بطری آبی را از کیفش در میآورد و به سمتم میگیرد.
– میخوری؟
سرم را به نه تکان میدهم.
شانه ای بالا میاندازد و آب را سر میکشد.
نگاهم را از او میگیرم و به بوم نقاشی میدهم.
– خیلی قشنگ میشه!
نیشخندی میزند.
– هنوز هیچکاری نکردم زر میزنی.
از کجا میدونی خوب میشه.
چپ چپ نگاهش میکنم.
– چون بر عکس این اخلاق خوشگلت کارت عالیه طراحی هات رو دیدم و به کارت اعتماد دارم و البته این منظره همین جوری شم قشنگ هست!
وقتی میبینم سکوت کرده و چیزی نمیگوید به طرفش برمیگردم.
با ابروهایی بالا رفته روبرو را نگاه میکند.
مسیر نگاهش را میگیرم و او را میبینم.
موهای موجی مانندش از زیر شالش بیرون زده و سبدی سنگین را به دست دارد.
به سختی بلندش میکند.
ناخداگاه خنده ام میگیرد.
– این دختره یه تختش کمه مطمئن باش.
بیتا این را میگوید و به سمت بوم نقاشی اش میرود.
بلند میشوم و به طرف دخترک پا تند میکنم.
با دیدنم خجول لبخندی میزند.
– دیدم حیفه شماها نخورید
هیوا گفت بیتا ساندویج گوشت دوست داره.
سبد را از او میگیرم.
– آره از همون شب اول که اینطوری بود.
دستت درد نکنه ولی باید میدادی پیمان یا ساشا میآوردن سنگینه!
گفته بودم وقتی نفس نفس میزند، بامزه میشود؟
چرا این دختر انقدر برایم مهم شده است؟!
– خب اونا مشغول بازی حکم بودن
بیتا با پوزخند میپرسد:
– حتما ساشا هم در شرف برنده شدن بود.
– نه داداشم آرشین دو دست برد این دست هم داشت میبرد که دیگه من اومدم ساندویج گوشت بیارم.
بیتا لبخند محوی از شنیدن اسم غذای مورد علاقه اش میشود.
– هی هر چی میخوای از خصلت های بد هیوا بگو اما ساندویجاش معرکه اس.
اوینار ریز میخندد و من هم پشت بند او!
– اگه همین ساندویج ها نبود الان هیوا رو خورده بودی.
– خودش که خوشمزه نیست، دستپختش خوبه…
__________
_ پیمان نمیخوایم بریم؟! تا جاده ها شلوغ نشده باید بریم
بیتا این را میگوید و کنار سارا مینشیند..
پیمان نگاهی به من می اندازد:
_بریم ؟!
سری تکان میدهم و سمت اتاقم میروم.
_شماها برید وسایل رو بزارید تو ماشین منم الان میام
در اتاق را میبندم و روی تخت مینشینم.
سردرد امانم را بریده است و قرص تمام کرده ام.
چمدانم را میبندم و بار دیگر شماره اش را میگیرم به امید اینکه جواب دهد اما مثل همیشه باز هم بوق های آزاد!
از آن روز که نفس زنگ زد و خبر را داد هامون دردسر درست کرده، آرام قرار برایم نماند.
بچه ها به خاطر من بیخیال چند روز باقی مانده شدند و گفتند برمیگردیم.
کنار دیوار سر میخورم و مچ دستم را ماساژ میدهم.
دیگر جانی برای ادامه دادن ندارم.
هدفی هم ندارم!
هیچ چیز نمیخواهم فقط کمی آرامش.
یاد آن نگاهای پر حسرت دیگران میافتم.
خدا میداند چند نفر با خود گفته اند آیا اینهاهم مشکل دارند؟
دغدغه ای دارند؟
خوشبختی به چه میگویند!؟
آدمها ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ هستند؛
ﺑﺎ ﻣﺪﺭﮎ
ﺑﺎ ﭘﻮﻝ
با شغل
با مقام
ﺑﺎ همسر
اما ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺁﺩﻡ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ.
خوشبختی یعنی:
احساس رضایت از هرچه داریم و هرچه هستیم..!
– من میشینم!
نگاهی به پیمان میکنم و بدون مخالفتی روی صندلی مینشینم.
