#فصل دوم
– فقط پولو بریز به حسابم داداش.
بلند میخندم… با خنده میگه:
– گفتی کی برمیگردی؟
– فردا… رسیدم میرم خونم… خالیه؟
– آره… داریم خالی میکنیم… پری تو اتاقه.
پوف کلافه ای میکنم:
– بهش سلام برسون
– باشه… برو وسایلتو جمع کن مزاحمت نمیشم… عکس عروستو داری بفرست… چی بود اسمش ؟
– گندم، ندارم!
خداحافظی که میکنیم گوشیمو برمیدارم … خبری ازش نیست…
خوبه که دختر آویزونی نیست. همین کافیه تا بیشتر بخوامش.
گیتارو توی دستم میگیرم که عمو جاوید جلو میاد:
– نیومده میخوای بری تازه به خودت و صدات عادت کردیم.
لبخندی به مهربونیش میزنم:
– شرمنده عمو جاوید
اون آقا رو می بینی؟ اون ته… کت و شلوار طوسی تنشه!
نگاهم مسیر نگاهش و دنبال میکنه:
– بله!
اون اومده امشب بهت پیشنهاد خوانندگی بده…
اسپانسرت بشه… کنسرت بزاری… آلبوم بدي….
چه میدونم… میگه آیندت درخشان تو خوانندگی….حتی میگفت گندم
عالیه. اون که رفت تو…
تلخ لبخند میزنم:
– نمیشه .یکی اون طرف منتظرمه… یکی که بد دلشو شکستم.
دستشو روی شونم میزنه…
– میفهمم..
. اگه شد یه روزی برگرد دلمون واسه صدات تنگ میشه… همه عادت
کردن بهت.
– حتما!
وقتی میره همه جا سکوت …
شروع به زدن میکنم… و نمیدونم چرا دلم میخواد این آهنگ و بخونم… آهنگی که آخرین بار گندم خوند:
« خودت گفتی قراره پای این عشق
خودت گفتی قراره پای این عشق
همه دیونگیمونو بزاریم
خودت گفتی میشه رویا رو حس کرد
تو این خونه از این حالی که داریم
همه با اشتیاق گوش میدن…. میخونم
تو میخواستی که هیچ مرزی نمونه
خودت خواستی خودت گفتی یکی شبم
تو بودی گفتی لازمه به وقتا
اسیر بازیای زندگی شیم
خودت مسبب خاطره هایی
تو این شب گریه هارو شاد کردی
بعد از اتمام آهنگ… و خوندن چند تا آهنگ دیگه… با عمو خداحافظی میکنم و بیرون میرم… سوار موتور که میشم دلم میخواد داد بزنم…. از ته دلم… هوار بکشم… خستم و نمیدونم آخر این تصمیمو حس چی میشه… به خونه که میرسم داییو توی ماشین جلوی در میبینم با دیدنم پیاده میشه:
– صبح رفتنی شدی؟
– اره.
– خبر بدم بهش؟
عمیق نفس میکشم:
– نه فقط آدرس و شمارشو واسم بفرست… تو هم برگرد دایی!
– من عادت کردم به این تنهایی آرشام… فقط اگه عروسی گرفتی شک نکن میام آرزوم خوشبختیه گوساله.
میخندم… خداحافظی میکنیم… و بابت همه چی ازش تشکر میکنم… به راه پله که میرسم نگام خیره ی واحدش میمونه… لبخند تلخی میزنم و وارد خونه میشم…!
***
پوریا بغلم میکنه و چند تا ضربه محکم توی کمرم میزنه…
– نکبت قلبم اومد تو حلقم یواش
میخنده:
– جای دیگت نره
– زهر مار!
چمدونامو میگیره و از فرودگاه بیرون میریم سوار ماشین که میشیم میگه:
-: تهران عوض نشده؟
– چرا تو هم بزرگ شدی؟
میخنده…
نمیخوای بری خونهی بابات؟
بی حوصله بیرونو نگاه میکنم.
– نه برو خونم.
– پری سلام رسوند
– خوبه؟
راهنما میزنه و میگه:
– نه زیاد… ولی خوب میشه… مگه گندم اونجا نبوده؟ پس چرا تنهایی؟
کلافه میگم:
– چند روز قبل برگشت … الان تهرانه سوال دیگه نداری؟
– چرا برج زهرماری حالا نکبت؟
جلوی خونه که ترمز میکنه میگم:
– اعصاب ندارم. رفتم خیر سرم راحت زندگی کنم… ولی همیشه پای یه دختر وسطه!
– که گ. و. ه بزنه به آرامشت نه؟
میخندیم… خداحافظی میکنیم و پیاده میشم و چمدونامو برمیدارم..
