💕📚
محکم تر فشارم مید و بیخ گوشم میگه:
– بازم بگو!
– پست بی معرفت!
صورتم و قاب می گیره.. گوشه ی لبم میسوزه …
– دیگه؟
هق میزنم:
– زندگی مو داغون کردی!
– من دوست دارم زبون نفهم!
داد میزنم… لبم بیشتر میسوزه
_من ندارم… ندارم… ندا…
لباشو میذاره رو لبام … خفه میشم… فقط صدا زدنای نامفهوم به گوشاش میرسه، خودمو میکشم عقب … محکم موهامو چنگ میزنه… سرم درد میگیره.. ترجیه میدم تلاش بیخود نکنم… روی تخت میخوابونتم… روی تنم خم میشه و لبام و میبوسه … محکم،باخشونت… مشت محکمی به کمرش میزنم،
لبم و گاز می گیره، بلند تر گریه میکنم،سرشو بلند
میکنه و میگه:
– دل ارام باهام را بیای کمتر اذیت میشی… آرتان تموم شد… تموم شده بدونش لامصب !
اشکامو پاک میکنه، چشامو محکم روی هم فشار میدم نمیخام ببینمش حالم ازش بهم میخوره.دیوارای اتاق سمتم میان… دارم خفه میشم…
دارم دق میکنم… بغلم میکنه و پتو و روی تنمون میکشه…ارام روی موهام و میبوسه:
– یکم بخواب اروم تر میشی!
متعجب نگاش میکانم… یعنی کاری باهام نداره؟
نفس نفس میزنم… فقط میخام از این آغوش بیام بیرون:
– تشنمه!
کلافه میگه:
– کم اذیت کن دلی!
– تشنمه میگم … می خوام آب بخورم!
– بیدار شدی آب بخور … الان بخواب تا پشیمون نشدم!
خفه میشم… سکوت میکنم… حس میکنم توی قبرم… فشار قبر توی آغوش این هیولاس!
صدای نفساش که منظم میشه …
حس میکنم خوابید …
نگاش میکنم… چشماش بسته است …
اروم دستش و از روی بازوم برمی دارم…
می خوام بلند شم که صدای جدی و خشنش و میشنوم:
– بگیر بکپ تا نزده به سرم !
نمیخوام توی این آغوش باشم…
نمیخوام این عطر و نفس بکشم…
نمیخوام این دستا موهایی که آرتان عاشقشون بود و نوازش کنه…
نمیخوام و نمی فهمه…نمیخوام و زورم بهش نمی رسه…
باز دستشو دور تنم حلقه میکنه…
مشت میزنم توی سینش:
– زورگو!
می خنده … قلبم درد میاد:
– من نمیتونم اینجا نفس بکشم !
خونسرد میگه:
– نَکش!
حرصم می گیره … بغضم و پس میزنم…
هر چی جلوی این نامرد ضعیف تر باشم بیشتر احساس قدرت میکنه…دستم و بلند میکنم محکم و پی در پی می کوبم توی سینش…
کلافه چشم می بنده …
نفس عمیق می کشه…
دستام درد می گیره اما او دردی حس نمیکنه…
– دل آرام داری میری رو مخم!
باز میزنم…
خالی نمیشم…
آروم نمیشم…
– ازت متنفرم !
– باش به جهنم !
مچم و محکم می گیره و پرتم میکنه روی تخت…
موهام می ریزه توی صورتم…بلند میشه و روی تنم خیمه میزنه…
ترس اون اتفاق تمام وجودم و میسوزنه…
با بغض میگم:
– غلط کردم!
موهام و از صورتم کنار میزنه… اشکم می چکه و تا زیر گوشم میره …
چقدر ضعیف شدم من …
– بزار برم… کاریم نداشته باش… هر چی تو بگی…
خم میشه و گونه مو می بوسه… کنارم گوشم میگه:
– نترس!
