میدونم دلخور شده… حق داره… اما من واقعا به خاطر خودش میگم…..
نگاش میکنم و میگم:
– آرتان؟ میشه ازم دلخور نشی؟
– دلخور نیستم عزیزم .
سکوت میکنم…
جلوی خونه که ترمز میکنه سمتم برمیگرده:
– یه امشبو بهم فکر کن.
پر از بغض میگم:
– من شبی نیست که بهت فکر نکنم.
روزی نیست که با فکر کردن بهت نگذره آرتان ولی…
– من به این حالت حق میدم ولی….
به دوری و فرارت از من نه…
اگه بخاطر من میگی نگو!
– بخاطر دلخوریامونم میگم.
نفس مو سخت بیرون میدم که میگه:
– میشه حلش کنیم؟
– آرتان تو زود ازم گذشتی
خیلی زود باور کردی که نمیخوامت
شاید اگه یکم بیشتر پافشاری میکردی و….
– انصافا هر کسی تو اون شرایط بود می باخت خودشو.
تو و آرشام اون قدر خوب نقش بازی کردید که حتی پدر و مادرها هم شک نکردن.
– من توقعی که از تو داشتم از اونا نداشتم ولی…
– من که گفتم حق داری دلخور باشی.
مثل من که حق دارم از سکوتت دلخور باشم.
حالام برو خونه استراحت کن…
بعد حرف میزنیم!
سرمو تکون میدم و با گفتن خدافظ پیاده میشم.
وارد خونه میشم و خسته روی مبل میشینم….
بازم قرص خواب میخورم که بخوابم و هیچی نفهمم…
نفهمم داره با خودم و زندگیم چیکار میکنم
با کسی که عاشقشم اما….
نمیتونم شروع کنم. نمیتونم خوشبختش کنم.
نمیتونم حالشو خوب کنم…
حق اون خوشبتختیه…
خیلی بیشتر از من…
اما من پرم از غم
درد…
کینه….
بغض…
روی تخت دراز میکشم و چشم میبندم کم کم قرص اثر میکنه و به خواب میرم!
*دو هفته بعد*
«آرشام»
دو سال حبس واسم بریدن.
و من هنوزم گیجم و باورم نمیشه دل آرام منو بخشیده باشه…
هنوز باورم نمیشه زندم… زندم و بی هم نفس زندم و تنها زندم و بی عشق…..
سر سنگینمو روی بالشت میزارم و سعی میکنم به هیچی فکر نکنم….
به آینده… به دل آرام به آرتان به اینکه ممکنه باز برگردن سمت هم؟
اگه برگردن چی میمونه از من؟ وقتی از این خراب شده برم بیرون…
وقتی اونارو یه لحظه کنار هم ببینم میشه که دووم بیارم؟ میشه که تحمل کنم؟ سرم
سنگینِ… درد داره…..
دستم بیشتر… چشمامو میبندم و سعی می کنم بخوابیم… اما نمیشه…..
فکر و خیال نمیزاره… لحظه ی اعدام قلبم خالی شد اما سعی کردم کم نیارم…
گریه های مامان داشت روحمو میخورد اما سعی کردم کم نیارم….
نبود بابا داشت آبم میکرد اما سعی کردم محکم باشم….
نگاه مات و خسته ی دل آرام نشد بهش بگم خیلی دل تنگش بودم…..
نشد بگم اصلا مهم نیست که جدا شدی مهم اینکه عاشقتم… اما خفه شدم…..
سکوت کردم… لحظه ای که داد زد بخشیدم قلبم مرد… واقعا مرد….
و حالا… نمیدونم دو سال دیگه برم بیرون باید با چه امیدی برم….
چی دارم که واسش بجنگم کاش رضایت نمیداد لعنتی….
کاش رضایت نمیداد!
«دل آرام»
از پرهام خداحافظی میکنم و از مطب بیرون میام…
فردا عید و من نه حال و انگیزه دارم نه کاری کردم.
حتی دعوت مامانو رد کردم. دو روز از خواستگاری آرتان گذشت و من هنوز دارم با
خودم می جنگم
میجنگم و تموم نمیشه.
می جنگم و به هیچ کجا نمیرسم
دلم میخواد ماهی گلی بخرم. دلم سبزه میخواد… دلم سفره ی هفت سین میخواد اما
حوصلشو ندارم.