_آروم باش هاکان نگران نباش هیچ اتفاقی نمیافته.
نفس سر سخت تر از این حرفاس
کلافه دستی داخل موهایم میکشم و چیزی نمیگویم.
فقط هامون را کم داشته ام.
ظاهرا از طرف پدر رفته با نفس حرف زده است
بهتر است بگویم دعوا!
بعدش هم که مسابقه خودش!
باختش در آن مسابقه لعنتی باعث دیوانه شدنش شده است.
او تحمل باخت ندارد.
درست مثل پدرم!
از یک طرف مادرم ایران آمده است و زیاد حالش خوب نیست.
سکته ناقص!
عجب سرنوشت زیبایی!
پیمان که مرا میشناسد دیگر چیزی نمیگوید.
میداند این جور موقع ها حرف زدن حالم را بدتر میکند.
با ترانه به داخل میروند تا بقیه وسایل را بیاورند .
میخوام سوار شوم که میبینمش.
به همراه یکی از دوستانش است و مشغول حرف زدن با اوست.
متوجه من که میشود سریع چیزی به دوستش میگوید و به سمتم می آید.
در آن لباس های محلی زیباتر به نظر میرسد مثل همان روز اول که دیدمش
_دارید میرید؟
سعی میکنم لبخندی بزنم اما به نظر موفق نیستم
_بله خیلی زحمت دادیم بهتون ممنون از مهمون نوازی تون
مستقیم به چشمانش نگاه میکنم. میدانم کارم اشتباه است اما ممکن است دیگر هرگز او را نبینم.
_زحمتی نبوده امیدوارم بهتون خوش گذشته باشه و همین طور امیدوارم حال مادرتون زودتر خوب شه
قبل از اینکه چیزی بگویم باران با بومی بیرون می آید.
یا دیدن طرح ابروهایم بالا میرود
عصبی نگاهم میکند:
_یه کلمه حرف بزنی من میدون با تو
اوینار سعی میکند نخندد :
_اون طرح نصفه نیمه به دردتون نمیخوره که
_اه راست میگی نمیدونستم
_یه لحظه صبر کنید
بعد هم به طرف داخل خانه میدود.
بیتا طبق معمول شال افتاده اش را روی سرش می اندازد :
_ از این دختره خوشم نمیاد خیلی پروعه دختره داهاتی
سارا اخمی میکند :
– بیتا ! داهاتی یعنی چی خجالت بکش چند روزه داریم میخوریم میخوابیم خونه همين داهاتی که گفتی.
_اولا خونه این نیست بعدم که چی مهمون بودیم کم هیوا از ما…
سارا دستش را روی دهنش میگیرد
_واقعا که بزار بریم حدافل بعد شروع کن هاکان برو به نگاه کن ببین این پیمان کجا موند دیر میشه.
میخواهم داخل شوم که با کسی محکم برخورد میکنم.
سریع به سمتش خیر برمیدارم و بلندش میکنم.
_حواست کجاس آخه خوبی
نفس نفس میزند و لبخند ملیحی میزند:
_آره ببخشید تقصیر من بود.
بیتا خانوم اینا شاید به دردت بخوره
عکسهایی به سمتش میگیرد، دقیقا همان طرحای نصف و نیمه بیتا!
دقیقا همان منظره ها با جرئیات دقیق و کیفیت عالی!
– اینا رو خودم گرفتم شاید بتونه کمکت کنه مخصوصا برای اون طرحی که خواستی بکشی
بیتا متعجب نگاهش میکند.
عکس هارا دستش میدهد و با عذر خواهی کوتاهی به سمت خانه میرود تا کمک هیوا کند.
– این دختره بره عکاس شه عکسایی که انداخته مهارتش رو نشون میده.
بیتا بر عکس چند دقیقه قبل سکوت کرده. شاید شرمنده است شاید هم…
خوراکی هایی که برایمان حاضر کردند انقدر زیاد است که نمیشود با تشکر زبانی جبران شود.
بر عکس خیلی ها هم انتظار تشکر یا جبران ندارند.
برادرش در مقابل جمله ام که”امیدوارم زحمتتون رو جبران کنم” لبخندی میزند و میگوید : جبرانش راحته آروم برید که سالم برسید تهران همین بسه.
بر عکس امدنمان همه ساکت هستیم حتی پیمان هم حرفی نمیزند.
