فصل دوم
_هر چی مامان بابام بگن
بابا آروم میگه
– مبارکه بابا جان!
همه دست میزن…
قرار میشه پس فردا برای خرید همراه آرشام برم و آخر هفته یه مراسم کوچیک توی حیاط خونه ی پدری آرشام بگیریم.
خونه ای که پوریا برامون پیدا کرده بود خیلی شیک بود …
از همین الان عاشق اون خونم چون قراره با آرشام اونجا زندگی کنم … عاشقی کنم ….
اصلا هر جا که با آرشام باشم قشنگه ..
وسایل خونه همه تکمیل بود.
وقتی از جهیزیه با آرشام حرف زدم گفته بود وقت و حوصله ی خریدش نیست و من وقتی به بابا گفتم ناچار پولشو ریخت به حسابم….
مامان هم از این همه عجله شاکی بود اما آرشام و بی حوصلگیاشو نمیشناخت.
حالا قرار بود که آرشام بیاد دنبالم برای خرید حلقه و لباس …
شالم رو روی سرم میندازم و با زنگ خوردن گوشیم رژ قرمزمو پر رنگ تر میکنم و بیرون میرم.
آرشام منتظر به در ماشین تکیه داده و با دیدنم اخماش میره تو هم :
– بشین تو ماشین
– سلامت کو ؟
– بشین تو ماشین گندم عه!
از اینکه اینهمه به خودم رسیده م تو ذوقم میخوره و تو ماشین میشینم که سوار میشه :
– این چه وضعیه ؟
گنگ نگاهش میکنم:
– چه وضعیه؟
– رژ جیغ تر نبود بزنی ؟
بلند بلند میخندم و از غیرتش کیف میکنم :
– زهرمار، خنده داره؟
– جون چه غیرتی…!
چپ چپ نگاهم میکنه و دستمال رو سمتم میگیره
– با دستمال پاکش کنم ؟
– پس با چی پاک کنی؟
– آخه من قبلنا شنيده بودم پسره میاد ل. ب. ا. ی دختره رو چیز … یعنی …
با صدای قهقهش خیره نگاهش میکنم …
– واقعا که پرویی گندم الان وسط کوچه توقع داری من چیز کنم ؟
بعدم اون رژی که تو زدی با خوردن من تموم نمیشه اونوقت جفتمون باید یه بسته دستمال تموم کنیم.
– بدو دیر شد…
رژو کم رنگ تر میکنم و تو راه ضبط و روشن میکنم و خودمو تکون میدم و آرشامم مدام غر میزنه که زشته…
کنار پاساژی نگه میداره …
و بعد از کلی گشتن دو تا حلقه ساده اما شیک انتخاب میکنیم و میخریم …
تو ماشین میشینیم که خم میشم و لپش رو میب. و. س. م ….
– مرسی آرشام….
نگاهم میکنه و لبخند میزنه :
– بریم لباستم بخر..!
با ذوق باشه ای میگم…
میفهمم خستس و حوصله ی خرید نداره ولی همین که بخاطر من مياد كافيه.
توی پاساژ میگردیم و از هر لباسی خوشم میاد آرشام یه ایراد میزاره روش …..
با یقه ش بازه …
یا پشتش بازه … یا ….
خسته نگاهش میکنم :
– همه جا رو گشتیم تو فقط بلدی ایراد بگیری من اون لباس قبلی رو دوس دارم ….
– گفتم خیلی باز بود، نه …..
– پس بریم خونه من خسته شدم دیگه ….
بی حرف دستمو میگیره و سمت یکی از مغازه ها میبره … و به لباسی اشاره میکنه :
– اون چجوریه؟
خودمم چشمم میگیرتش اما دلم میخواد بابته اذیتاش ، اذیتش کنم ….
– بنظرم خیلی زشته بریم
– کجاش زشته؟ هم پوشیده س هم شیکه حالا پرو کن.
– من قبلیو دوس دارم
_تو فقط منو دوست داشته باش
و بدون اجازه اینکه جوابشو بدم وارد مغازه میشه و لباس رو برام سفارش میده و میرم تو اتاق پرو ….
.
حس میکنم خیلی تو تنم قشنگه اما دلم نمیخواد آرشام تا اون روز ببینه
برای همین
سریع لباس رو در میارم و میام بیرون …
– چیشد ؟ چرا نذاشتی ببینم؟
– خوب بود همینو بگیریم
بعدم یواش تر میگم :
– به موقعش میبینی …
صدای روانی گفتنشو میشنوم …
بعد از خرید کت و شلوار مشکی برای آرشام برای خوردن غذا سمت رستوران میریم…
کت و شلوار اون قدر بهش می اومد که دلم ضعف رفت.
– اگه میدونستم انقدر قراره خسته شم عمرا میومدم میگرفتمت.
چشم غره ای بهش میرم:
– دلتم بخواد ..
میره تا سفارشا رو بده و این مدت تو فکر اینم که واکنش آرشام با دیدن دلارام چی میشه .
نگرانم
دروغ چرا ! حسودم… خیلی زیاد…
میترسم دلش بره باز …
دلش که خیلی وقته رفته اما میترسم باز این زخمه تازه شه …
که آرشامی که با این همه سختی به با من بودن راضی شد رو از دست بدم ….