به خونه که میرسم درو باز میکنم و بی حس وارد خونه میشم…
میخوام سمت اتاق برم که با دیدن میز کنار کانتر خشکم میزنه… جلو میرم…
سفره ی هفت سین ماهی گلی ، همه چیز هست… بی نهایت خوشگله… بـی
نهایت…
دستی دو طرف پهلومو میگیره. هین بلندی میکشم…
صدای نفساشو میشنوم.
آروم میگه:
– نترس این قدر!
مینالم: برو کنار.
– پسندیدی؟
سمتش برمی گردم… فاصله می گیرم
با لبخند میگم:
– خیلی قشنگه ولی خیلی بده که کلید اینجارو داری!
میخنده
– خونه ی مشترک بود
– ممنون. واقعا حالم عوض شد؟
– بيا حال منم عوض کن!
میخندم و میخوام سمت اتاق برم که دستمو میگیره:
– جواب میخوام ازت!
– آرتان
– فقط جواب مثبت
– زورگو نشو بدم میاد!
– لطفا فقط جواب مثبت!
با حرص نگاش میکنم:
– تو وضع منو نمی بینی؟ زن روانی میخوای چیکار؟
جلو میاد با یه انگشت چونمو بالا میاره
– من روانیتم عاشقم چیکار کنم؟
– خسته میشی!
چشماشو می بنده.
– ما از اون رابطه مون فقط دوست داشتن مونده آرتان… و این کافی نیست!
– بقیش درست میشه
اشکم می ریزه
– زنی که حتی نتونی با خیال راحت دستشو بگیری!
– خوب میشی لعنتی خوب میشی
– میخوای همه بگن زن داداشو گرفت!.
دستاشو روی سرش میزاره و پشت بهم می ایسته…. نفس نفس میزنه:
– اینا چیه میگی؟
– نمیگن فک و فامیل؟
با ضرب سمتم برمیگرده و عصبی میگه:
– به درک … بگن تا بمیرن!
– من زن برادرت بودم آرتان میتونی کنار بیای؟
داد میزنه:
– بسه… بسه انقد زنم زنم نکن حالمو بهم نزن دلی آره میدونم… وجب به وجب تنتو لمس کرده… کتک زده… بوسیده… نوازش کرده….
داد میزنه:
– میدونم تو نگو!
اشکم می ریزه… جلو میاد:
– از گفتن واقعیتایی که سعی میکنم ازش فرار کنم قراره به چی برسی؟
– آرتان؟
دستشو توی جیبش میبره و دو تا بلیط بیرون میاره:
– قرار بود عید بریم سفر… حالمون عوض شده… دو تا بلیط گرفتم واسه پاریس… اما ….
بلیطو سمتم میگیره…
– من زوری نمیخوامت میتونی پارش کنی بریزی دور…
– ببخشید!
کلافه بليطا رو روی میز می ندازه:
– چی کار کنم از دست تو؟
– درکم کن.
– تو درک میکنی منو؟ دنبال هزار و یک دلیلی که با هم نباشیم… یه دلیل بگو که باید باهم باشیم لعنتی
– بزار فکر کنم!
خسته روی مبل میشینم.
– ساعت تحویل سال … بهت جواب میدم
– اگه جوابت مثبت بود بخدا قسم کاری میکنم روزای تلخ تو یادت بره… اما اگه جوابت
منفی بود…
نگاش میکنم… مکث میکنه. نگام میکنه….
_دیگه نمی بینیم… تا ابدا
عقب میره و لب میزنه:
– نیم ساعت مونده به سال تحویل بهت زنگ میزنم فردا!
و من فقط گیج نگاش میکنم:
– خدافظ
بیرون که میره… درو که می بنده… بغض سختم میترکه… نمیدونم چیکار کنم… واقعا نمیدونم در موندم
خستم کلافم و بین یه دو راهی مزخرف موندم.
تموم دیشبو امروزو فکر کردم فکر کردم دنیام بدون آرتان قشنگتره یا با اون و مشکلاتش… و فقط به صدایی تو سرم بود … اونم اینکه تو بدون آرتان
بودی اما زنده نبودی… فقط نفس کشیدی…. فکر کردم واقعا بدون اون نمیشه… شاید ازم خسته شه اما میدونم دیگه رهام نمیکنه. فقط یه ترس مثل
خوره داشت مخمو میخورد. اونم این بود آرشام آزاد شه چی میشه؟ و این ترس همه تنمو می لرزوند… ساعت هشتو نیم شب سال تحویل میشد… به
مامان گفتم مهمون دارم و فکر کردم خودش فهمید چه خبره… ساعت ۸ گوشیم زنگ میخوره. چند تا نفس عمیق میکشم و جواب میدم:
– سلام !
