– میخواستم یادت بیاد هنوز دوسم داری.
زیر گردنشو میب.و.س.م:
– آره… یادم اومد!
– دلم واست خیلی تنگ شده بود آرتان.
ل.ب.اش.و م.ی. ب.و.س.م:
– واسه همین نیومدی؟
– این دوری لازم بود.
– پاشو جمع کن بریم خونه… پاشو مُردم!
میخنده… بلند میشه… و تازه وقت میکنم خونه رو ببینم!
«**دل ارام**»
قبل از رفتنمون با پرهام تماس میگیرم و ازش بابت این چند روز تشکر میکنم… به خونه که میرسیم یه آرامشی زیر پوستم میدوه… آرتان محکم بغلم میکنه… ل.ب.م.و می ب.و.س.ه… و من از اینکه باز مثل سابق این طور مهربون و مرد دارمش غرق لذت میشم….. آروم میگه:
– خوشحالم برگشتی دل آرام… این خونه بدون تو فرقی با جهنم نداشت!
– یه سوال روی دلم سنگینی میکنه. بپرسم؟
گونه مو نوازش میکنه. هر دو روی کاناپه میشینیم:
– جان؟
-اون حرفات در مورد بچه از روی عصبانیت بود یا واقعا…
– از عصبانیت بود… من باور دارم هر اتفاقی که افتاده ناخواسته بوده… و تو همیشه به م وفادار بودی.
لبخند میزنم… آروم میگم:
– ارشام که با پرهام تماس گرفت. گفت…
منتظر نگام میکنه… و عجیب که دیگه با شنیدن اسمش بهم نمی ریزه:
– چی گفت؟
– گفت داره ازدواج میکنه
چشماش درشت میشه:
– چیزی خورده بود تو سرش!
– نه گفت من برگشتم خبر بدم تماس بگیره تا نامزدشو ببینیم!
متفکر خیره ی زمین میمونه… و من گوشیشو سمتش میگیرم:
– اگه راست بگه… هممون آروم میشیم!
گوشیو میگیره و شمارهی آرشامو میگیره… صدای آرشامو میشنوم:
– رفتی دنبالش؟
– تو زن گرفتی؟
آرشام لبخند سردی میزنه:
– قطع کن خودم تماس میگیریم… بگم آماده بشه بیاد ببینیتش.
– از کجا معلوم راست بگی؟
– دروغش نفعی داره واسم؟
و تماسو قطع میکنه…. آرتان کلافه پوفی میکشه:
– اصلا نمیتونم بفهمم چی تو سرشه کی راست میگه کی دروغ!
– از دایی بپرس!
بزار زنگ بزنه بعد با دایی تماس میگیرم… فردا میریم وضعیتتو چک میکنیم. خب؟
لبخند میزنم.
بازم بغلم میکنه…محکم… با تمام وجود… گردنشو می ب.و.س.م و لب میزنم:
– کاش تموم شه سختیا؟
– تموم شد… فردام میگم بیان اتاق بچه رو تکمیل کنن
– امیرسام!
میخنده:
– من مخلص شما و امیرسامم هستم خانوم
«**آرشام**»
با گندم تماس گرفتم تا زودتر خودشو برسونه… شماره ی داییو میگیرم و صدای خسته شو میشنوم:
– جاوید ازت راضی بود منتها از گندم بیشتر!
میخندم:
– جوووون باوا
– زهر مار
– میخوام برای تموم شدن
شک و توهم آرتان و دلی بگم قراره ازدواج کنم… اگه
پرسیدن بگو درسته!
متعجب میگه:
– باور کنم فکر اونا افتادی؟
– آره . باور کن گفتم قراره با گندم ازدواج کنم؟
میخنده… بلند:
– غیر مستقیم مخو زدی آره انصافا همون به دردت میخوره.
کلافه میگم:
– دایی؟ شوخیه فرمالیته
– جدی هم میشه به امید خدا… این جنسی که من از تو میبینم…
میخندم… زنگو که میزنن میگم:
-;من برم فعلا!
