_اینجا واقعا عالیه هر چی هیوا گفته حق داشته اینجا واقعا بهشت گمشده اس
نفس عمیقی میکشم و با تمام وجود هوا را میبلعم. واقعا بهشت گمشده است.
گوشی اش را به سمتم میگیرد
_ میشه چند تا عکس بگیری ازم میخوام نشون کسی بدم بعدا
گوشی را میگیرم.
و با دقت تنظیمش میکنم.
سعی میکنم عکس های خوبی بی اندازم.
عکس دیگری میخواهم بندازم که گوشی اش زنگ میخورد
نفس!
اسمش روی صفحه خود نمایی میکند
گوشی را میگیرد و جواب میدهد نمیدانم چه میشنود که ابروهایش در هم میرود و دستانش مشت…
نگران نگاهش میکنم و به سمتش میروم.
– خیلی خب نفس آروم باش.
بیخود کرده زنگ میزنم بهش باهاش حرف میزنم یا نه سه روز دیگه برمیگردیم خودم حلش میکنم.
گوشی را قطع میکند و داخل جیبش میگذارد.
– خوبید؟
نمیپرسم چه شده.
نمیخواهم فکر کند فضول هستم البته واقعا هم به من ربط ندارد.
– خوبم. فکر میکنی تا الان بچه ها اومدن پایین؟
بحث را عوض میکند یعنی نمیخواهد راجبش حرف بزند.
– فکر کنم آره
لبخند کمرنگی میزند.
– به نظرت میشه یکم دیگه اینجا نشست. آرامش خاصی به آدم میده.
سری تکان میدهم و روی صندلی مینشینم.
او هم با فاصله از من مینشیند.
از رفتارش خوشم میآید.
بر عکس بقیه نه خیلی میخواهد نزدیک شود نه خیلی خودش را میگیرد.
شخصیت باحالی دارد.
نامحسوس نگاهی به او میندازم.
غرق در افکارش شده است.
احتمالا آن کسی که زنگ زد، خبر خوبی نداده است.
ناخداگاه از کسی که نمیشناسم متنفر میشوم. مسخره است میدانم.
خیلی هم مسخره است اما دیدن او در این حال منزجر کننده است.
بلند که میشود من هم پشت سرش بلند میشوم.
نفس عمیقی میکشد
– میدونی چی از همه چیز قشنگ تره؟
سوالی نگاهش میکنم که مهربان لبخندی میزند.
– هیچی ولش کن. ممنونم از اینکه همراهم اومدی.
حالش مثل همیشه شده است.
تظاهر به خوب بودن!
برای نگران نشدن بقیه لبخند میزند.
مثل یک رفیق دیدم که چگونه پشت دوستش در آمد و گذاشته بود بیشتر کتک هارا خودش بخورد اما ساشا صدمه کمتری ببیند!
مثل یک برادر مواظب خواهرش است.
هر لحظه مواظبش است.
تمام سعی اش را میکند که خوشحالش کند.
نمیدانم برای ترانه چه مشکلی پیش آمده است اما هاکان انقدر محکم پشتیبانش ایستاده است که او هم دیگر مثل روز اول که آمده اند نیست حالش بهتر است.
میبینم که وقتی بیتا حرف میزند بقیه هر چند چیزی نگویند ولی باز هم دلخور میشوند.
اما هاکان نه تنها دلخور نمیشود بلکه جوابش را هم نمیدهد.
احساس میکنم وقتی با بیتا حرف میزند، خودش را جای او میگذارد و سعی در شبیه او شدن دارد!
هیوا هم بارها و بار ها گفته است که وقتی تازه به تهران رفته بود چقدر دست تنها بوده.
ظاهرا اولین کسی که به او اعتماد کرده و گذاشته است در گالری و اکیپشان وارد شود هاکان بوده است.
وقتی آرتین از او پرسید که در تهران مشکلی ندارد او گفت کسی وجود دارد که هوایش را دارد، بیشتر از هر کسی مواظبش است. بدون هیچ خواسته یا حس غلط گفت حسش پدرانه است!
خوش به حال آنها که او را دارند.
در این چند روز دیدم که او چگونه حواسش به حال همه است حتی من!
سعی در کمک کردن به من را دارد و من دلیل این کمک کردنش را نمیفهمم.
چرا به کسی که نمیشناسد کمک میکند.
مثل یک پدر، برادر بزرگتر و یک رفیق پشت همه محکم ایستاده و هر کاری از دستش بر بیاید میکند.