– سلام خانوم!
دلم می ریزه…
– من دم درم… برم که برم یا درو باز میکنی؟
لبخند میزنم… لعنت بهت آرتان:
– الان باز میکنم
میخنده… بلند… بی وقفه از ته دل قلبش آرومه….
– عاشقتم
درو باز میکنم… گوشیو از گوشش پایین میاره… جلو میاد…. تلفنو قطع میکنم داخل
میاد و در و میبنده سمتم میاد و میگه:
– مبارکه؟
– آرتان؟
– مبارکه؟
– فقط…
میترسم حتی از گفتنش می ترسم. نگران میگه:
– چیشده دل ارام؟
– وقتی از زندون آزادشه و…
– بخدا هیچی نمیشه!
سخت و بی نفس و میگم:
– باشه
– بیا بغلم!
– اذیت نکن… نمیتونم … بزار واسه بعد!
دستمو میکشه و پرت میشم تو بغلش:
– واسه آخرین بار… میخوام کلی تبریک بگم بابا!
دستشو توی جیبش میبره و جعبه ی حلقه رو بیرون میاره:
– عیدت مبارک… ازدواجمونم مبارک
میخندم:
– با یه تیر دو تا نشون زدی؟
– نه عیدیتو خونه میدم بهت، بریم همه خونه ی ما جمعن.. منتظر جواب مثبتت بودم.
متعجب میگم:
– واقعا؟
– آره… من حتی این قدر مطمئن بودم عاقد خبر کردم!
با دهن باز نگاش میکنم:
– آرتان؟
– جون؟
– عقد ؟ الان؟
– الانم دیره… دیگه تحمل ندارم بپوش بریم!
اماده میشم و با هم خونه ی عمو میریم. همونجا که آرزوهام مردن باز میریم تا به آرزوهام جون بدیم. همه بغلم میکنن و تبریک میگن بهم… همه
اشک شوق میریزن و چقدر تلخ که دلیل جای خالی آرشام… هوف بهتره بهش فکر نکنم… حاج آقا مسعودی بعد از تعیین مهریه خطبه رو میخونه…. و
من با صدای لرزون… اما دل قرص میون اشکا و لبخندای جمع لب میزنم:
«بله»
و این بله رو با هزار تا امید و رضایت از ته دل میگم.
کاش روزای خوب مـا هـم برسه صدای بله گفتن آرتانم میشنوم و گریه ی زن عمو و مامان و اشکی که میچکه از چشمم.
آرتان حلقه رو دستم میکنه و
میگه:
– تا ابد مال خودمی!
بعد از اتمام مهمونی و بگو بخندهایی که همه سعی میکردن از ته دل باشه زن عمو پیشنهاد جشن داد و من گفتم نه.
کیارو دعوت کنم؟ دعوت کنم بیان
چی بگن پشتم؟ اونا که از جایی خبر ندارن بگن یک سال نشده از اون طلاق گرفت زن داداشش شد؟ بگن چشمش از اول دنبال این بود؟ بگن مگه اینا
قبلا نامزد نبودن؟ مگه میتونم واسه همشون توضیح بدم؟ از همه خداحافظی میکنیم و برمی گردیم خونه…و من تازه میفهمم چه خبره… چیشده… تو چه
اوضاعيم… وسط سالن می ایستم و واقعا نمیفهمم چیکار کنم…. نمیدونم قرار امشب چه طور بگذره… نمیدونم آرتان قراره بعد از این همه دوری و جدایی و
نداشتنم حالا چه برخوردی کنه. اما میدونم من وحشت دارم… هراس دارم می میرم اگه امشب اتفاقی بینمون بیفته از اتاق که بیرون میاد لباساشو با
ست راحتی کرمی رنگ عوض کرده… گرمکن و تی شرت واقعا مــا محـرم شدیم؟ فردا
اسممون میره توی شناسنامهی هم؟ سمتم میاد:
– چرا وایسادی تو؟
با خودم فکر میکنم نکنه میخواد تلاقی سکوتیو که کردم و الان سرم در بیاره… نکنه ازم
دلخور و عصبی باشه و الان خودشو خالی کنه… نکنه مثل
آرشام زورگو باشه.