– شرت كم
با خنده گوشیو قطع میکنم… بلند میشم و درو باز میکنم. گندم وارد خونه میشه…. الحق که لباسا و موهاش با سلیقه انتخاب و درست کرده.
– قراره فقط بگم زنت؟ یا نامزد؟ یا دوست؟ یا چی؟ بعد به کی بگم؟آخه میدونی خیلی…
چپ چپ میکنم. میخنده:
– خیلی حرف زدم؟
– برو بشین
باشه ای میگه و روی کاناپه جلوی لپتاپ میشینه… موهاشو پشت گوشش میده…
لباسش زیادی جذبه و رو مخمه…ولی کنارش میشینم…
– میخوام با آرتان تماس بگیرم… زنشم پیشش… دل آرام
– خب من چی بگم؟
– تو هیچی نگو… فقط سلام و احوال پرسی… اگه در مورد خانوادت پرسیدن میگی ایرانن… اینجا اومدی برای تحصیل… قبلا هم ازدواج کردی و جدا شدی…. و ما این مدت بهم علاقمند شدیم. حله؟
خیره نگام میکنه… با شیطنت میخنده:
-؛حله
تماس میگیرم و تماس که وصل میشه اول چهره آرتانو می بینم. بعد دل ارام میاد و کنارش میشینه سعی میکنم به این تصویر دو نفره بی تفاوت باشم
– سلام عرض شد!
گندمم سلام میکنه. هر دو ناباور نگاش میکنن آرتان میگه:
– خب معرفی کن!
دستمو دور کمر گندم قفل میکنم:
– خانم گندم نامزد بنده!
گندم خیرهی نیم رخم مات میمونه… پهلوشو کلافه فشار میدم… آخ ضعیفی میگه و به خودش میاد:
– سلام داداش آرتان… سلام دل آرام جون.
مخم هنگ میکنم سمتش بر میگردم… این زبونش آخر سرشو به باد میده… آرتان لبخند کمرنگی میزنه:
– سلام خانم گندم… احوال شما؟
دل ارامم جوابشو میده:
– سلام عزیزم
گندم مات دل آرام مونده. شاید داره قصه مونو مرور میکنه:
– چقدر شما نازی دل آرام جون
اروم لب میزنم:
– زبونتو موش بخوره
میخنده… دل آرام آروم میگه:
– تو که از من نازتری عزیزم
آرتان جدی میگه:
– خانوادتم اونجاس؟
گندم محترمانه میگه:
– نه… ایرانن… همون تهران… اگه بخواید آدرس مونو میدم… من اومدم اینجا تحصیل… با برادرم اومدم.
– چه طوری آشنا شدید؟
– من مستاجر عمو فريدون… یعنی دایی شمام… واحدامون با آرشام روبه روی هم… کم کم بهم علاقمند شدیم.
آرتان نگام میکنه:
– به خانواده ها گفتید؟
– شاید برگردیم ایران و بگیم… اما فعلا نه… فعلا هم من کار دارم هم گندم درس…..
شاید بچتون دنیا اومد اومدیم….
– بسیار خب… مبارک!
میفهمم که باور نکرده…..
••••
– ممنون… دیگه مثل آدم زندگی کنید.
گندمو به خودم فشار میدم و میگم:
– منم دارم زندگی میکنم
تپش قلب تند گندمو میشنوم… دل آرام لبخند میزنه:
– خوشبخت باشید!
و چیزی درونم میشکنه
– همچنین خدافظ
قطع که میکنم گندمو کلافه رها میکنم… موهامو چنگ میزنم… گندم آروم میگه:
– الان که زنگ میزنن از عمو میپرسن
– هماهنگ کردم
نگاش میکنم:
– دایی گفت جاوید صداتو پسندیده!
میخنده:
– پس منم باهات میام
– بفرما تو… دم در بده!