با اومدنش دست از فکر و خیال میکشم و نمیدونم چی تو صورتم دیده اما دستمو میگیره :
– خوبی؟ چرا رنگت پریده ؟
نمیخوام خراب کنم بهترین روزای زندگیم رو ….
– اره معلومه که خوبم. زیاد راه رفتیم یکم شاید فشارم افتاده.
با تردید نگاهم میکنه باشه ای میگه که سفارشامونو میارن .
«**دل آرام**»
لباسای امیر سامو با وسواس توی کشوها می چینم که صدای بسته شدن درو میشنوم…
دستمو به کمرم میگیرم و سخت بلند میشم…
حس میکنم دارم خیلی بزرگ و چاق میشم… آرتان وارد اتاق میشه و لبخند میزنه اما حس میکنم یکم بهم ریختس :
– عشقم چطوره؟
جلو میرم:
– خوبی؟ این چیه؟
کارتو سمتم میگیره:
– کارت دعوت… جشن آرشام .
با چشمای درشت شده نگاش میکنم
– عروسیشونه؟
– آره… منم هنگم…. اما حقیقت داشت…!
کارتو باز میکنم… با دیدن اسم گندم ناباور میخندم
اما با دیدن ادرس دهنم باز میمونه:
– اومده ایران؟
– آره… پریشب خواستگاری بودن همه چی اوکیه.
اروم میگم:
– میخوای بریم؟
– هر چی تو بخوای…. نمیدونم… مامان خیلی اصرار کرد بریم…
من زیاد تمایل ندارم ببینمش ولی…تو بگی میام .
لبخند میزنه…
پیشونیمو می ب. و. س. ه
– بخاطر آرامش مامان و بابام میریم…
– بالاخره این کابوس تموم شد!
– آره .. یعنی امیدوارم .
میخنده…. با عشق اتاقو نگاه میکنه:
– دلم آب شد و این پدرسوخته نیومد!
دستمو روی شکمم میزارم:
– منم سخت منتظرشم!
میخنده… خیرهی کارت میمونم….
از ته دلم واسه آرشام خوشحالم…
با همه ی بدبیاری و سختیا… میدونم که لایق خوشبختیه….
«**گندم**»
دامن لباسمو بالا میگیرم…
آرشام که توی لباس منو دید لبخند زده بود… و کمی فقط خیره نگام کرد. .
البته که انتظار تعریف و ذوق از این مرد نداشتم…
پوریا رو دیدم و آرشام کلی باهاش گپ زد…
بقیه ی دوستاشم بهم معرفی کرد…
همه ی دوست و آشناها برای دیدن دوباره ی من بعد از سالها اومدن…
آشناهای آرشامم زیاد نمیشناسم… اما خیلی دلم میخواد ارتان و دل آرومو ببینم…
کنار آرشام روی مبل دو نفره ی سلطنتی نشستم… همش فکر میکنم خوابم….
– اون رژتو مواظب باش پاک نشه تا آخرشب.
برمیگردم و با خنده نگاش میکنم:
– چرا؟
– میخوام خودم پاکش کنم!
میخندم… اونم میخنده اما پیداست استرس اومدن یا نیومدن آرتانو داره…
عمو فریدون که وارد حیاط میشه آرشام با لبخند بلند میشه و میگه:
-: ای جان… مَرد مَردا !
میخندم… منم بلند میشم…
عمو با همه احوال پرسی میکنه … توی بغل خواهرش بیشتر میمونه…
و بلاخره سمتمون میاد…
آرشامو از ته دل و محکم بغل میکنه و می. ب. و. س. ه:
– مبارکت باشه دایی جان.
(میدونین آدمای مثل آرشام، آدمای مث گندم میخاد که بزنن در شوخی و گذشت کنن تا زندگی بگذره ،
اشتباهش زیاد بود ولی آخرین انتخابش درست بود،
خیلی حرف زدم میدونم 😂)
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عکس دلارام پارت ۳۰ ارتان ۳ارشام ۶یا۷
عکس دلارام پارت ۳۰ عکس ارتان ۳ عکس ارشام ۶یا۷
عکس آرشام و آرتان برین پارتای قدیمی تر..
داخل پارت نذاشتم مثل عکس دلی…
عکس شخصیت هارو کدوم پارت گذاشتی ندا جون؟
من ندیدمش فقط عکس دل ارام بودش
عکس دلی کدوم پارت بود؟ بگو اونایی ک ندیدین ببینن
عه سایت چرا اینطوری شده
کلا قاطی شده
میشه زودتر پارت رو بذاری عزیزم
یکم دیگ مبذارم عزیزم
پارت صبح نداریم یا ظهر
ندا جون میشه عکس ارتان ارشام دلی و گندمو بزاری
گذاشتم عزیزم قبلا.. برو پارتای قبل ببین.
فقط گندمو نذاشتم
سلام من فقط عکس آرتان وآرشام را دیدم دلارام نبود .
هم آپلود گذاشتم
هم عکسشو آخر پارت رمان…
بذا بچه ها بهت بگن
آخی چه قشنگ 🥺😍
عالی ندا خانم ممنون 🌹
لایک داری ننه
مرسییی فدات
ولی م دلم میخواست آرشام پریا روبخواد خیلی گناه داشت
گل گفتی بانوجان مثل همیشه عالی♥😘
گل گفتی عزیزم
فدا خانمی ❤️