آدمی مثل او باید قلبی بزرگ و دلی سرشار از محبت داشته باشد.
کاش در حق خودش هم اینگونه باشد…!
____
پیمان با بدجنسی هاکان را نگاه میکند و میگوید :
– جات خالی خیلی حال داد. منظره پایین خیلی قشنگ بود حیف شد از دستش دادی.
– در عوضش اَوینار خانوم زحمت کشید اونجایی که تو خیلی مشتاق دیدنش بودی رو نشونم داد.
بیتا از دیدن قیافه ای که پیمان میگیرد نیشش باز میشود و میخندد.
– وای نگاه قیافش. خواستی اونو اذیت کنی خودت ضایع شدی.
پیمان چشم غره ای به او میرود و بعد من لا خطاب قرار میدهد.
– اوینار خانوم آخه این چه کاری میکنید حتما باید من ضایع میکردید.
لبم را گاز میگیرم تا نخندم.
– من که کاری نکردم خودشون از اونجا حرف زدن منم گفتم اگه می خواید تا بقیه بیان بریم اونجا.
چپ چپ نگاهم میکند و به هیوا اعتراض میکند.
هیوا میخندد و با گفتن اینکه آنجا عصرانه را میخوریم، خیال پیمان را راحت میکند.
نگاه های پیمان به هیوا متفاوت است.
هیوا از او چیزی نگفته بود.
شاید هم چون هنوز به صورت جدی اتفاقی نیافتاده حرفی نمیزند.
اما میبینم که هیوا هم نسبت به او بی تفاوت نیست.
پیمان آدم بدی به نظر نمیرسد.
بامزه است و با هاکان هم صمیمی تر به نظر میرسد.
بیتا دستی به گردنش میکشد.
– باید برم بوم نقاشی رو از تو جعبه در بیارم خیلی خوشم اومد از این منظره
هاکان چشمکی میزند
– جای قشنگ تری هم هست ها یکم صبر کن
بیتا نوچی میکند.
– اونجا قبلا هیوا افتخاراتش رو برده اینجا خیلی قشنگ تره. برم بوم و وسائلم رو بیارم.
هیوا دستش را میکشد و مانع رفتنش میشود.
– اول عصرونه بعد میخوایم بریم یه جای دیگه.
– شما برید من میمونم همین جا
حداقل یه طرح اولیه بزنم تو این چند روز شاید تونستم تمومش کنم
ساشا همان طور که با زخم دستش ور میرود میگوید :
– شوخی خوبی بود.
واقعا فکر میکنی میتونی تمومش کنی.
– حداقل میتونم تلاشم رو بکنم. بعدم کسی از تو نظر نخواست.
ساشا بدون توجه به بیتا بقیه دست سارا را میگیرد
– نمیاین بریم؟
هیوا سر تکان میدهد و جلو میافتد.
اما هاکان از جایش تکان نمیخورد.
– شماها برید من اونجا رو دیدم یکم دیگه میام خودم.
بعد هم به دنبال بیتا که دارد به سوی ماشین میرود حرکت میکند.
لبخندی بر لبم نقش میبندد.
نگفتم؟
حواسش به همه است.
فکر کنم فقط او بود که متوجه ناراحتی بیتا شد و البته من…!
“هاکان”
هامون!
اسمی که امروز برایم دردسر ساز شد.
بیتا تمام حواسش را به کارش داده است.
از دیدنش در این حال لذت میبرم.
وقتی که انقدر روی کاری متمرکز میشود خوشحال میشوم.
او با بیتایی که من اولین بار دیدم کلی فرق دارد!
بیتایی که وسواس شدید داشت و از ریسک کردن متنفر بود.
بیتایی که روزی در تمام کردن کاری ناتوان بود، امروز با اراده و محکم گفت میخواهد این منظره را روی بومش ثبت کند!
انگار نگاهم را حس میکند، که سر بلند میکند.
ابرویی بالا میاندازد.
– چیه عاشقم شدی زوم کردی روم؟
میخندم.
– داشتم فکر میکردم این بیتا کجا اون بیتای هشت سال پیش کجا.
نیشخندی میزند و دست از کار میکشد.
– بیتای هشت سال پیش!
چه جوری بود این بیتایی که میگی؟
– روحش داغون بود و اصلا از خودش راضی نبود!
کنارم مینشیند و به صندلي تکیه میدهد.
آن پوزخند روی لبش دیگر دیده نمیشود.