وای بی شک من دیونه شدم قاطی کردم. این همه فکر و خیال روانیم میکنه… جلوتر میاد:
– نمیخوای لباساتو عوض کنی؟
جلوتر میاد… ناخودآگاه عقب میرم.
– سخت نگیر این قدر!
این یعنی چی؟ یعنی قرار بینمون چیزی بشه که میترسم؟
– آرتان؟
– جان؟
جلوتر میاد. کمرم به دیوار میخوره و پشیمون میشم از این وصلت… واقعا پشیمون میشم… نمیدونم با این حال و روز ازدواجم چی بود… دستش که
سمت صورتم میاد چشمامو میبندم شاید کنار آرتان بودن ارزوم بود اما…
میترسم… خم میشه و توی گوشم میگه:
– از من نترس
توی خودم جمع میشم… دستمو میگیره و سمت اتاق میبره.
نمیدونم قرار چی بگذره بهم اما با همه ی وجودم می ترسم… این رسیدنو دوست دارم اما… خدا کنه امشب مثل آرشام نابودم نکنه کنار گوشم لب میزنه:
– میدونی که چقدر عاشقتم؟
و در اتاقو می بنده.
من میمونم و نامزد و عشق سابقم و سرنوشتی که نمیدونم این بار قراره به کجا ببرنم.
نگام میکنه، آب دهنمو سخت قورت میدم عقب میرم و فکر میکنم باید توی این موقعیت چیکار کنم؟
یخ کردم، تموم تنم یخ کرده و بی دلیل شاید بی دلیل از مرد مقابلم میترسم
من از همه ی مردا میترسم …
از همون روزی که توی اون اتاق لعنتی خونه عمو زیر دستو پای آرشام جون کندم از
مردا میترسم…
از هر آغوشی فراریم… از هر لمس و نوازشی بیزارم. از هر بوسه ای متنفرم… از هر رابطه ای حالم بهم میخوره…
و حالا درست امشب و اینجا ما بهم محرم شدیم. اولین شب تنهاییمونه….
من همسر برادر شوهر سابقم شدم؟ یا نه قشنگترش اینکه من برگشتم به عشق اولم….
به عشق سابقم .
به نامزدم که بی رحمانه برادرش ازم گرفتش و حالا… حالا از یه جنگ میام… خستم…
نمیتونم ذوق کنم…. زخمیم…..
نمیتونم بغلش کنم و بگم خوشحالم دارمت…. نمیتونم و همه رو مدیون آرشامم
آرشامی که الان توی حبس و اگه خبر ازدواجم بهش برسه ..
آرتان که جلومیاد فکرامو میزارم واسه بعد… آروم و مهربون میگه:
– دل آرام؟ معنی این همه ترس چیه؟ به من و حرفام اعتماد نداری؟
اعتماد؟ من دیگه به چشمای خودم اعتماد ندارم… اما به مرد روبه روم چرا… دارم….. یعنی… دلم میخواد داشته باشم. اما کدوم مردی که از زنش بگذره؟
حتی اگه قول داده باشه؟ اونم بعد این همه دوری… بعد این همه شکست… بعد اینه مه حسرت.
– خوبم!
لبه ی تخت میشینم. چون خوب نیستم….
چون میترسم وسط اتاق سقوط کنم… سمتم میاد … کاش بهم دست نزنه .
موهامو پشت گوشم می فرسته
– من بهت قول دادم تا خودت نخوای…
– من نمیخوام تورو از چیزی که حقته محروم کنم… اصلا تا کی محروم کنم؟ این چه جور ازدواجیه؟
– نگران نباش خوب میشی
لبخند سختی میزنم… اما هم من هم خودش خوب میدونیم خوب شدن من به این زودی ها اتفاق نمی افته… روتختیو کنار میزنه… آروم میگه:
– بخواب عزیزم!
دراز میکشم. برقو خاموش میکنه و میاد سمتم… دلم یه جوری از جاش کنده میشه که ناخودآگاه دلمو چنگ میزنم… نگام میکنه:
– من نمیدونم اینجا بخوابم اذیت میشی یا نه…. واسه همین یه مدتو جدا می خوابیم تا عادت کنی خوبه؟
میدونم خودشم اینجوری راحتره…چون کنترل غریزیش وقتی کناره من بخوابه مسلما
خیلی سختره… اما مسخرس ….