. وارد خونه میشم… و بدبختانه باز یه مشت خاطره سمتم هجوم میاره…
لعنت بهت دل آرام. چمدونارو یه جا میزارم و سمت اتاق میرم میخوام روی تخت دراز بکشم که یه کاغذ توجه مو جلب میکنه…
برش میدارم … بازش میکنم…
« سلام آرشام
همیشه تو واسم یه مرد قوی و محکم بودی کسی که یه تنه از خودش حقش زندگیش دفاع میکنه… همیشه دلم میخواست یه تکیه گاه محکم مثل تو داشته باشم… اما خب همیشه خواستنا باید دو طرفه باشه… امیدوارم جریان نامزدیت دو طرفه باشه… خوشبخت بشی…. و بدون همیشه واسم عزیز و دوست داشتنی هستی… پیشنهاد میکنم برای زندگی مجدد خونتو عوض کنی تا کمتر اذیت شی.
عزیزی همیشه
يريا»
کاغذو روی میز میزارم و لبخند میزنم…
دراز میکشم… سیمکارت گوشیمو عوض میکنم و با دایی تماس میگیرم…
خبر رسیدنمو میدم و بهش میگم امشب برای دیدن گندم میرم.
اصرار داره قبلش با پدر و مادرم حرف بزنم
اما مخالفت میکنم نمیدونم شاید الان وقتش نباشه.
الان که تکلیف خودمون معلوم نیست….!
«**گندم**»
– گندم مامان؟ جلوی در با تو کار دارن
از اتاقم بیرون میام و شالمو روی سرم می ندازم:
– با من؟ مطمئنی؟
– مگه چند تا گندم داریم اینجا مامان جون؟
گیج یکم فکر میکنم… من کسیو اینجا ندارم که باهام کار داشته باشه… سمت در میرم… وارد حیاط میشم… پله ها رو پایین میرم … درو باز میکنم… اما کسی نیست….. وارد کوچه میشم… سمت راستو نگاه میکنم… کسی نیست… سمت چپ… ماشین مشکی رنگی میبینم که مردی پشتش نشسته و عینک دودی به چشمشه… چراغ میزنه… سمت ماشین میرم… گیج و ناباور… در ماشینو باز میکنم… بوی عطرش که
توی بینیم می پیچه… میفهمم خود خودشه… هاج و واج کنارش می شینم… دستم از دستم از هیجان و استرس تیر میکشه… قلبم بی وقفه میکوبه… عینکشو برمیداره… بغضم میترکه ولی میخندم:
– آرشام
لبخند کمرنگی میزنه:
– احول شما ؟
– باورم نمیشه.. باورم نمیشه برگشتی…
– دستت بهتره؟
خودمو توی آغوشش پرت میکنم… محکم بغلش میکنم… سرمو روی شونش میزارم:
– بخاطر من برگشتی؟ یا این به دیدار دوستانس؟
– هیچ دلیلی جز تو نبود که بخوام برگردم!
محکم تر بغلش میکنم… میخنده:
– خانوم اینجا ایرانه… میان میگیرن میبرنمون
ازش فاصله میگیرم:
– جام خالی بود؟
– هر چی خودم نمیگمو باید از زیر زبونم بکشی؟
میخندم:
– آخه میدونم احساساتت کم کار میکنه.
– برو بگو میریم یه دور بزنیم برمیگردیم
– بزار اول خودم باور کنم خودتی
میخنده و کلافه میگه:
– برو!
پیاده میشم. حس میکنم تو آسمونام… زنگو میزنم و به مامان خبر میدم… هر چی میپرسه میگم دوستای قدیمین تا سر فرصت بتونم ازش بگم.
باز سوار ماشین میشم…. آرشام حرکت میکنه… توی مسیر ازش در مورد این چند روز که نبودم میپرسم… اونم به زور و زحمت و ف. ح. ش چندتا جواب میده. جلوی آپارتمان که ترمز میکنه میگم:
– اینجا کجاست؟
خونم بیا پایین
– نچ نچ. منو آوردی خونه خالی؟
چپ چپ نگام میکنه…
میخندم و پیاده میشیم… وارد خونش که میشیم با حرفش همهی حال خوبم پر میکشه:
– اینجا همون خونه ای که با دلی زندگی کردم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
داستان این دو تا رو بیشتر از آرتان و دلی دوست دارم
فک کنم وقتش رسیده که هم آرشام هم گندم خوشبخت بشن خسته نباشی عزیزم ❤️
لعنت بهت دل آرام چی میشد آرشام رودوست داشته باشی
ننه مگه شما مادر نیستی
یک بچه هم که میخوان از شیر بگیرن ناگهانی میگیرن که بچه اذیت نشه
پارت هارو زود بزار خلاصمون کن
بخدا بیشتر دار عذابمون میدی
😂 😂