ضبط را روشن میکنم و به بیتا چشمکی میزنم.
– بیتا این اهنگات خیلی داغونه لطفا از این به بعد تو کاری نکن
_خیلی هم خوبه دلتم بخواد آهنگای شماها خوبه اون سری نشستم تو ماشین پیمان برام آهنگ ابی گذاشته
ترانه ریز میخندد و پیمان چشم غره به او میرود
_ابی بابامم گوش نمیکنه من گوش کنم مال حامد بود اون
_مال هر کی بود خیلی مزخرف بود
نفسی میکشم و شیشه را کامل پایین میزنم.
نمیخواهم به خاطر من سفرشان خراب شود تا الان هم کم خراب نشده است.
بار دیگر شماره را میگیرم. اینبار جواب میدهد
_هاکان واقعا ازت انتظار نداشتم خاله معلوم هست کجایی
_خاله من معلومه کجام شما کجایید از دیروز ده بار تاحالا شمارتون رو گرفتم نفسم که حرف نمیزنه درست حسابی میگه من خبر ندارم حالش بهتره؟!
_اون از بابات که خواهرم رو پیر کرد آخر سرم رفت پی خوشگذرونی خودش
اینم از تو همش خواهر بدبخت منو حرص میدی نه خیر خوب نیست سکته کرده میفهمی هاکان سکته بعد تو رفتی مسافرت.
– باش خاله بعدا راجبش صحبت میکنیم ما احتمالا هول و هوش 10 ده ونیم برسیم اگه جاده ها شلوغ نباشه
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من الان به عکس پارت دقت کردم!
الی واقعا که!چرا جوونای مردمو به راه انحرافی میکشونی؟!🤨😂
نوچ نوچ
ینی که چی آخه ،پسره میخواد دستشو بکنه تو یقه دختره ،دختره نمیزاره!😱😅
یقه؟؟
آبان من چنین کلمه ای تو پارت رمان نمیبینم لعنتی از کجا آوردی 😂😂😂
یعنی چهار بار رفتم مرور کردم رمانو خوندم این پارتو نیست منظورت کدومه😅😂😂😂😂
وااای مردم از خنده دختر!🤣
من دارم عکس رمانو میگم!😐😂
اهااااااا
یعنی خاککککک
فقط تو منحرفی بچه😂😂😂
وای هی با خودم میگم کجا اینجوری بسم الا کی نوشتم اینجور چیزی😂😂😂🤣
ن من منحرف نیستم اگ تو منو منحرف نکنی!😐😂
عجببببب😂🤣
بیزو دستش تو یقه نیس که دست دختره رو گرفته 😂😂
تو مسیرشه!
دختره راهو بند آورده!
😅
بمیر
یعنی روحت شاد که شادم کردی😂😂
من رو هاکان کراش زدم!
.
.
عااااالی بود الی!
دوست داشتم منم تو اکیپشون باشم!
بازم کراش؟ 😂
حسابشوم از دستم داره در میره دیگه
.
.
فدات شممممم😍❤️
منم خودم خیلی میخوام حیف 🤧
اره اصن به تعداد توجه نکن!
خودمم نمیدونم چند تان!
😂😂
یکی بیاد منو برداره ببره آبیدر!
الی واقعا این شکلیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
.
.
منم موخام!
بیا خودم میبرمت 😂❤️
آره
البته چند سالی هست خودم نرفتم میگن تغییر کرده اما همون موقع اش هم خوشگل بود
وووویییی!
کاش بال داشتم!
کنکور که دادی به ماشین بيا بال نیاز نیس😂
باشه!
اگه بابام بزاره!
باباتم بیار 😅
باشه!
البته دقت کرده باشی بابام باید منو بیاره!
میدونم 😂
اینجوری میگم یکم امیدوار شیم که روزی میرسه ما اونا رو بیریم😂😅🤚
عاها اره!
به امید اون روز!
پرفکت👌🏼
تنکس ❤️
عالییی الی افرین این ۳ پارتت و دوست داشتم خیلییی
منم تو رو دوس دارمممم❤️🙂
عاشقتممم الی روت کراش زدم ❤️❤️😘😘
عاه الی هنوز این پارتا رو نخوندم میام میخونم حتما!
بخون گوزیلم
گوزلیم!