دست جلو میاره و موهامو بهم میریزه… با خنده بلند میشه:
– من قهوه میخورم تو چی؟
– نه انگار، واقعا اومدی تو!
بلند میخنده…
– دیونه ای بخدا… بیا شوهر عزیزم… بیا قهوه.
– زهر مار.
«**دل آرام**»
همراه آرتان مطب رفتیم و از حال بچه مطمئن شدیم… دکتر گفت باید شرایط روحی بهتری داشته باشم و توی آرامش بیشتری باشم….
واسم سونو و آزمایش نوشت… اما خودم میدونم که توی بارداری توی بدترین شرایط بودم… پر از استرس اضطراب… آشوب… حال بد…..
اما باز امیدوارم بتونم این چند ماهو پشت سر بگذرونم به خونه ی مامان که میرسیم مامان با یه دلتنگی و بغض خاصی بغلم میکنه.. آرتان گفته بود که چقدر نگران شده بودند.
بابا هم پیشونیمو م.ی.ب.و.س.ه… مامان کلاه شال گردنی که برای امیرسام بافته رو واسم میاره و ما چقدر ذوق میکنیم…..
شکمم کم کم داره بالا میاد… بعد از صرف ناهار و کمی گپ زدن به خونه ی عمو میریم… خیال اونا رو هم از خودمون راحت میکنیم. فکر میکنم آرتان قضیه ی ازدواج آرشامو بگه اما سکوت میکنه… نمیدونم شاید هنوز خودش باور نکرده…
اما وقتی به دایی زنگ زدیم و تایید کرد من یکی یه حس آرامشی توی وجودم اومد….. حقشه بعد این همه مصیبت به خوشبختی برسه… به دختری که عاشقشه… ازش کینه نداره
زودتر به خونه برمیگردیم تا آرتان خبر بده بیان کاغذ دیواری اتاق امیرسامو تکمیل کنن …منم روی تخت دراز میکشم تا کمرم آروم بگیره… دستمو روی شکمم میزارم…. لبخند میزنم:
– به آرامش رسیدیم… باور میکنی امیرسام؟ حالا دیگه تو هم آروم باش… لحظه شماری میکنم واسه گرفتن دستای کوچولوت واسه بوییدنت.. بو.س.ی.د.ن.ت… بغل کردنت…. عاشقتم پسر خوشگلم… عاشقتم
آرتان وارد اتاق میشه و درو میبنده:
– اومدن…. با کی حرف میزنی خل شدی؟
میخندم:
– با امیر سام…داشتم میگفتم چقدر عاشقشم
– این جمله فقط باید به من گفته بشه خانوم
– حسودی ممنوع
پیشونیمو با خنده می ب.و.س.ه:
– یادم بنداز واسه سونو وقت بگیرم… بعدم بریم سرویس خواب امیرو بگیریم
با ناز میگم:
– چشم آقامون
– آقاتون دورت بگرده
میخندم:
– خدا نکنه دیوونه
نفس عمیقی میکشه و میگه:
– مامانم پیر شده دلی از بس غصه خورد حرص خورد… حالام که نگران آرشام و
تنهاییشه
– چرا بهش نگفتی نامزد کرده؟
– فکر میکنی خوشحال میشه؟ بدون اجازش…. بدون مشورتش… حتی بی خبر رفته نامزد کرده از دایی بعید بود… لااقل یه زنگ میزدن به مامان بابا…
غمگین میگم:
– تو که میدونی رابطه شون خوب نیست.