اما من می ترسم…
وحشت دارم…
یکی نیست من و از این کابوس بیدار کنه؟
دلم برای خودم میسوزه…
از روم بلند میشه…
نفسم بالا میاد…
سمت میز توالت میرم…
آروم و غمگین میگه:
– باهاش بهم زدی؟
دلم داره می ترکه… همزمان با حرفم اشکم می چکه:
– آره.
عطرش و از روی میز برمی داره و به گردنش میزنه:
– خوبه… چند روز دیگه تصمیم تو به خانواده بگو!
از تخت پایین میام…
پشت سرش می ایستم…
از توی ایینه به صورت سخت و جدیش نگا میکنم…
این مرد بی شک از احساس و انسانیت بویی نبرده …
– تصمیم چیه؟
بر می گرده .. با اخم… عصبی.. از ترس یه قدم عقب میرم
– اینکه همه چی بین تو و ارتان تمومه!
دنیا خراب میشه رو سرم…اما میگم
– باشه!
جلوتر میاد:
– باشه نه چشم!
مگه نمی گه دوستم داره؟
مگه نمیگه عاشقمه؟ پس چرا این قدر تلخ.. چرا این قدر سرد؟ چرا این قدر
عصبی؟نمیخوام عصبی ترش کنم …
نمیخوام باز بلایی سرم بیاره … باید خفه شم:
-چشم!
موهاش و چنگ میزنه و سمت در میره :
– بیا آبمیوه بخور
خفه میشم… صداش میزنم:
– آرشام؟
می ایسته… بر نمی گرده
– بچگیامون مهربون تر بودی… بیشتر هوامو داشتی… بیشتر پشتم بودی… !
بر می گرده … چشماش غمگین میشه… لبش و گاز می گیره … اشکام می ریزه … جلو میرم:
– من زورم بهت نمیرسه… میدونی چرا؟ چون طوری زدیم که دیگه نمی تونم بلند شم… هیچ جور راه نداره دستمو بگیرم به زانوم و بلندشم، شما مردا یه راه دارید تا مارو بزنید زمین تا تسلیممون کنید، تو دریغ نکردی. من تسلیمم، چاره ای ندارم،خوردم به بن بست،ولی…
جلوتر میرم و درست زل میزنم توی چشماش:
– شاید اگه آرتانی نبود … عشقی نبود …حسی نبود .. این قدر زمین خوردنم درد نداشت … اما من علاوه بر تموم داراییم… عشقم و از دست دادم… نفسم و… قلبم و… زندگی مو…!
یقه شو توی مشتم می گیرم… در حال مرگم…
– یادت باشه از امروز تا ته دنیا… تو فقط جسمم و داری.. نه روحمو… نه قلبمو!
چشماش و روی هم فشار میده :
– هیچ وقت نمی بخشمت،تا ابد آه من پشت سر زندگیته،نفرینت میکنم، زمین میخوری،ببین کی گفتم.
سرش و زیر می انداز و کلافه میگه:
– بسه!
– الانم میرم و همون کاری که گفتی میکنم فقط یادت باشه تو باعث شدی بشم یه مرده متحرک… یادت باشه عشق کثیف نیست!! !! 😥💔
از اتاق بیرون میام…
اشکام و پاک میکنم و سمت کاناپه میرم تا کیفمو بردارم…
کلافه چنگی لای موهاش میزنه و نگام میکنه… کیفم و روی شونم می ندازم و می خوام برم که سد راهم میشه:
– دل ارام کسی چیزی نمی فهمه هوم؟
قطرهٔ اشکم می چکه روی دستم و سر به زیر میگم:
_باشه!
و بدون اینکه چیزی دیگهای بگه از کناارش می گذرم و از اون قفس بیرون میام… به کوچه که میرسم دستم و به دیوار می گیرم تا سقوط نکنم… حالم بده… اون قدر بد که هیچی مسکنی آرومم نمیکنه … حتی اگه هزار سال بگذره …. زمانم حالم رو خوب نمیکنه.. گوشیم که زنگ میخوره با امید این که ارتانه از
کیفم بیرون میارمش و با دیدن اسم نازگل بی حوصله و با صدای گرفته جواب میدم:
– بله؟
– باز که صدات داغونه… چیشد؟ چیکار کردی؟
بی حس را می افتم.. پاهام توان نداره … جون ندارم…حس ندارم …
– قراره تموم شه!