خیلی مسخرس شب اول ازدواجمون جدا بخوابیم…
بغض دارم اما میگم:
– ببخشید!
لبخند میزنه… چشماش اما غم داره… اندازه ی داغ یه مادر داغ دار غم داره:
– تو خوب باشی دیگه هیچی مهم نیست….
کف دستشو می بوسه و سمتم میگیره… و چقدر تلخ که اون این قدر باهام راه میاد
و من نمیتونم ….
– شبت بخیر عزیز دلم!
تا دم در میره و بغض من سنگین تر میشه… برمیگرده و لبخند میزنه .
بیرون میره و درو میبنده… دلم میخواد زار بزنم… لعنت بهت آرشام لعنت !
اولین شبی که همه چی آرومه…. تکلیف همه چی معلومه .
همه چی!
زندگی هر چند سخته برگشته سرجاش .
اما جز این مشکل من از دو سال دیگه وحشت دارم… از برگشتن آرشام… از برگشتن هیولای زندگیم …
هرچند زن عمو قول داده بفرستتش اون ور آب… اما کی بهتر از من اون هیولا رو میشناسه؟ بی شک هیچکس
چشم میبندم و سعی میکنم بخوابم… و خدا خدا میکنم لااقل با کابوسام خواب آرتانو اشفته نکنم! ….
صبح با صدای تق و تق از آشپزخونه چشم باز میکنم…. باورم نمیشه این قدر راحت خوابیدم. از جام بلند میشم که همزمان در باز میشه و آرتان با لبخند نگام میکنه
– بیداری… پاشو صبحونه بخور باید بریم عزیزم!
موهامو می بندم و کلیپسو بالای سرم میزنم… سمتش میرم
– سلام صبح بخیر!
– سلام به روی نشستت
لبخند میزنم… چقدر کنارش آرومم… انگار نه انگار برادر آرشامِ… خیلی با هم تفاوت
دارن خیلی بی حواس میگم:
– کجا قراره بریم؟
– بریم پارک یه دور بزنیم و بعدم سراغ کارا!
لبخند میزنم… همراهش بیرون میرم روی کانتر صبحونه ی مفصلی چیده. نگاش
میکنم:
– ببخشید که زحمت کارای منم افتاد رو دوش تو!
– تعارف نکن با من، مهم خوشبختیه
ازم فاصله میگیره ازم دور میشه… حتی دیگه بهم نزدیک نمیشه و میفهمم که چقدر حالش بده… دست و صورتمو میشورم و پشت کانتر مقابلش میشینم. فنجون چایو سمتم میگیره … فنجونو میگیرم و تشکر میکنم. نگاه خیره ش هنوز روی صورتمه کمی از چایو میخورم که میگه:
– دیشب خوب خوابیدی؟
یه تیکه ی کوچیک از نونو جدا میکنم و میگم:
– آره.
تو چی؟
– آره عزیزم !
میگه آره اما میفهمم دروغ میگه.. بعد از خوردن صبحونه آماده میشیم که بریم پارک و
بعدش اون سرکار بره و من دنبال خریدا ….
دلم میخواد از اول شروع کنم حتی درس خوندن …..
بعد از قدم زدن تو پارک سوار ماشین میشیم
به مقصد که میرسیم تشکر میکنم و میخوام پیاده شم که صدام میزنه
– دل دل ؟
لبخند میزنم… خیلی وقت بود اینجوری صدام نزده بود… آروم میگم:
– جانم؟
– مراقب خودت باش. کاری داشتی زنگ بزن بهم نگران هیچیم نباش خب؟
– چشم!
– چهار تا انگشتشو میبوسه و روی گونم میزنه دلم واسش میسوزه.. مجبوره دوری کنه … خداحافظی میکنم و پیاده میشم سرمو از شیشه داخل میبرم و می پرسم:
– ناهار میای؟
– بیام؟
می خندم:
– بیا خودتم کمتر لوس کن. میرم خونه پیتزا درست میکنم!
– قربون دستت
میخندم … گوشیم زنگ میخوره و با دیدن اسم پرهام لبخند میزنم
– عیدت مبارک خانوم
– سلام پرهام. خوبی؟ عید تو هم مبارک!
– ازدواجتم تبریک میگم… حق هم بودید ولی خب دوست داشتم از خودت بشنوم!