تنها چیزی که میبینم خستگی است!
اولین باری که دیدمش عین موش آب کشیده بود.
تازه از دانشگاه آمده بودم و در راه خانه بودم که دختری هجده ساله را کنار خیابان دیدم.
اولش تعجب کردم اما با دیدن ماشینی که کنارش ایستاد عصبی شدم.
پسری با دوستانش اسرار داشتند سوارش کنند.
اما دخترک سعی داشت آنها را دور کند.
نمیدانم آن لحظه چه فکری کردم که در آن باران شدید پیاده شدم و با آن دو درگیر شدم.
هم من و هم دخترک عین موش آب کشیده شده بودیم.
ابتدا سوار نمیشد اما در آن موقع هم کسی نبود و هم شاید کمی به دلیل اینکه برای او دعوا کرده بودم، به من اعتماد کرد!
سکوت کرده بود.
انگار علاقه ای به حرف زدن نداشت.
فقط یک آدرس داد و به روبرو خیره شد.
حتی به من نگاه نکرد ببیند حالم خوب است.
برای دفاع از او دعوا کرده بودم و کتک خورده بودم اما دریغ از یک تشکر!
وقتی به آدرسی که گفته بود رسیدیم ممنونی گفت و پیاده شد.
منتظر ماندم تا داخل شود بعد بروم.
اما در کمال تعجب دختری از خانه بیرون آمد و نگذاشت وارد شود.
نمیدانم به او چه گفت اما حتی منتظر نشد جواب حرفش را بشنود و به داخل خانه رفت و در را بست.
بوقی زدم و منتظر ماندم تا سوار شود.
– الان باید کجا برم
نگاهی بهم انداخت و آدرس دیگری داد.
چشمانش کاسه خون بودند.
حداقل من چیزی از سفیدی چشمانش نمیدیدم.
آن شب چند جای مختلف رفتم اما هیچ جا دخترک را یا راه ندادند یا خانه نبودند.
نمیتوانستم در خیابان ولش کنم.
دلم به حالش سوخت و به سمت خانه خودم رفتم.
لباسی که برای تولد ترانه گرفته بودم تنها لباس دخترانه ای بود که داشتم.
مجبور شدم لباس را به او بدهم.
با دیدن لباس بلاخره به حرف آمد.
– چند نفر رو تاحالا اینجوری آوردی خونت که لباس دخترونه داری.
خیلی مسخره بود که اولین حرفش به ناجی اش این باشد.
بیشتر متعجب شده بودم از طرز حرف زدنش.
به او گفتم که برای خواهرم خریده ام اما نصیب او شده
دیگر حرفی نزد و در اتاقی که گفتم رفت و خوابید.
برایم جالب بود رفتارش
چگونه به من اعتماد کرده بود؟
چون برایش با چند نفر درگیر شده بودم باعث شده بود آنقدر به من اعتماد کند که در خانه ام شب بماند.
ترجیح دادم فکر نکنم و مشغول نوشتن پایان نامه ام شدم.
فردا صبح قبل رفتن به دانشگاه او را دیدم که لباس های خودش را پوشیده است و منتظر بیدار شدن من بوده است…
– هاکان با توام کجایی سه ساعته دارم صدات میکنم.
میخندم
– یاد اون شب آشناییمون افتادم.
چشمانش را در حدقه میچرخاند
– اون شب کذایی منظورته؟
فردا صبحش قیافه ات خیلی باحال شده بود.
چپ چپ نگاهش میکنم
– به خاطر تو اونم تو اولین آشنایی کلی کتک خوردم
بعدش هم که از بس مردم آزار بودی برسونم آدرس خونه خودتون رو نمیدادی آدرس هر جا رو دادی جز خونه
فردا صبح هم که بلاخره آدرس خونه خودتون رو دادی و بردمت، پسر عموت با دیدن منو تو فکرای بدی کرد و بازم کتک خوردم.
بعدش هم که بابات اومد هر چی از دهنش در اومد بهم گفت.
میخندد.
– خدایی منی که از کسی عذرخواهی نکرده بودم بابت اون سه بار اومدم پیشت ازت عذرخواهی کردم. میخواستم خواستگاری هم بکنم بله رو گفته بودی لامصب.
من هم میخندم.
– آشنایی عجیبی شد ولی خاطره شد. در کل اون دختر لوس و مغرور دیگه عوض شده. اونی که از زندگی اش سیر شده بود میخواست بمیره الان میخواد زنده بمونه.