– اره ولی…. امیدوارم تموم شه این کینه و ناراحتیا… دیروز بعد مدت ها دلم میخواست بغلش کنم و بگم مبارک داداش….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این رمان قلم فوقالعاده ای داره و پارت گذاری منظمه خدایی عصاب مخاطب آرومه چون میدونه کی و چ زمانی پارت میاد و مدام سایت و چک نمیکنه. البته اینم بگم ادمین درجه یکی داره! ندا ی دونه ای واسه ماها نمونه ای
عشقی ب مولا دمت گرم😉❤️
ماچ ب لبات چیز یعنی لپات😍😂
یعنی رمان جوریه تو هر پارت دلت باید واسه یکی بسوزه این ارشام پدرسگم تو این چند پارت قبلی یه جوری مظلوم و سر به راه شده که حس میکنم من به دلی تجاوز کردم و اونقد لاشی بودم واقعا کاش میشد دلارامو بینشون تقسیم کرد ولی خدایی دنیا جای عجیبیه اونی که عاشقشی عاشقت نیست اونی که عاشقته عاشقش نیستی😑
اوایلش از ارشام متنفر شدیم 😠😤😡 اما چندین پارت پیش هم منو بعضی دیگر دوستان از ارتان هم بدمون اومد😳😵😨😠 موندم این دختره دلارام بعد این همه اتفاق چجوری بین این خانواده مونده
{نظره شخصی} من اگر جای دلآرام بودم بعد اون اتفاقها یکجا مرفتم گم میشدم(به اصطلاح تو افق محو میشدم) جایی که هیچ آشنایی منو پیداا نکنه زورکی بخواد برگردونه
نه میخواستم اسمی از ارشام بشنوم نه ارتان برای همیشه از دست اینا خلاص میشدم••••••••
خیلی خوب گفتی
خوندن این رمان وقتی اینقدر مرتب پارت گذاری میشه وقتی قلم بی نظیره خیلی لذت بخشه
میشه امشب یه پارت دیگه بدی ترو خدا
نویسنده رمان (سهم من از تو)خیلی خوب داری میری جلو و هر روز دو سه تا پارت داری ممنون ازت لطفا همینجوری بمون
ننه نمیشه آلزایمر موقت بگیری مثلا فکر کنی امروز پارت نگذاشتی زودی دوتا پارت بزاری
دستت درد نکنه دیگ 😂
بخاطر پارت آلزایمر میخاد برام 😂😂😂
نمیدونم چرا دلم برا گندم سوخت
وای ندا یه پارت دیگه میزاری گلییی:))
پارتامون ته کشیده عزیزدلم 🤕
نه توروخدا یه پارت دیگه بده همیشه ۳ پارت بوده دیگه 🙏🙏🙏🙏🥺
بابت خوشقولی و مسئولیت پذیریهات ازت متشکرم ندا جان❤️🩹 یک سوال داشتم، رمانهای رمان من رو چه کسی باید تایید کنه؟ اصلا احتیاج به تایید دارن؟
عزیزم ادمین اونجا فرق داره…
نمیدونستم خیلی ممنون🩷
سلام ندا جان، خیلی بابت خوش قولیهات متشکرم.🩷 یک سوال داشتم، برای تایید رمانهای مد وان چه کسی باید اقدام کنه؟
من خودکشی میکنم بخدااا😩 این داره آب میرههههه🩴😐
😂 😂
چاره ای ندارین. 😂
میخاین روزی یدونه باشه طولانی؟؟ 🤔
نه بابا بابه یه چی گفتم اتفاقا پارت ها خیلی هم بلند هست اصن عالیه من دوروز میکشه تا یه پارت رو بخونم😅
اولا دستت درد نکنه .😘دوما داری یواش یواش و سوسکی پار تارو کوتاه میکنی,خودمونیما😉سوما لطفا پارت بعدی… الفرارررررر.
دیگ سه تا، سه تا پارت خاستن همینه ته میکشه 😂
خو بزار سومی رو.پارت صبح که نصفش آهنگ بود🤗پارت عصر هم که همچین یه چند پاراگراف کم شده بود…الوعده وفا.خودت گفتی چون سه تا سه تا می زاری کوتاه شدن.🙈سومین پارتِ کوتاه شده.”لطفا.منتظریم دخترم.😙😉
😐 😐
خیلی خوبی بخدا توی فکر ادامه رمان بودم که گزاشتی ممنونم نداجان
فدای خوبیهات بشم ندایییییییجانم
خدا نکنه عزیزم 🤗