صداش پر میشه از تعجب.. نگرانی … و حتی شاید وحشت:
– ینی با ارتان بهم میزنی؟
پر بغض میگم:
– مگه چارهٔ دیگه ایم دارم؟
– میخوای زن ارشام شی؟
بی حوصله سمت خیابون میرم و میگم:
– اصول دین می پرسی؟ ول کن حوصله ندارم نازی!
و قطع میکنم…
دلم داره از این همه غصه و درد می ترکه…سوار تاکسی که میشم وارد تلگرام میشم و صفحه چت مو با آرتان باز میکنم…
پیامای قدیمی و زیر و رو میکنم… اشکام میریزه و نگاه خیرهٔ راننده از آیینهٔ ماشينم تاثیری ندارع که اشک نریزم…
عکس پروفایلش و باز میکنم…
نوشته :
“و چقدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت ؟! ”
با دیدنش اشکام می ریزه..
عکس قبلیشو می بینم خودم و خودش کنار رودخونه سلفی که گرفتیم…
به همین زودی همه چی تموم شد!
به خونه که میرسم بی حس و حال میخوام پله ها رو بالا برم که مامان صدام میزنه:
– دل ارام؟
برمی گردم… با دیدن حال و روزم با ترس و نگرانی میگه:
– چت شد تو مامان جان؟ چرا این موقع اومدی مگه کلاس نداشتی؟
لبم و گاز می گیرم تا اشکم نریزه … تا نپرم توی بغلش و دردام و زار بزنم …
فقط میگم:
– امشب عمو اینا رو دعوت کن!
متعجب نگام میکنه و می پرسه:
– چرا؟ چیشده؟
بی حوصله برمی گردم و همون طور که پله ها رو بالا میرم میگم:
– دعوت کن حتما… کارشون دارم.
نزدیک ساعت هشت که من هنوز مثل مرده ها روی تخت افتادم… حس ندارم از جام
تکون بخورم… حس ندارم از این در برم بیرون و وقتی عمو اومدن
بهشون بگم همه چی تمومه!
مامان که وارد اتاق میشه با دیدنم پشت دست دیگش میزنه:
– دل ارام… تو که هنوز خوابیدی هیچ کاری نکردی که!
صدام و خودمم نمی شنامم… گرفته… لرزون… پر بغض…
– اومدن؟
توی چشماش پر از نگرانی…
– نه هنوز… خدا به داد من و بابات برسه با این حالت… حرفم که نمیزنی!
می خوام نیشخند بزنم و بگم به دادم نرسید… به دادمون نرسید… اما فقط میگم:
– برو اماده میشم میام!
بی حرف از اتاق بیرون میره … بلند میشم و صورتم و آب میزنم … شلوار جین مشکی مو می
پوشم… تونیک آستین که ربع سورمه ای رنگمم تن میکنم…
صورتم و یکم کرم پودر میزنم که گوشیم زنگ میخوره … برمی گردم و از روی تخت برش
میدارم و با دیدن اسم آرتان روی تخت سقوط میکنم… تماس و وصل میکنم اما حرفی نمیزنم… صدای نفساش و که میشنوم دلم می خواد زار بزنم:
– واسه چی دعوت شدیم؟
لبم و گاز می گیرم… اون قدر فشار میدم که مزه ی خون زیر زبونم حس میکنم:
-چه خبره دل ارام؟
اسممو دوست دارم… اگه ارتان صدام بزنه…
– من به بابا مامانم چیزی نگفتم اما نمیفهمم معنی دعوت امشب چیه؟
میخوام چیزی بگم اما نمیشه…
– دِ لامصب حرف بزن ببینم چه مرگته؟
اشکام سر می خوره و میون بغض نفس گیرم میگم:
– فقط بیا… بیایید!