لبخند میزند. این لبخند های بیتا را باید ثبت کرد!
– و تو بیشعور اون دخترو ول نکردی بیچاره اش کردی انقدر پا پیچش شدی که الان تو اکیپی هست که عضو اصلیشه. هاکان تشکر نکردم ازت تاحالا بابت کمک هات اما الان تشکر میکنم خوب یادت هم بمونه چون دیگه از این خبرا نیست
– از دست تو!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بعد رو کی میزارید؟
گذاشتم عزیزم
سلام النازم
.
عاالی داری
پیش میری قشنگم.
پارتای اول یذره باید رو ی نوشتارت بیشتر دقت میشد…و گاهی نیاز به ویرایش داشت…
اما به جرات میگم این دو پارت فوق العاده پیشرفت داشتی دختر کورد قشنگ من …
موضوع داستان
هم که حتما با قلم قشنگت به جاهای خوبی میرسه.
من بهت افتخار میکنم که تو این سن ذهن خلاقی داری و با وجود مشغله های درس و غیر میتونی رو نوشتن داستانت تمرکز
داشته باشی دخترک عزیز من♥
آفرین به تو …موفق باشی جانم…
سلام ریحانم
خوشحال شدم که میخونی
والا خودم چندین بار باز ویرایش کردم اما چشم بیشتر دقت میکنم و اگر اینجور چیزی دیدید حتما بهم بگید
فدات شممممممم عزیزم همچینن با تو موفقیت های خوب در کنار آقا محمد و خوشحالی عمیق رو برات آرزو میکنم 🌷😊
سلام عزیزم.اینکه جای عکسای خارجیها عکسی از منظره بکر وزیبا گزاشتی عالیه وبهت تبریک میگم.اون دوستت مدام از آدمای سیگاری عکس میگزاره دوست ندارم نشد تو رمان خودش بهش بگم.نکته بعد اینکه داستان رمانت عالیه اما قلمت کار داره جمله بندی هات روان خونده نمیشه گنگه وباید چند بار بخونی تا متوجه بشی.فکر کنم بعد از نوشتن چند بار بخونی دستت میاد وغلط های نوشته رو اصلاح میکنی چون گاهی فکر میکنم بدون ویرایش نوشته رو میفرستی.در کل ممنون وموفق باشی عزیز جان،🙏🌹
رها جان مهرناز با توجه به سبک رمانش و اتفاقاتی که میفته عکس میزارع و این خیلی خوبه چون ما با توجه به عکس شخصیت رمان می تونیم تصور کنیم که چه حالی داره😉
سلام رها جان
امیدوارم خوب باشی
ممنون از انتقاد به جات
بله حق با شماست گاهی خودم پارت های رمان رو در سایت میخونم متوجه اشتباهات میشم.
بله متاسفانه وقتم کمی محدوده اما چشم سعی میکنم در اصلاح اشتباهات چندین بار میخونم قبل از فرستادن تا این سری مشکلات رفع شه
ممنون از نظرتون قطعا در بهبود قلمم بهم کمک میکنه!😊🌷
پارت نمیزاری الی؟؟؟
دستت درد نکنه مهری😘
واییییی الناز میگم دیشب هواییم کردی با این عکس
.
.
امروز رفتم پارک جنگلی لتمال
سلفی گرفتم هم یه عکس از غروب دریاچه گرفتم الانم هوس کردم بیام کردستان 😍🤩
اه به سلامتی 😂😅
بیا کردستان اونجا میگم بیان استقبال تا خودم بیام😅
پخخخخخ 😂😂
عالیه
مرسی عزیزم
افرین النازی خیلیییی عالی بود پارتت 😍❤️❤️❤️❤️به جز این رمان دیگه ای هم نوشتی اجی؟
مرسی نیایش جانم
بله رمان نبض سرنوشت داخل سایت هم هست
مرسی الناز جونم حتما می خونم تو وقتای ازادم❤️❤️❤️😘
خوشحال میشم😍
😘😘😘😘❤️
سلام الناز جونم ، خوبی ؟؟
این دوپارتت عالی بود ، عالی 😍
عکس پارتت خیلیرقشنگه .
من تا حالا کردستان نرفتم ، ولی داری کم کم وسوسم می کنی که با خانواده به کردستان بریم .
