
والا همینو بگو دیوونه پشته دیوونه
مااامااان چرا با ارتان اینجوری میکنه چرا ارشان اینقدر بدجنسه 😭😭
چرا چن روزه اینقد زیاد پارت میدی،هر موقع میام میبینم پارت جدید گذاشتی،😶نکن چشمت میزنن اون وقت ما چه غلطی کنیم
🥲
دیگه به اون قسمتش فک نکردم 😂
دوس داری کم کنم پارتا رو؟ 😂
نهههههههههه🤣🤣🤣
چراااا… اتفاقا 😂😂
واااای نهههه شما شوخیم حالیتون نیست 😉داشت شوخی میکرد بیچاره 😂😂😂😂
😂 😂 😂
واییییییییییی نهههههههههههه