– ببخشید هول هولی شد همه چی!
– همه چی خوبه؟ او کیه؟
نفس عمیق میکشم
– همه چی جز مشکل من!
– حل میشه… فقط جلسه هاتو بیا.!
لبخند میزنم و میگم:
– ميام. الان اومدم خرید باید این مدتو جبران کنم
صداش پر از خوشحالی میشه:
– این آرتان چی داره که میتونه این قدر روی حالت تاثیر بزاره؟ حتی فکرشو نمیکردم. آفرین
قدم میزنم و میگم:
– آرتان همه ی زندگیمه… با همه دلخوری هایی که از هم داریم
– زندگیت پا برجا خانوم
لبخند سختی میزنم … خداحافظی میکنیم و گوشیو توی جیبم میزارم…
از کنار مغازه ها رد میشم و چشمم به یه تاپ شلوارک خیلی خوشگل تو لباس فروشی میوفته
یه تاپ مشکی که پشتش بازه و به شلوارک کوتاه
دلم میخواد بخرمش اما ته دلم یه چیزی هست که منعم میکنه
دلم میخواد برای آرتان به خودم برسم ؛
دلم میخواد براش کم نزارم…
اما…
از نزدیک شدنش بهم میترسم
با اینکه قول داده اما میترسم….
نباید کاری کنم که براش سخت شه….
به خوم میام و با بغضی که تو گلومه از اونجا رد میشه
وسایلایی که برای ناهار میخوامو میخرم و سمت خونه میرم…
دلم نمیخواد غمگین بودنم رو زندگی جدیدم و آرتان تاثیر بزاره برای همین یه آهنگ شاد میزارم و شروع میکنم به آشپزی…
بعد نیم ساعت پیتزا رو توی فر میزارم و با خستگی روی صندلی میشینم
شماره آرتان رو میگیرم که با بوق دوم جواب میده:
– سلام خانوم خوشگل خودم
خندم میگیره…
– سلام آقای زشت خسته نباشی
– من زشتم دیگه اره ؟
بلند میخندم که صدای خندشو میشنوم…
– آرتان کی میرسی خونه؟
با لحن شیطونی میگه:
– انقدر زود دلت تنگ شد برام؟
پرویی نثارش میکنم و میگم:
– میخوام میز رو بچینم
– به به اتفاقا خیلیم گرسنمه تا بیست دیقه دیگه خونم…
سریع به سمت حموم میرم و یه دوش پنج دیقه ای میگیرم….
یه تونیک و شلوار صورتی میپوشم و موهامو باز میزارم…
آرتان عاشقه موهامه … اما با فکری که میکنم یه کش برمیدارم و موهامو بالای سرم
میبندم…
سعی میکنم باز بغض نکنم و خودمو بزنم به بیخیالی
یه رژ صورتی میزنم و به خط چشم نازک…
میز رو میچینم … نمیدونم چرا قلبم تند میزنه .
گل رو میزارم روی میز و با صدای چرخش کلید سمت در برمیگردم…
وارد خونه که میشه دمای بدنم خود به خود بالا میره… نمیتونم باور کنم این لحظه هارو نمیتونم باور کنم که ما بلاخره مال هم شدیم که مثل همه ی زن و شوهرا داریم این لحظه ها رو تجربه میکنیم… سمتش میرم و سلام میکنم… چند ثانیه خیره نگام میکنم… کتشو می گیرم و میگم:
– خسته نباشی عزیزم!
و از گفتن کلمه ی عزیزم حالم بهم میریزه… اما باید بتونم باید همه سعی مو بکنم…. باید بشه چون این مرد لایق بهتریناس .
– مرسی عزیزم… یه آب به دست و صورتم بزنم میام!
باشه ای می گم و سمت چوب لباسی میرم… کتشو آویز میکنم و سمت آشپزخونه برمی گردم… پیتزا رو که میارم و روی میز میزارم آرتانم میرسه و پشت میز می شینه:
– به به.. عجب بویی!
لبخند میزنم… سسو برمیداره و همون طور که روی پیتزا می ریزه میگه:
– امشب اگه سختت نباشه تولد یکی از رفیقام دعوت شدیم زیاد شلوغ نیست…. رو هم شاید ده نفر باشیم!