واییی من عاشق هاکان شدم . هاکان مال خودمه و به هیچ کسم نمییییی دمش 🤨😠
سلام نیکا جونم
خوبم دردت
مرسییی 😍
آره وسوسه میکنم بیاین 😅
هم کردستان هم کرمانشاه
منم عاشقشم اصلا یکدفعه دیدی همه رو پیچوندم خودم گرفتمش 🤪😂
منتهی حیف نمیشه ماشالا هزار ال.. اکبر کلی خاطرخواه داره مگه از جونم سیر شدم😅
نگوووووووو
من هاکانو می خواممم
اره ، انشاالله بعدا ، یک کردستان و کرمانشاه برم 🤲🏻
کی نمیخواد این پسرمون رو 🙁😅
اره بیا
بیا که انشالا ازت خوب پذیرایی کنیم
ای ای ای 😭😢
چشم حتما ، بعدا به این دو استان زیبا سفر می کنم .
حتما
اومدی خبر بده😄
چشم ، حتما .
وای تو چقدر ماهی الناز جونم من عاشقتم خسته نباشی توام شدی پنجه طلای بلا عشقی عشق من یه با نصیبم شد بیام کرمانشاه وای خاطره هام زنده شدن برام دوباره وای خسته نباشی گلم بمونی برامون
منم عاشقتم عزیزم
فدات شم گلم ولی اینجا کرمانشاه نیست ها 😄
پارت تفریحی آبیدر در کردستانه
اااا جدی با یه جای دیگه اشتب شد ضایعم نکن دیگه
شرمنده ولی آره 😅
عیب نداره پیش میاد خودم قاتی میکنم بعضی وقتا
من که اصلا حالم خوب نیست ولش کن بیخیال از وقتی که ندارمش همش قاطیم
چیشدههههه
چرا امشب حال هیچکی خوب نیس🙁
قمر در عقربه!
.
راستی خسته نباشی بخاطر پارت و مرسی که زود پارت جدیدو دادی!
رمانت از اون رماناییه که آدم دوس داره شب تا صب بیدار بمونه ،بخونه.
انشالا خوب شیم همه.
.
.
.
فدات شم عزیزم 😍❤️
نظر لطفته
عکس پارتت اون جا بهشت خیلی خوشگل خیلی خوشبحالت اون جا دیدی آسمونش چقدر رنگ زندگی کردن میده نمیدونم زیبایش چه جوری توصیف کنم تو عکس این جوری میدرخش از نزدیک چه جوری
.
مرسی واسه پارت زیبات عالی
از نزدیک بیشتر لذت میبری
تازه این یکی از جاهای دیدنی کردستان فقط
.
مرسی از اینکه دنبال میکنی
مهری بیا ببرمت!
یعنی آرامشی که بهت میده آنقدر زیاد و قشنگه که دیگه دل نمیکنی ازش! از منی که خیلی رفتم بشنو
آرامش از دست رفته ای که هممون خیلی وقته دنبالشیم رو شاید برگردونه!
حداقل به من که میده
حیف نمیتونم برم لعنت به این کرونا
ولی تو بیا منم با خودت ببر
کلافه ای
خسته ای
نميدونی چیکار کنی
چی میخوای
اصلا خودت رو هم نمیشناسی دیگه!
آرامش نیست گم شده و توی هیچ چیز پیداش نمیکنی
دلت تنگه و نمیدونی چرا
خسته ای
خیلی خسته…
.
.
اگه ایناس که درک میکنم!
🤤🤤🤤🤤🤤🤤🤤وای عکس این پارت چه قشنگه دلم خواست الان این مکان زیر پای من بود سلفی میگرفتم 😂😂😂😂
.
.
.
.
. مرسی که پارت جدید گذاشتی النازم 💖 💫 👸🏻
واییی دستت درد نکنه لطفا الناز همینطور زود به زود پارت بزار ممنونم ☺️ 😛 😃 😜
دیدی تو هم عاشقشم خودم😍
.
.
خواهش میشه عسلی
فدات
انشالا
الان زود زود پارت میدم بعدا اگه دیر دادم یکم نریزید سرم😂🤪
باشه نمی ریزیم سرت جفت پا میایم تو حلقت 😂😂
خخخ
مرسی 🙁😂😂😂
پارت فردا رو الان گذاشتم.
جبران کم بودن پارت امروز😉
هم اینکه فردا وقت ندارم.
عکس پارت هم آبیدر هست که تو رمان هم اسم بردم از عزیزانی که خوششون نیومد شرمنده 😅
ممنون از حمایت هاتون!