و قطع میکنم.. و صورتم و توی بالشت فشار میدم … هق میزنم … نمیدونم چقدر می گذره
که صدای احوالپرسی و خوش امدگویشون و میشنوم… بلندمیشم… به صورت بی رنگ و رو لبای سفیدم نگاه میکنم … به لوازم آرایش نیشخند میزنم …
دیگه مهم نیست توی چشمها چه شکلی باشم پاهام می لرزه
اما سمت در اتاق میرم که صدای آلارم پیامم و میشنوم… گوشی و بر میدارم…ارشام نوشته:
– شیک و خوشگل بیا پایین … در کمال ارامش همه چیو کات کن… تابلو نکن که تابلوت میکنم!
دلم می خواد بمیرم… برمی گردم و سمت ایینه میرم تنها کاری که میکنم کشیدن رژ لب
روی لبامه… بیرون که میرم همه با دیدنم بلند میشن… زن عمو
بغلم میکنه… بعد عمو …اما من همه ی حواسم پیش ارتانی که حس میکنم چقدر لاغرتر شده … نگاش و ازم می گیره شاید اونم نمیخواد بفهمم چقدر داغونه … صدای ارشام و که از پشت سرم میشنوم انگار برق به تنم وصل میشه:
– بهتری؟
نگاش نمیکنم…فقط به زحمت لب میزنم
– ممنون!
عمو مچ دستمو می گیره … صدای مردونش می لرزه آخ عمو اگه بدونی پسرت چه طوری نابودم کرد.
– دل ارام؟ چرا عموجون؟ چی کم داشتی؟؟
دلم میخواد داد بزنم آرتان و…آرتان و… آرتان و… اما فقط میگم:
– بفرمایید حرف میزنیم!
همه می شینن… بابا به مبل کنار ارتان اشاره میکنه… چند بار مگه می میرن؟
– بیا اینجا بشین!
ارتان سر بالا میاره و ارشام با اخم نگام میکنه … اما واسه اخرین بار کنار ارتان می شینم و عطرش و نفس میکشم،عطر شو نفس می کشمو نگا عصبی آرشام و تلافی بعدش و به جون میخرم!
عمو میگه:
– قرار چیزی به ما بگی دل ارام؟
نفسم حبس میشه… نگاه خیره و عصبی ارشام حالم و بدتر میکنه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمیخوام اینطوری🗡💔
تاوان اشکای منو کی میدههههه
عه وا 😂
چیشده
دلم واسه آرتان کبابههههههه
واسه آرتامووو و دلی هعی
ای تاییدکننده کیستی
ننه ات
وای قربون ننم برم من چطوری عشقم😘😘😘
خدا نکنه عزیزم..
انقد خستما لهم 😂😂
دارم میرم،
اومدم رمان بذارم
نتونستم😂
یکم دیگه میذارم براتون
چراچشده که لهی
خستم 😂
خسته نباشی دلاورخداقوت پهلوون حالااون انگشتتوتکون بده کارزیادخسته کننده ای نیس پارت بزاربعدبرو😁😁😁
اتفاقا دستام درد میکنن
دنبل زدم 😂
یکم دیگه میذارم حتما،،
خودت خوبی ؟
بچه هات خوبن؟
خوبم ننه این بادمپایی زدن چی بودیادم یادی زدم دخترمونفله کردم🤣🤣🤣
وایییی خدا🤣🤣🤣
مردم از خنده 😂🤣🤣
سرظهری پسرم شلوغ میکردسروصداراه انداخته بودمنم حوصلم نکشیددمپاییموپرت کردم سمتش جاخالی دادخوردتوصورت دخترم انگاربهش سیلی زدی🤣🤣🤣نمیدونستم بختدم یااونواروم کنم شوهرم میگه خداشفات بده
وای خدا 🤣🤣🤣🤣
🤦♀️ 🤦♀️
کاش به جای اینکه بگه میخوام از آرتان جدا بشم حقیقت رو بکوبه تو سرشون ولی متأسفانه فکر نکنم چنین کاری بکنه
از آرشام متنفرمممممممم🔪🔪🔪
میشه یه پارت دیگه امروز بذازی لطفا
بعد از ظهر میذارم عزیزم
ممنونم
عالی بود ممنون💓