از این که این قدر حواسش بهم هست و واسش مهمه که بتونم بیام یا نه غرق لذت میشم… آرشام همیشه میگفت میریم مهمونی…. همین… دستورو صادر می کرد و بعدش اگه اعتراض میکردم میگفت حق نداری حرف بزنی فقط سکوت مطلق!
با یادآوریش حالم بهم میریزه اما سعی می کنم لبخند بزنم:
– کدوم رفیقت من میشناسم؟
– آره نیما رو باید بشناسی…. همکارم توی شرکت!
– آهانی میگم و گازی به پیتزا میزنه
– خب بگم میایم؟
– هرچی آقامون بگه!
می خنده و انگشت سسیشو روی بینیم میزنه:
– آقاتون قربون اون شکلت بره!
می خندم و میگه:
گفتن شبه که همه اوکی باشن میرن باغ لواسون شب اونجا دور هم باشیم فرداشم حال کنیم. فکر کردم به گردش نیاز داری تو هم…
– باشه ولی آخه من که همشونو نمیشناسم.
– بچه های خاکی و خوبین رفیقای من که بد نمیشن… قول میدم زود باهاشون رفیق شی ولی هرجا حس کردی سختته و بهت خوش نمیگذره کافیه اشاره کنی.. برمی گردیم
قلبم آروم میزنه پرم از آرامش از حس ناب و خوب… لبخند میزنم:
– قربون مهربونیات
– خدا نکنه عشق من پس حاضر شو دیگه من یه زنگ به نیما بزنم!
– چی بپوشم تولد؟
آخرین لقمه ی پیتزا شو می خوره و میگه:
– میام میگم… اگه هم دوست داری بریم بخری که عصر می برمت!
شماره می گیره و بلند میشه:
– دستتم درد نکنه خیلی چسبید!
– نوش جان
سمت اتاق میره و من بلند میشم تا میزو جمع کنم.. ظرفا رو که توی ظرفشویی میزارم پشت سرم حسش میکنم توی خودم جمع میشم… اما بغلم نمیکنه… فقط لبشو به گوشم می چسبونه:
– قرار شد هشت شب بریم!
– باشه
– برگرد سمت من
پر استرس سمتش برمی گردم. زل میزنه توی چشمام و میگه:
– از این به بعد منم باهات مشاوره هاتو میام پرهام گفت لازمه که بدونم چه جوری باهات برخورد کنم.
– باشه
– حالا تا نمیدونم چه جوری باید برخورد کرد یه بوس بده!
نمیدونم بخندم یا جیغ بزنم از دستش!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من از آرتان خوشم نمیاد.خاک بر سرش با این اعتمادش
ندا جون جای که ما زندگی میکنیم الان آخر شب لطفا پارت بگذار 😘
ن بابا ،الکی میگی 😂
خواستم اعلام کنم آخر شب و اول بامداد فردا است.🤗😂😅🙄و من همچنان امید وارانه چک میکنم برای پارت آخر شب که قول دادید,خانم ندا جون.😍😘بگو که خوش قولی.😥☺
بخاب صبح میخونی 😂
عزیزم ممنونم سراسر همه خوبی قربونت
ندا جون یه پارت دیگه میزاری عزیزم🥰
آخرشب میذارم..
مرسی که انقدر مهربونی تبریز جیرانی ساغول
🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏
پس کو 🤕🤕🥺🥺
نمیدونم چرا ی حسی بهم میگه ارتان تو این مهمونی مست میکنه و با زور اونم ب دل ارام تجاوز میکنه خدا کنه این طوری نشه 💔😢
من واقعا عاشق ارتان خیلی مهربونه خیلی مراعات دل دلو میکنه
من مثل اون میگم دل دل😁
ولی حس من باز بهم میگه ارتام حتی اگه مستم باشه نمیتونه به دلی اسیب بزنه
یه چیزی بهم میگه دو سال بعد زنعمو میزنه زیرش، پسرش رو نمیفرسته بره خارج، میگه دو سال!!!! دو ســــال ازم دور بوده، حالا میخوام بچم پیشم باشه، بقیه با بچه روانی من کنار بیاید!!
داداش و زنداداش حالا که خوشبختید ببخشیدش!
این روانی هم باز کرم میریزه به زندگی اینا، آخرش یا خودش رو به کشتن میده یا …..
حالا من میگم اینا بچه دار میشن بعد آرشام میاد رگشو میزنه🗿🤌
چرا من دلم واسه اشام لعنتی میسوزه چرررررررا
😥💔